1 از همان اول طی کرده بود که پول ندارد
2-پلاک توی گردنش توی باد تکان تکان خورده بوده است .
3- دو زن میانسال ، تنگ همدیگر را در آغوش گرفته بوده اند. اشک ریخته بوده اند. هفته قبلش از « ابراهیم » برایشان خبر آورده بوده اند . روز قبل چند تکه استخوان و یک پلاک رابه جای ابراهیم، تحویل خانواده اش داده بوده اند. روز بعد استخوان ها را خاک کرده بوده اند. « شهید ابراهیم احدی »
4- « بهار » و ابراهیم آخرین بار هر دو امدادگر مناطق جنوب بوده اند . این آخرین خبر زنده بودنشان بوده است .
5- یک سال بعد از جنگ روز عقدشان همین که عاقد برای اولین بار اجازه وکالت خواسته و بلند گفته بوده است . « بله » و همه خندیده بوده اند ! خودش بعداً به بهار گفته بوده خیلی هول شده بودم.
6- درد داشته نمی توانسته آرام بگیرد. بهار سر در گوشش کرده برایش قرآن خوانده بوده است !
7- راننده بوقی زد و دور شد. دیروز رسیده بودند مرز، امروز به تهران. هیچ کس پیشوازش نیامده بود. رفته بود به طرف خانه . نرسیده به خانه از اعلامیه های روی دیوار فهمیده بود ، سیزده ماه پیش خاکش کرده اند! ماه قبل اولین سالگردش بوده است .
8- بهار در گوشش قرآن خوانده بوده، صدای قرآن بهار توی بیمارستان صحرایی آرام آرام خوابش کرده بوده است . بیمارستان صحرایی، توی « دشت عباس»
9- حالا دلت آرام می گیرد .قرار می گیری. دیگر چشمت به در نیست کی از راه برسد. کاش من مرده بودم؛ ولی بهارم آمده بود! ابراهیمت را آوردند. حالا قرار می گیری. آرام می شوی. کاش من می مردم! کاش بهارم می آمد!
10 –نتوانستند به عنوان نیروی رزمی اعزام شوند. هر دو اسم نوشته بودند، دوره دیده بودند، اما امدادگر شهری شده بودند !
11-به همان نشانی ای رفت که از روی اعلامیه ها خوانده بود روبه روی قبر ایستاد. روی سنگ قبر را خواند:« شهید ابراهیم احدی محل شهادت دشت عباس »
12- خواب رفته بوده است . بهترین خواب دنیا همان خوابش بوده است .
13- به پاهایش ترکش خورده بوده است. عقب تر منتقلش کرده بوده اند، به بیمارستان صحرایی، درد داشته است. از هوش رفته بوده است. چشم که باز کرده توی چادر بیارستان سحرایی بوده است . نور می خورده است توی چشم هایش . پاهایش باند پیچی بوده اند. درد داشته است. اطرافش چند نفر مجروح روی زمین دراز کش خوابانده شده بوده اند . حال بعضی هاشان و خیم بوده است. یکی آمده بوده است توی چادر. از سمت ورودی چادر نور می خورده است توی چشم هایش.
14- بهاره هم پاره تن من بود. فکر نکن قرار می گیرم. مگر بهار چهار دخترم کمتر دارد؟ عروسم بوده است کدام آرام؟ کدام قرار؟ دل سوخته من با یکی شان قار نمی گیرد . ابراهیم بی بهار قرارت نمی دهد!
15- چند بار روی سنگ قبر را خواند: « شهید ابراهیم احدی... شهید ابراهیم احدی ...» مطمئن شد خودش است. نشست. به آدم توی قبر سلام داد: « سلام ابراهیم من. مگر ما زن و شوهر نبودیم ؟»
16- صدای صلوات جمعیت آمده بوده است. جمعیت از سر خاک برگشت بوده است. هر دو زن به خانه ابراهیم و بهار رفته بوده اند بهار مثل همیشه داشته می خندیده است، توی قاب عکس روی طاقچه
17- نور توی چشم هایش می خورده است، دستش را سایبان چشم هایش کرده بوده است؛ تا نور چشم هایش را نزند . نمی توانسته چهره امدادگر را ببیند. صدای امدادگر به گوشش خورده بود، صدایی آرام که گفته بوده است :« سلام مرد امدادگر رزمنده » چقدر صدا آرامش کرده بوده است.
18- ابراهیم ! ابراهیم من! آخرین بار توی دشت عباس با هم بودیم. یکی امدادگر بود یکی مجروح. حالا توی قطعه شهدا هم، باهم هستیم .
من آزاده ام تو شهید
19-هر دوزن توی خانه ابراهیم و بهار نشسته بوده اند. هشت سال این خانه را برایشان آب و جارو کرده
بوده اند! شاید یک روز در بزنند، بیایند . دو روز پیش در را زده بوده اند و ابراهیم را آورده بوده اند و بهار هنوز نیامده است .
20- دیشب تویاتوبوس خوابت را دیدمم. دوباره مثل همیشه همان جا بودی که نمی دانم کجاست . همیشه توی خواب هایم سفید پوشیده ای سر تا پا سفیدی که همان جاها بودیم . آن اول ها نمی دانستم آن جاها کجاست . هم آشنا بود ، هم نبود. بعدها به نظرم آمد که شاید توی نامه هایت از آن جا برایم نوشته بوده ای . انگار من .و تو بودیم . چند نفر دیگر هم بودند. انگار همان هایی بودند که توی نامه هایت برایم نوشته بودی. همان نامه هایی که از بیمارستان صحرایی برایم فرستاده بودی . مجروح بودنم. حتی یکی شان تو را به نام فامیل صدا زد. صدا در گوشم پیچید . هوا تاریک بود. تو پیشم آمدی ، گفتی :« اینا رفتنی اَن . چیزی بهشون نگفتم و دلم نیومد. نه این که ...»بعد انگار گرد و خاک شد . شاید خمپاه ای راکتی چیزی خورده بود. چیزی دیده نمی شد. من ترسیدم بلند صدایت می زدم. از جایی نور می تابید. تو از توی نور آمدی اشاره کردی پیشت بیایم . از همان دور داد زدم: « چرا رفتی؟ نمی گی من می ترسم؟» بیشتر از خودم برای تو می ترسم ! به تو که رسیدم دستم را گرفتیم . گفتی: « نترس . من کارم همینه» همه رفتنی اَن . رفتن! بیا ببین» مرا بردی طرفشان . هیچ کدامشان نبودند. انگار جای هر کدامشان روی زمین مثل یک ستاره – به بزرگی ماه- می درخشید! فقط زرد نبود . از همه رنگ توی ستاره ها بود . تو گفتی: « قشنگه نه؟! این جا هر کی بره ستاره می شه!»
21 – شش ماه از ازدواجشان گذشته بوده است. هر دو رفته بوده اند امامزاده صالح . همان جا توی صحن ، وقت وضو گرفتن، یک کبوتر پریده بوده است سمت گنبد. پر کوچکی از کبوتر افتاده بوده است روی چادر بهار بهار پر را داده بوده است به ابراهیم و گفته بوده است :« ببین بوی گل محمدی می ده» ابراهیم که بویش کرده بوده بهار همان جا اجازه بهار را داده بده است و بهار اجازه ابراهیم را . هر دوتاشون اجازه داده بوده اند گریه کرده بوده اند و بعد بهار پر را آورده بوده گذاشته بوده است لای کتاب حافظ، کنار تمام کتاب های توی کتابخانه شان
22- صدای در گیری بیشتر شده بوده است . بهار بی دل سیر نگاهش کرد بوده است . کاغذ را گذاشته بوده است توی جیبش . صورتش را بوسیده بوده است . ایستاده بوده است . نگاهش کرده بوده و رفته بوده است .
23- همین دیشب، از مرز تا تهران، توی اتوبوس این خواب را دیدم. باز هم سفید پوشیده بودی .. از حالا باورم می شود حکمتش چه بوده است . قرارمان همین بود؟ قرار بود بروی ، برگردی رفتی ، برگشتی!
24 - چقدر صدا آرامش کرده بوده است . بهار از ورودی چادر جلوتر آمده بوده است . آمده بوده و نشسته بوده است کنار ابراهیم. صورت ابراهیم را با کف دست هایش گرفته بوده و محاسنش را نوازش کرده بوده است و زل زده بوده است توی چشم های . چشم های دوتاشون خیس شده بوده است . ابراهیم به بهار گفته بوده« چقدر بزرگ شده ای ! امروز سی و پنج روز از آخرین باری که دیدمت گذشته است سی و پنج روز گذشته است ولی انگار سال ها بزرگتر شده ای . اصلا ً از دیدنت تعجب نکردم . شاید چون یک چیزی ، یک چیزی مثل ... نمی دانم ....مثل یک نخ مثل یک سیم ارتباطی مثل... نمی دانم....مثل، چه چیز. ولی همیشه، همیشه از من از ذهن از قلب من به تو وصل بوده است و هر لحظه تو را مرور کردهام! از دینت تعجب نکردم . شاید چون وقتی از منطقه غرب به جنوب اعزاممان می کردند به دلم افتاده بود که حتما تو را توی همین جبهه خواهم دید . نمی دانم، نمی دانم چرا » و بعد بغض گلویش را گرفته بوده است .
25- عراقی ها پاتک زده بوده اند نیروی کمکی نرسیده بوده است بیشتر از سه چهار نفر نیروی رزمی نداشته اند.
26- توی نامه هایت نوشته بودی : « دلت می خواهد بروی جلو ولی ممنوع کرده اند» نوشته بودی :« دارو نداری ، مجروحان شهید می شوند » آرزو کرده بودی :« بروی جلو اما نگذاشته اند. نوشته بودی:« پشت جبهه شهید دیده ای، طلب شهادت کرده ای » خواب و خوراک نداشته ای، این را توی نامه هایت ننوشته ای معلوم است وقتی آن همه مجروح را بیاورند عقب چه کسی می تواند خواب و خوراک داشته باشد؟
27- آرام بخش نداشته اند. درد داشته است . بهار به ابراهیم گفته است :« این عکس دو نفره است . تو داری می خندی. من دارم عکست را می گیرم. من هم توی عکس تو هستم. کنار تو. توی شیشه کتابخانه. عکسم را کنار تو انداخته ام » هر دو خندیده بوده اند .
29- دستش را برده بوده زیر موهایش و پلاک را دور گردنش بسته بوده است .
30- صدای درگیری آمده بوده است . از خواب پریده بوده است . هوا داشته تاریک تر می شده است. دنبال بهار سر چرخانده بوده است تا ببیندش و بجز چند مجروح کسی را توی چادر بیمارستان ندیده بوده است. درد داشته است . نمی توانسته است بایستد.
31- تمام این سالاها توی اسارت شب و روز به تو فکر کرده ام . نه سال تمام! نه سال تمام،شب و روزم شده بودی و بارها فکر کرده بوده ام به این که زود تر از من برگشته ای، به این که من می آیم و تو منتظرم هستی. به این که تو از خودت خواهی گفت. از انتظارت. از ناراحتی هایت. از گریه کردن هایت. بُغ کردن هایت. خواب دیدنت هایت . نذر کردن هایت . از آن که تو همیشه به یادم بوده ای . بارها فکر کرده ام به این که من آزاد که می شوم یکسره می آیم خانه تو را می بینم که هنوز داری مثل، عکس توی قاب روی طاقچه، -همان عکسی که برایم نامه داده بودی وقتی برمی گردی تهران به نیت من ببوسی اش- به من می خندی، گریه می کنی، مات می مانی، باور نمی کنی که من آمده باشم. نه سال تمام این خاطرات را مرور کرده ام مبادا یادم نمانی ، باور نمی کنی که من آمده باشم. نه سال تمام این خاطرات را مرور کرده ام مبادا یادم برود . مبادا درد اسارت خاطرات با تو بودنم را فراموشم کند. حالا باور می کنم، حالا که شده ای « ابراهیم من» شهید ابراهیم احدی من! شهید من ! شهید دل من!
32 - هوا داشته تاریک تر میشده است. از صدای امدادگری که برای چند لحظه آمده بوده توی چادر سراغ بهار را گرفته بوده است . تمام نشانی های بهار را داده بوده است .
33- زن ها توی اتاق کنار کتابخانه برایشان قرآن خوانده بوده اند. به ابراهیم فاتحه داده بوده و برای بهار ختم قرآن نذر کرده بوده اند.
34- امدادگر در جوابش گفته بوده است :« بلند تر بگو ! کی ؟ خانوم بهراد ؟ رفت !» بعد امدادگر بدون این که چیز بیشتری گفته باشد با عجله رفته بوده است ! از گوشه چادر تفنگ برداشته، دویده بوده است بیرون
35- بوی گل محمدی توی کتابخانه پیچیده بوده است. هنوز تمام حافظ بوی گل محمدی می داده است
36 – شب قبل از اعزام به عراق، توی سنگر عراقی ها توانسته بود کاغذ را بخواند.
37- باد وزده بوده است.
38- صدای انفجار به گوشش رسیده بوده است .
39- درد تمام بدنش را گرفته بوده است . درد کشیده ، افتاده بوده است .
40-چند دقیقه گذشته بوده است . دیگر از صدای درگیری خبری نبوده است.
41- هر چه دست برده بوده است دور گردنش ، پلاکش نبوده است.
42- ترکش درست خورده بوده است توی قلبش.
43-دست کرده بوده است توی جیب روی سینه اش.
44- توی تاریکی ها افتاده بوده است.
45- کاغذ را آورده بوده است جلوی چشم هایش.
45 -روپوشش را خونه گرفته بوده غلتیده بوده است روی زمین.
46 –کاغذ را باز کرده بوده است.
47 = زیر لب گفته بوده است :« یا زهرا»
48- توی تاریکی نتوانسته است چیزی خواند.
49- پلاک خونی توی گردنش توی باد تکان تکان خورده بوده است.
50- عراقی ها آمده بوده اند توی چادر . کاغذ را فوراً چپانده بوده توی جیبش. همه شان را اسیر گرفته بوده اند.
51- باد تند تر وزیده بوده است.
52- پلاک خونی توی باد توی گردنش تندتر تکان تکان خورده بوده است.
53- توی سنگر عراقی ها درد داشته است. کاغذ را خوانده بوده است.
54-باد روسری اش را با خود برده بوده است.
55- تمام کلمات کاغذ را خوانده بوده است.
56- باد تندتر – تند تر وزیده بوده است.
57-تا صبح تمام کلمات کاغذ را خوانده بوده است.
58- باد تندتر – تند تر روسری اش را با خود برده بوده است .
59-تمام کلمات کاغذ را حفظ کرده است. تمامشان را.
60- «سلام ابراهیم جان . عزیز دلم حالت چطور است ؟ من هنوز در « دشت عباس » توی بیمارستان صحرایی هستم . قرار بود یک هفته دیگر برگردم تهران .توی نامه قبلی برایت نوشته بودم حالا که داری می روی تهران من که نیستم عکسم را به نیت من ببوس . بوسیدی؟ نوشته بودم به مریم های توی باغچه آب بده. ؛آب دادی؟ نمی دانم برایم نوشته ای فرستاده ای یانه؟نمی دانم . تهران که رسیده ای چند روز مانده ای ؟ کاش برایم نوشته باشی . این جا همه اش به تو فکر می کنم .مثل همیشه و دلم برایت تنگ شده است. دلم برای پدرو مادر تنگ شده است برای خانه، برای تهران، دلم تنگ شده است. گفته اند تا چند روز دیگر نیرو می رسد آن وقت می روم تهران. آن وقت همه را می بینم به همه سر می زنم ولی باید برگردم این جا هنوز نیرو می خواهند . نمی دانم وقتی میام تهران تو هم آنجا هستی یا نه؟ در اولین فرصت نامه را برایت می فرستم به منطقه امدادی تو به همان نشانی که روی نامه قبلی ات است . این جا هر وقت خوابت را می بینم اولش دلم آرام می گیرد ولی بعد بیشتر دلتنگت می شوم . تا امروز یک ماه و چند روز است که آمده ام . یک ماه و چند روز است که هم را ندیده ایم . همه روز هایش را شمرده ام تا امروز سی و سه روز شده. نمی دانم چرا این چند روز آخری دلم دارد شور می زند. هم دلشوره دارم هم ندارم . هم ته دلم احساس خوشحالی می کنم هم نمی دانم چه ام شده اشت. ناراحتتت نمی کنم . حتماً خبر خوشی باید باشد . این دلشوره این حس غریب . نامه که به دستت رسید حتماً زود جوابش را بفرست . دلم برایت خیلی تنگ شده است . از خودت از آن جا از هر چه می دانی برایم بنویس. بنویس که نوشته هایت ارامم می کند آرامم کن . برایت سلامت و موفقیت آرزو می کنم. دعا یادت نرود . التماس دعاسیزدهم مهر ماه شصت و یک
قربان تو بهار تو
بهار بهراد
« سلام ابراهیم جان، عزیز دلم. کاش هیچ وقت مجروح شدنت را نمی دیدم . امروز بعد از سی و پنج روز دیدمت. چقدر بزرگ شده ای. مرد شده ای. توی نامه قبلی نوشته بودی داری برمی گردی تهران. حالا خودت آمده ای. اعزامتان کرده اند این جا. جنوب ! دشت عباس! شمرده ام! امروز نه ماه و پنج روز از ازدواجمان می گذرد. از همان اولی که آمده بودیم دشت عباس همه اش فکر می کردم دشت عباس ربطی به حضرت عباس دارد. به دلم برات شده برمی گردی خانه. وقتی برگشتی حیاط را آب و جارو. به مریم های توی باغچه آب بده . همه را دعوت کن خانه سفره حضرت ابوالفضل بیانداز . نذر کرده ام سالم از دشت عباس برگردی . می خواهم نذرم را تو ادا کنی. این جا نیرو ندارند کسی نیست گلوله بیاندازد سمت دشمن بلکه این مجروحین چند دقیقه بیشتر زنده بمانند. من باید بروم. یادت هست همیشه می گفتی این
موقعیت ها هستند که جهاد را واجب می کنند. موقع اش شده است ، نه؟! حلالم کن . ابراهیم جان! جانم فدایت پلاکت را بی اجازه ات بر می دارم. بر من نگیری. حلالم کن. می خواهم من را به اسم تو بشناسند . مرا به رسم تو بخوانند. به اسم تو پیدایم کنند. می خواهم قبری اگر داشتم روی سنگ قبرم اسم تو را داشته باشم و تنها چیزی که آرامم می کند . حلالم کن
التماس دعا
پانزدهم مهر شصت و یک
بهار بهراد
61- مریم های تازه توی باغچه کاشته ام .حیاط را آب و جارو کرده ام نذرت را ادا کرده ام . همه رفته اند. حالا من و تو تنهای تنهایم با هم. تو روبه روی منی داری از توی قاپ عکس به من می خندی من هم کنارت هستم. دارم عکست را می اندازم. پر هنوز لای کتاب حافظ است. حافظ هنوز بوی گل می دهم. عکست را به نیت تو بوسیدم. شیشه هنوز طعم گونه های تو را دارد.گفته ام سنگ قبرت را عوض کنند . آرام باش عزیز من . آرام باش
62- وصیت کرده ام مرا کنار تو دفن کنند . گفته ام روی سنگ قبرم بنویسند : « ابراهیم احدی »
می خواهم همه بدانند یک آدم هست که دو تا قبر دارد. یک آدم هست که دوباره مرده است . دوبار خاکش کرده اند . دو بار برایش عزا گرفته اند. یک بار به نام ابراهیم، یک بار برای ابراهیم می خواهم همه بدانند یک آدم هست که دو تا قبر دارد. یک آدم هست که دوباره مرده است . دوبار خاکش کرده اند .دوبار برایش عزا گرفته اند . یک بار به نام ابراهیم ، یک بار برای ابراهیم می خواهم همه بدانند ابراهیم دوبار مرده است . یک بار توی دست عباس وقتی تو رفتی . یک بار توی قطعه شهدا وقتی من می آیم . هر وقت خوابت را می بینم خوشحالی. داری می خندی. منتظرم. منتظرم بیایی دستم را بگیری ببری به همان جاهایی که هر کس می رود ستاره می شود همان ستاره هایی که از همه رنگ تویشان دارند همان ستاره ها . منتظرم بیا!
درباره نویسنده:متولد 1361 ، میناب
دانشجوی کارشناسی علوم کامپیوتر
-تشویق در اولین جشنواره ادبیات داستانی هرمزگان 1386
تا به حال نه جنگ رفته ام نه جنگ دیدتهام . نه جنگیده ام . آرزوهایم را سهیم باش
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)