پایش داغان شده بود. گلوله، مچ پایش را سوراخ کرده بود. وقتی که راه می

رفت، می لنگید. جوان به آن خوش قد و بالایی حیف بود که لنگ بزند.

به او گفتیم: از فلان دکتر وقت گرفته ایم تا پایت را عمل کند و خوب شوی. دکتر قابلی است. به همه کس به این راحتی وقت نمی دهد.

لبخندی زد و پرسید: پس ایشان نمی توانند تمام زخمی ها را عمل کنند.

گفتیم: نه! سرشان خیلی خیلی شلوغ است، شما را هم با سفارش قبول کرده اند

گفت: ایشان قبول کرد هاند، اما من قبول نمی کنم .

منبع: ماهنامه شاهد نوجوان

 

شنبه 1389/6/27
تازه فکس « سابو» شریک « هندی» شرکت ، از« دوبی» رسیده بود، که موافقت خود و شرکای « عرب» را برای عقد قرار داد اعلام کرده بود . شرکت قزاقی هم اعلام کرد: « پر فرومای خود را فرستاده اند .» ماه ها تلاش ما داشت به ثمر می نشست. دو سال مثل « دو روز گذشت» . تازه دوران چلچلی من شروع شده بود! که من شرکت را ترک کردم ، اما قبل از بیرون آمدن از آن جا، سیروس را به داخل اطاق کشیدم و با شدت او را به پشت در چوبی چسباندم . همچنان که انگشت نشانه ام را مدام بالا و پایین می آوردم حرف هایم را برایش زدم و عقدۀ دلم را خالی کردم .حرف هایی که باید مد
شنبه 1389/6/27
برای این نامه های جدید ، بیش از حساب و کتاب حقوق بازنشستگی خرج کرده بود . نامه ای که به دبیرکل سازمان ملل نوشت، با جوهر سیاه تایپ شد. نامه ای که به ریاست کمیسیون اسرا و مفقودین جنگ نوشت، با جوهر قرمز و نامه ای که به یونسکو نوشت با جوهر آبی تایپ شد. نمی دانست چرا؟ اما به یونیسف هم نامه نوشت. انگلیسی بلد نبود و وقتی متن های ترجمه شده را به دستش دادند، با تردید به حروف نامأنوس آن نگاه کرد و در فکر فرو رفت که آیا این کلمات به راستی همان حرف های او هستند؟دیگر به هر جا که مربوط بود یا نبود، نامه می نوشت و یک کپی از هر کدام، برای خودش نگه می داشت. به کپی های ده سال قبل نگاه می کرد. گاهی خنده اش می گر
شنبه 1389/6/27
زنم می رود و تشت لباس ها را از حمام می آورد توی اشپزخانه و روی ترازو می گذارد ! با دو انگشت، اینطرف و آن طرف تشت را نگه می دارد تا نیفتد و ازبین دست ها به عقربه نگاه می کند. لباس ها را یکی یکی داخل ماشین لباس شویی می گذارد ؛ جیب شلوارها را بیرون می آورد و آستین و یقۀ پیراهن را هم مرتب می کند و می گذارد داخل ماشین، انگار که بخواهد آن ها را درکند لباس، بچیند تا بالا، روی هم. سر چوب رختی کنار در می رود، یقۀ لباس های من را نگاه می کند چند تایی از آن را برمی دارد، مانتوی قهوه ای خودش را هم می آورد و توی تشت می ریزد. تشت را روی ترازو می گذارد. با این که هیچ وقت اشتباه نمی کند و می داند هفت کیلو، چه
شنبه 1389/6/27
صدای قارقار کلاغ توی اتاق پیچیده است . « آقای معاصر» با کنجکاوی اتاق را نگاه می کند. اتاق پر شده از حجم کتاب ها و اوراقی ه به فاصله های بسیار کمی از یکدیگر ، ستون به ستون، بر هم چیده شده اند و تا زانو بالا آمده اند ! معاصر زیر لب ستون ها را می شمارد: « هفت، هشت ، نه...» میان ستون ها باریکه راهی به اندازه عبور یک ویلچر باقی مانده است . معاصر چشم می چرخاند پای دیوار. دور تا دور اتاق .، در چهار ضلع، زیر دیوارها ، گلدان های سفال کوچک شمعدانی چیده شده اند ،یک شکل و یک اندازه . روی دیوارها ، به موازات چشم ها، به فاصله چند سانتی متر ، قاب های زیادی از چه راه های متفاوت قرار دا
شنبه 1389/6/27
اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده نرسیده، نفس نفس زنان گفت: «! مجتبی مژدگانی بده » با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آن طرف تر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بی سیم می آمد، حاجی: گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: از عقب گفتند که ماشین تو راه است امرتان انجام شد. بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی نیش اکبر تا بناگوش باز شد و گفت: « بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا! » قلبم هُری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده! اکبر گفت: بچه ها دارند می آورندش. تو راه هستند. دم دستت آمبولانس هست که ببر
شنبه 1389/6/27
عشق رفتن به جبهه دیوانه ام کرده بود. نه سن و سالِ درست و حسابی داشتم، نه تن و بدن رشید و تنومند. هر بار که می رفتم پایگاه اعزام نیرو، انگار که با بچة تخس و پررویی طرف باشند، دنبالم می کردند و با بد و بیراه و تهدید، بیرونم می کردند. اما آن قدر رفتم و آمدم تا مسئول ثبت نام را از رو بردم. بندة خدا با خنده ای که شکل دیگری از گریه بود، چند تا فرم داد دستم. من هم چشمان اشک آلودم را سریع پاک کردم و با خط خرچنگ قورباغه ام، تندتند فرم ها را پر کردم. ماند دو تا فرم که باید دو نفر از افراد معتمد و خوش نام محله آن را پر می کردند. مثل خر ماندم توی گل. درحالی که سعی می کردم حالت چهره ام مظلومانه باشد، به مس
شنبه 1389/6/27
1 از همان اول طی کرده بود که پول ندارد2-پلاک توی گردنش توی باد تکان تکان خورده بوده است .3- دو زن میانسال ، تنگ همدیگر را در آغوش گرفته بوده اند. اشک ریخته بوده اند. هفته قبلش از « ابراهیم » برایشان خبر آورده بوده اند . روز قبل چند تکه استخوان و یک پلاک رابه جای ابراهیم، تحویل خانواده اش داده بوده اند. روز بعد استخوان ها را خاک کرده بوده اند. « شهید ابراهیم احدی »4- « بهار » و ابراهیم آخرین بار هر دو امدادگر مناطق جنوب بوده اند . این آخرین خبر زنده بودنشان بوده است .5- یک سال بعد از جنگ روز عقدشان همین که عاقد برای اولین بار اجازه وکالت خواسته و بلند گفته بو
شنبه 1389/6/27
نترس عزیزم! نترس ! منم ببین!»چرا اینجور هراسان و خیس عرق از خواب می پری؟ یعنی توی این سالها این قدر به هم ریخته ام که دیدنم مثل کابوسی اینطور تو را وحشت زده می کند؟اگر می بینی این جا هستم ، به خاطر خودم نیست. به خاطر این است که فکر کردم شاید هنوز هم بتوانم دست کم به اندازه این قرص ها، که هر شب می خوری ، آرامت کنم. وگرنه من دیگر سال هاست که برای خودم دلخوش های بزرگتری دارم . کسی که دوستم می دارد و انتظارم را به سراغم می آید . هرروز و هرگز فراموشم نمی کند .باید فکرش را می کردم. فکر این روزها را که فراموشم کرده ای و هر چه می کنم دیگر به یاد نمی آوری ام. می دانستم آخرش یک جایی می بُرّی! بهت
شنبه 1389/6/27
- ناخن هاشو ازته نگیرند ثریا خانم!»- حواسم هست! می دونم نرگس چه مدل ناخنی دوست داره.خنده به لب نگاهی به نرگس کرد. پرسید:« مگه نه، نرگس جون؟»نرگس خندۀ محوی کنج لبش انداخت. با خواباندن پلک هایش روی هم، فهماند که حرف او را تأیید می کند. ثریا خانم تا سرش را برگرداند که با شیطنت بگوید:«دیدین گفتم حاج ایوب؟»حاج ایوب رفته وحالا داشت با سه استکان چای وسط سینی ازآشپزخانه بیرون می آمد. سینی را که گذاشت روی زمین، نشست کنار دست نرگس تا با دقت کارهای ثریا خانم را زیرنظر بگیرد. ثریا خانم ناخن شصت نرگس را میان دوانگشت اش گرفته بود و با دست دیگرش آن را سوهان می کشید تا مرتب ویک د
شنبه 1389/6/27
X