تعداد بازدید : 772250
تعداد نوشته ها : 1470
تعداد نظرات : 17
- ناخن هاشو ازته نگیرند ثریا خانم!»- حواسم هست! می دونم نرگس چه مدل ناخنی دوست داره.خنده به لب نگاهی به نرگس کرد. پرسید:« مگه نه، نرگس جون؟»نرگس خندۀ محوی کنج لبش انداخت. با خواباندن پلک هایش روی هم، فهماند که حرف او را تأیید می کند. ثریا خانم تا سرش را برگرداند که با شیطنت بگوید:«دیدین گفتم حاج ایوب؟»حاج ایوب رفته وحالا داشت با سه استکان چای وسط سینی ازآشپزخانه بیرون می آمد. سینی را که گذاشت روی زمین، نشست کنار دست نرگس تا با دقت کارهای ثریا خانم را زیرنظر بگیرد. ثریا خانم ناخن شصت نرگس را میان دوانگشت اش گرفته بود و با دست دیگرش آن را سوهان می کشید تا مرتب ویک د
شاید، اگر دعای «تیربند» را ازتوی جلد چرم پیچ شده اش بیرون نمی آوردم ونمی بستمش روی بازویم، شمد حالا بین ما نبود. داشت توی کرخه شنا می کرد. اریب می زد به آب وبه قول خودش سگی شنا می کرد، تا چند متر پایین تر دستش را به شاخه ای، چیزی، بگیراند واز آب بیرون برود. خوب که نگاهشمی کنم همان شمد است. قد کوتاه وپت وپهن. کله اش آن قدر بزرگ شده که برای همیشه از کلاه معاف بشود. ریش کوسه اش، سبیل بور قیطانی کم پشتش، توی پوست شمعی صورتش که باد کرده وکبود شده، گم شده . مورچه ها ازگوشه لب های کلفت ترک خورده اش مثل زد خونی خشکیده راه گرفته اند و می روند داخل دهانش. چند تایی هم حدقه چشم هایش را خالی می
سلام، چطوری؟ خوبی؟ ننه وآقا خوبن؟ دیروز جعفر اومد هور پیش ما. انگارهمه بچه های محل داریم جمع می شیم پیش هم. جعفر یه حرفایی می زد. راست که نمی گفت؟ هفته پیش هم که باقر اومده بود همین حرفا رو می زد. می گفت محل روگذاشتی روسرت. می گفت دوهفته ست که مدرسه نمی ری یا دوهفته ست لب به غذا نزدی. می گفت ننه روخون به جیگر کردی ازبس گفتی می خوام برم پیش محسن. به خدا اگه یک کلمه ازاین حرفا درست باشه من می دونم وتو. خجالت نمی کشی بچه؟ خیال کردی این جا هتله؟ هیچ می دونی این جا چه خبره؟ می خوام مثل یه مرد باهات حرف بزنم. خدا می دونه اگه یک کلمه ازاین حرفا به گوش ننه یا سیمین برسه پوست ازسرت می کنم. ننه فکرمی کن
نمی توانم چیزی بسرایم. نمی توانم با آن ها خداحافظی کنم. لحظه ها وثانیه ها برای من مهم اند، مثل میراث به جا مانده ازیک قوم، مثل شبح رفتگان وخاطرۀ ماندگان. هیچ چیز نباید فراموش بشود. هیچ نکته ای ازآن دقایق حتی به غفلت نباید درپس ابهام باقی بماند. این کارسختی است وبعضی ها معتقدند امری است محال با این همه سال های جنگ، مثل یک آواز موهوم دردل باد، یا یک برگ خشکیده درخروشانی رودخانه هرچند ناچیز هرچند مبهم است حک شده دردل آشوب زدۀ من.جمگ برای من هشت سال نبود، یک عمربود. یک عمرنه به لحاظ فصول، نه به لحاظ ماه وسال؛ یک عمریعنی چیزی آمیخته با هستی من.یعنی تمام سلول ها وبافت های حیاتی و غیرحیاتی من.من ترجی
طاهره جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود ولیست مجروحان را ورق می زد. پرستار دفتر را بست و خودکار را رویش گذاشت. انگشتانش را درهم فرو برد وبه او زل زد.- خواهر امیری، «تو بارداری؟»دست طاهره از ورق زدن مانده سرش را بلند کرد وبه پرستار نگاه کرد.- ها؟!»- می گم «بارداری؟ درسته؟»طاهره آب دهانش را قورت داد. دستش را توی جیبش فرو برد وخودش را جمع کرد. انگار که سردش شده باشد!- کمی گفته؟» - لازم نیست کسی بگه. دیگه بعد ازیک عمر زندگی و این همه تجربه لازم نیست کسی بهم بگه که کی بارداره وکی نیست. من خودم مادر پنج تا دخترم. سه تا هم نوه دارم. طرف رو نگاه کنم می فهمم. فکر کنم
به چشمانم زل زده است. سرش را چپ و راست می کند وبازمرا نگاه می کند. سرم را بالا می آورم. عقب تر می پرد وکنار لانه می نشیند. پلک هایم سنگینی می کنند. ته گلویم می سوزدن. دیگر دستانم نای نگه داشتن سرنیزه را ندارند چه رسد که درخاک فروکنم. پای راستم را حس نمی کنم. بدنم گر گرفته است. قطرات عرق خاک جلوی رویم را گل کرده است. با نوک سرنیزه با خاک بازی می کنم ولی نمی توانم درخاک فرو کنم. بوی تعفن دارد حالم را بهم می زند. جنازه «احمد» آن طرف تر افتاده است. بو گرفته است . مگس ها دوره اش کرده اند. صدای وزوزشان دیوانه ام می کند. بدتر ازصدای آن ها آفتاب است که تا مغزاستخوان را می سوزاند. دیگر نمی
صورتش را نزدیک صورتم آورده بود. گونه ام را بوسید ونگاهش کردم. به همان چشمش که به چشم هایم زل زده بود. بابا بغلم کرد ومن سرم را روی شانه اش گذاشتم.مامان گفت:«بریم بازار تا هوا تاریک نشده.»روسری را زیر گلویم گره زدم. بابا که پوتین هایش را پوشید، مامان در را قفل کرد. بابا دستش را دراز کرد من رفتم آن طرفش ایستادم. برگشت و شال گردن را روی روسریم بالا کشید. جای پوتین هایش روی برف ها فرو می رفت. برگشتم وپایم را توی آن گذاشتم. جای پایش آن قدر بزرگ بود که هردو پایم توی یکی ازآن ها جا می شد. بابا ایستاده بود ونگاهم می کرد. دوریکی ازچشم هایش چین خورده بود، اما آن یکی چشمش برق می زد وبی حرکت ن
تولد بیست وپنج سالگیت مبارک. با امروز پنج روز است که اعزام شده ای. این چند روز که نبوده ای خانه دیگر هیچ لطفی ندارد. به هرگوشۀ خانه که چشم می اندازم خاطره ای جاگذاشته ای ورفته ای.شیشه هایی را که باهم پاک کردیم. دیشب باران زد وهمه را لک انداخت. باد همۀ شکوفه ها را برده و همه جای خانه را پر ازگلبرگ کرده است. به قول مادرجانم:«ننه زمستان بقچه اش را زیربغل زده است ودارم نرم نرم می رود.»دلم برایت تنگ شده، خیلی بیش تر ازپنج روز ندیدنت.این اولین عیدی بود که می توانستیم سفرۀ هفت سین را با هم بچینیم ولحظۀ سال تحویل کنار هم دعا بخوانیم.مثل ماهی ها داخل تنگ، که یک روزقبل ازرفتنت خریدی وکنارپنج
وانت در جادۀ خاکی به سختی جلو می رفت. نازگل نقاب به صورت زده بود. سر به شیشه چسبانده بود وساک کوچکی در بغل داشت. ماشین های زیادی در جاده بودند، اما همه در مسیر مخالف به سمت لرستان می رفتند. وانت خاکی رنگ در جادۀ باریک راه« خرمشهر» را در پیش گرفته بود. همه چیز ازیک ماه پیش شروع شده بود. عراقی ها وارد «خرمشهر» شده بودند و مردم دسته دسته شهر را ترک می کردند:«از اتاق پشتی سر و صدا بلند شده بود. نازگل سراسیمه وارد اتاق شد. ایوب نشسته بود جلوی کمد وهرچه گیرش می آمد، به زور درساک جا می داد. نازگل جلو رفت وساک را از دست ایوب کشید:- چه می کنی؟»چهرۀ ایوب ازخشم سرخ شده
تازی دمش را تکان داد و دور خودش چرخید. پیرزن نزدیک بود بیافتد.- اِ، یواش تر، چه خبر ته... ؟پلاستیک بزرگ را گره زد واز کنار چراغ گردسوز برداشت. بالشتک لوله ای را زیر تاقچه تکیه داد. خود را در آیینه دید. موهای وز قرمز از گوشۀ لیسی بیرون زده و سفیدی چشم به زردی می زد.نگاه او به عکس 4×3 کوچک کنار آیینه افتاد. به پسر جوان با موهای تراشیده با لبخندی که دندان های افتاده اش پیدا شد گفت:- «وقتی تو برگردی مه دگه مجبور نهم برم صحرا؛ زود برگرد چوکم.»به تلویزیون سیاه وسفید که روی میز کوچکی قرار داشت وتصویر رزمندگان و وسایلی که بردوش داشتند را نشان می داد با دقت نگاه کرد. به دو انگشتی که ب
« سلام خواهرالهه، فرموده بودید که بیام برای تعویض پانسمان دستم، من هم خدمت رسیدم!»« گفته بودم هرسه روز یکبار، شما درعرض یک هفته شش بار آمدید برای تعویض پانسمان؟»« آخه دستم خیلی...»« اگه درد دارید باید مسکم مصرف کنید نه این که پانسمان عوض کنید؛ حالا که تشریف آوردید بفرمایید بنشینین تا لوازم پانسمان رو آماده کنم.»« خواهر الله؟!»« لعنت به این شهره که اسم منو انداخت تو دهن اهالی منطقه!»« چیزی گفتید خواهر؟»« فامیل من شهابیه، برادر رضوی! اگر فامیلو بگید، رسمی تر و بهتره.»« چشم خواهر الهه... شهابی!&r