نشسته کناری جوانی که یک پا نداردبه سینه دلیل دارد اما که دریا نداردغمی نیست بر چهره اش مرد عشق است و پیکارجهان زیر پر دارد ار بر زمین پا نداردچراغی است در تاق تاق نوای عصایشبشر را به معراج از تن که، اما نداردهمه وصل یار است پروانه وش تار و پودشجهان پیش چشمش نگاهی فریبا نداردنمازی است، بر بوریای حریم نگاهشبجز اهل دل راه بر آن مصلاّ نداردگرت چشم دل هست، در چشم آئینه بنگرکه قاف سماء پیش آن سرو، بالا نداردچو با عشق بیگانه با شی، ندانی که عاشقز ایثار در راه معشوق پروا نداردبه دنیا اگر چشم داریم، او زین ظواهررهانده است دل را و میلی به دنیا نداردببین دشت خورشید را در دل کوه عزمش نگه کن که بر سر بجز &
خواب دیدی شبی که جلادان، فرش دارالخلافه ات کردندگردنت را زدند با ساتور، به شهیدان اضافه ات کردندمی خروشیدی: این که می بینید، شیمیایی ست مومیایی نیستنه، ابوالهل ها نفهمیدند، متهم به خرافه ات کردندچارده سال می شود... یا نه! چارده قرن، سخت می گذردبی قراری مکن خبر دارم، سرفه ها هم کلافه ات کردندزخم و کپسول های اکسیژن، چه می آید به صورتت، مومن!تو بدانی اگر که تاول ها، چقدر خوش قیافه ات کردندشهرها برج مست می سازند، برج ها بت پرست می سازندشرق ما حیف، غرب وحشی شد، محو در دود کافه ات کردند(فکر بال تو را نمی کردند)، روح ترخیص می شد از بدنتو تو بالای تخت می دیدیف کفنت را ملافه ات کردندجا ندارند در هبوط خ

تا اشک را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سیب های دفتر من زرد
تکرار شد یک بار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هر چه این دفتر پرست از واژه «برگرد»
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمی آورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟
جز یک پلاک و چفیه و تابوت و خاک و گرد
برگردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت دلخوشم می کرد
آموزگارم داد زد: «گفتم بگو بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مرد»

می ترسم بنویسم از تو
ازدستمال های کاغذیت
و ابرهای تیره ای که میانشان پنهان کرده ای

از تو
که پیازهای خردشده
دیگر سبکت نمی کنند

از تو
و رودهایی که
به چشم هایت می ریزند
انگار کارون
از دامنه های تو راه افتاده .......

می ترسم
اگر پلاکم را به نگاه تو بیاویزند
چشم هایت
برکدام شانه ها غروب خواهند کرد ؟!

می ترسم .....
می ترسم ......
می ترسم .....
وقتی بعض های تو
از هرچه بمب
از هرچه مین
دل خراش تر می کند


منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس

داشت می گفت خداحافظ و مادر می سوخت آب می ریخت ولی کوچه سراسر می سوخت رودی از شهر خودش بود و به دریا می رفت روزگاری که در آتش تن کشور می سوخت آسمان ها زیر قدم هاش تکان می خورد و ابرها خیس عرق می شد و معبر می سوخت رفت آن جا که نگاهش به خدا افتاد رفت آن جا که دلش اول و آخر می سوخت باز معشوق ... .و بیداری عاشق تا صبح شب دراز و در دل باز و قلندر می سوخت عملیات عطش ، رمز که یا زهرا بودداشت بر روی لبش سوره ی کوثر می سوختآسمان بر سر او آتش و خون می بارید در رگش آتش و خون، هر دو برابر می سوخت شعله ور می شد و تا پای نبودن می رفت قبل خاموش شدن باز هم از سر می سوخت با خودش گفت : جهان بوی تعفن دارد از همین

تمام آیینه ها، آشنای چشمانت
شکسته بغض دلم، درهوای چشمانت
برای دیدن رویت دخیل می بندم
ضریح آیینه ها را، به پای چشمانت
سکوت سرد دقایق، همیشه بارانی است
دوباره فال گرفتم، برای چشمانت
بنفشه ها به فدایت، چرا نمی آیی ؟
غروب تلخ خزانم، فنای چشمانت
خدا کند که بیایی، امید پنهانم
شدم اسیر شب بی ریای چشمانت
صدای پای تو آمد، خیال بود اما
نشسته ایم که بیایی، فدای چشمانت


منبع: کتاب "امواج ارغوانی "
به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعی
برگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدس
ناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس

درعرصه ی تلاقی توپ و تفنگ
آماج سرخگونه ی تیر و فشنگ ها ....
بیزار از خموشی قومی که خفته اند
بیدار تا به هم بزند خواب سنگ ها
غربت نشین قلّه ی احساس و روشنی
آن سان که رشک می برد او را پلنگ ها
یا نه ، هم او که در وطن خود غریب بود
چون یونسی که ماند به کام نهنگ ها
تا فتح شهر ، یک پل مردانه مانده است
برخیز ! شیر مرد کهن ! بی درنگ ... ها!
بشکن حصار کهنه ی دشمن به دور شهر
بشکن ! شکستنی ست فراخوان ننگ ها

او رفت؛ رفت و باز نیامد ؛ و بی گمان
در گوش رود مانده صدایش چو زنگ ها
هو هو کنان به نقطه ی آغاز خود رسید
موجی که سرگذاشت به دامان سنگ ها
نامی ترین بهانه ی شعر است نام او
گمنام نیست مردترین مرد جنگ ها

نشسته خسته و خاموش، گوشه ایوان
زنی به وسعت اندوه مادران جهان
دلش گرفته، همین است کار هر روزش
دم غروب غریبانه با کمی باران...
بیاید و بنشیند در آستانه در
و باز چشم بدوزد به کوچه ای که در آن
نشست و بدرقه ات را نگاه کرد و شکست
غروب جمعه ای از روزهای تابستان
به فکر می رود آن قدر ... تا بیاوردت
به خود می آوردش غربت صدای اذان
به خود می آید از این کوچه باز می گردد
کنار حوض... دلش باز... نم نم باران
هوای کهنه این حوض را بشوراند
وضو بسازد از این موج های سرگردان
ـ که شب می آید روشن کنم اتاقش را
چقدر زمزمه با قاب عکس با گلدان
شب است و خلوت ایوان ... دوباره می شکند
ولی به وسعت اندوه مادران جهان

هشت ، تعداد هزار هزار سنگر آغشته به پاره های آتش است و هشت ، گاه معنای تبلور دنیا دنیا دست گره خورده به آسمان و امتداد نگاه های بی ریا و بی غش است هشت ، حتی ادامه هم که نباید - گاه - بی نهایت است ......قد است گام های نقطه چین مجروحی که سربند سبزش، به حصار دشمن زرد نشد ؛که چیزی از کوه بودن اندیشه اش کم نشد ؛ که سال ها بود پرنده ها در همسایگی باروت، گلوله می شدند ،آواز دل سنگ تانک در گوش کوچه زمزمه می کرد و هوای عاشقی سر نشد .شاعر شب رنگ پریده بود امایاد خدا و ترانه سرایی ، این همه یا علی و یا علی و یا علی، شادی فرخنده ای بود که هرگز غم نشد . یا زهرا که قلب ها را ربوده بود ؛ و خورشید که نمی شکند
که ردیفش همیشه مادر بود مادرم شعر بی صدایی که کلمات نوشته اش تر بود جمعه هایی که می رسد انگار آسمانش دوباره طوفانی است پاس سجاده اش که می شکند اشک هایش همیشه پنهانی است رفت و آمد ، اداره ، پرونده خلوت کوچه وخیابان ها ترس در ردپای برفی شهر مادرم گرگ ها و دندان ها چادرش را به خویش می پیچد بغض سردی که هیچ پیدا نیست زن دلش مرد راه می خواهد مرد پاهای خسته اش پا نیست مثل فرهاد ریشه در دل کوهقصر شیرین هنوز منتظر است مادرم بیستون بی تابی است عشق، مردی که روی ویلچر است اضطرابی که پشت هم می گفت :نکند این اجاق سر شود ؟مادرم آن زنی که یاد گرفت باید از این به بعد مرد شود مرد جنگش چه خوب می جنگد در هوای جنو
X