نشسته خسته و خاموش، گوشه ایوان
زنی به وسعت اندوه مادران جهان
دلش گرفته، همین است کار هر روزش
دم غروب غریبانه با کمی باران...
بیاید و بنشیند در آستانه در
و باز چشم بدوزد به کوچه ای که در آن
نشست و بدرقه ات را نگاه کرد و شکست
غروب جمعه ای از روزهای تابستان
به فکر می رود آن قدر ... تا بیاوردت
به خود می آوردش غربت صدای اذان
به خود می آید از این کوچه باز می گردد
کنار حوض... دلش باز... نم نم باران
هوای کهنه این حوض را بشوراند
وضو بسازد از این موج های سرگردان
ـ که شب می آید روشن کنم اتاقش را
چقدر زمزمه با قاب عکس با گلدان
شب است و خلوت ایوان ... دوباره می شکند
ولی به وسعت اندوه مادران جهان