تا اشک را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سیب های دفتر من زرد
تکرار شد یک بار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هر چه این دفتر پرست از واژه «برگرد»
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمی آورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟
جز یک پلاک و چفیه و تابوت و خاک و گرد
برگردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت دلخوشم می کرد
آموزگارم داد زد: «گفتم بگو بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مرد»
می ترسم بنویسم از تو
ازدستمال های کاغذیت
و ابرهای تیره ای که میانشان پنهان کرده ای
از تو
که پیازهای خردشده
دیگر سبکت نمی کنند
از تو
و رودهایی که
به چشم هایت می ریزند
انگار کارون
از دامنه های تو راه افتاده .......
می ترسم
اگر پلاکم را به نگاه تو بیاویزند
چشم هایت
برکدام شانه ها غروب خواهند کرد ؟!
می ترسم .....
می ترسم ......
می ترسم .....
وقتی بعض های تو
از هرچه بمب
از هرچه مین
دل خراش تر می کند
منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس
تمام آیینه ها، آشنای چشمانت
شکسته بغض دلم، درهوای چشمانت
برای دیدن رویت دخیل می بندم
ضریح آیینه ها را، به پای چشمانت
سکوت سرد دقایق، همیشه بارانی است
دوباره فال گرفتم، برای چشمانت
بنفشه ها به فدایت، چرا نمی آیی ؟
غروب تلخ خزانم، فنای چشمانت
خدا کند که بیایی، امید پنهانم
شدم اسیر شب بی ریای چشمانت
صدای پای تو آمد، خیال بود اما
نشسته ایم که بیایی، فدای چشمانت
منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس
درعرصه ی تلاقی توپ و تفنگ
آماج سرخگونه ی تیر و فشنگ ها ....
بیزار از خموشی قومی که خفته اند
بیدار تا به هم بزند خواب سنگ ها
غربت نشین قلّه ی احساس و روشنی
آن سان که رشک می برد او را پلنگ ها
یا نه ، هم او که در وطن خود غریب بود
چون یونسی که ماند به کام نهنگ ها
تا فتح شهر ، یک پل مردانه مانده است
برخیز ! شیر مرد کهن ! بی درنگ ... ها!
بشکن حصار کهنه ی دشمن به دور شهر
بشکن ! شکستنی ست فراخوان ننگ ها
او رفت؛ رفت و باز نیامد ؛ و بی گمان
در گوش رود مانده صدایش چو زنگ ها
هو هو کنان به نقطه ی آغاز خود رسید
موجی که سرگذاشت به دامان سنگ ها
نامی ترین بهانه ی شعر است نام او
گمنام نیست مردترین مرد جنگ ها
نشسته خسته و خاموش، گوشه ایوان
زنی به وسعت اندوه مادران جهان
دلش گرفته، همین است کار هر روزش
دم غروب غریبانه با کمی باران...
بیاید و بنشیند در آستانه در
و باز چشم بدوزد به کوچه ای که در آن
نشست و بدرقه ات را نگاه کرد و شکست
غروب جمعه ای از روزهای تابستان
به فکر می رود آن قدر ... تا بیاوردت
به خود می آوردش غربت صدای اذان
به خود می آید از این کوچه باز می گردد
کنار حوض... دلش باز... نم نم باران
هوای کهنه این حوض را بشوراند
وضو بسازد از این موج های سرگردان
ـ که شب می آید روشن کنم اتاقش را
چقدر زمزمه با قاب عکس با گلدان
شب است و خلوت ایوان ... دوباره می شکند
ولی به وسعت اندوه مادران جهان