به شرحه شرحه شدن بی بهانه باید رفت
به صول دوست به سر عاشقانه، باید رفت
بنام حضرت حق در ولای عاشورا
میان آتش و خون بی بهانه باید رفت
به صبح کار منه استخاره جایز نیست
که کار عشق چو آید شبانه باید رفت
که تا زمینه شب محو گردد از گردون
به صبح سرخ نشان بی نشانه باید رفت
مراد مکتب ما اوست تا به میعادش
به شاخ و برگ و به ساق و جوانه باید رفت
به رقص خون به صف راهیان خطه گل
به چشم دوست کران تا کرانه باید رفت
ز طوف خانه به شوق طواف چشمانش
چنان حسین(ع) به ره عاشقانه باید رفت

سه شنبه 1389/6/30
آمد و در خاکهای تشنه باران را نوشتراه بیدار رهائی سوگواران را نوشتدر شب مأیوس تلخ ساکت بی انتهاسرخی خورشید بر افکار یاران را نوشتنام قدیس سواری دیگر از ایمان و عشقکوچه های خسته ی، چشم انتظاران را نوشتسرزمین خشک و ویران و کویر تشنه راشرحی از سیمای گلهای بهاران را نوشتبادها پر شد زنامش، از رسولان پیامشبر زمان سر کلامش یادگاران را نوشتزد زمین معیارها را، زد بنا معیارهاییاز زبان سرخ قرآن روزگاران را نوشتمعنی ایثار و مفهوم کمال عشق و خوندر فضای کور ذهن دم شماران را نوشتبا الف بای صداقت هجی خورشید رادر تن شب، باور شب زنده داران را نوشتآب را معنی نمود و خاک را و عشق (او)معنی (هستی) به روح بیقراران را
سه شنبه 1389/6/30
رهسپاران ره حق هر چه داریم از شماستقصه ای یا گر که شعری می نگاریم از شماستدر شب ظلمانی دنیای لال و کور و کردستهارا گر به وحدت می فشاریم از شماستخونتان خون حسین(ع) و راهتان راه حسین(ع)گر به امید شهادت دم شماریم از شماستلطف حق است این که در نام شما گل کرده استلطف حق را گر بهعالم پاسداریم از شماستگر رهائی یافتیم از یوغ جهل و ریب و رنگدر وصال دوست بی صبر و قراریم از شماست؟با سرود خنده هاتان شاد و با غمها غمینشاد و خندانیم ور سرد و فکاریم از شماستگه به فریاد حسین(ع) و گه طریق القدس و گه...گر طلسم حصر شب را ذوالفقاریم از شماسغرش تکبیرمان برکنده بیخ و بن ز ظلمطاغیان را گر به عالم در شکاریم از شماستدر
سه شنبه 1389/6/30
یادداشتدیروز هنگام پایانپایان فصل دیگری از خوندر سرزمین بی تکلفآنجا که میزانتنها ترازوی الهی استبا خاکیانبا خامشان سرد و آگاهدر سیر سرد نامهای خاکهمگام بودیمدیروزبر بستر سرد چریک پیرمرحوم بابا طالقانیاو را به حمد و سوره ایمهمان نمودیمدیروزهنگام پرواز یخ خورشیدبا مادر پیر شهیدیبر بستر سرخ جوانشگریه کردیمدیشبهنگام اغازآغاز فصل دیگری از خوندر صحن پاک حضرت عبدالعظیم ریبا موجها خواندیمیا مقلب القلوب والابصاریا مدبر اللیل والنهاریا محول الحول والاحوالحول حالنا الااحسن الحالشهر من، شهر توشهر تو تصاویری داردشهر من هم تصاویریتصاویر شهر توبا رنگ ها آمیخته اندتصاویر شهر مناز طبیعت مایه می گیرندشهر تو درو
سه شنبه 1389/6/30

از آنزمان که تو در خاک شدی
خاک بوی آسمان گرفت
و از آنزمان که تو مردن را تصویرکردی
مرگ،
زیبارتین زیستن ها شده.
اندام تکه تکه ات هنوز
همرکاب سواران عاشقی است
که سپیده دمان
طومارهای طولانی شبها را درهم می پیچند
و قطره های خونت
اکسیر تداوم ناجیانی
که آئینه ها را بشارت می دهند،

اینک دیرگاهیست که خنجرها به خون تو مدیونند
و سپاهیان کارآزموده می دانند
حنجره ات
حریف تمامی شمشیرهاست.

سه شنبه 1389/6/30

به باغ چشم خود مهمانمان کن
نظر بر خاطر ویرانمان کن
زمین مرده در خشم کویریم
بهار از رحمت بارانمان کن
محبت را به جمع دوستی ها
چراغ باور ایوانمان کن
بخوان از جاده های سرخ خورشید
رها در آسمانها جانمان کن
به هنگام هجوم پیل تازان
طیور صبح با یارانمان کن
پر از زخم است دل از دست گردون
به عطر کوثرت درمانمان کن
رسیدن تا بر خورشید سخت است
تو این سختی بیا آسانمان کن

سه شنبه 1389/6/30

به سر غیر تو سودائی نداریم
در این سودا، من و مائی نداریم
ببازار تو معیار ار شهیدی است
سوای رای تو رائی نداریم
در این غربت که نامش زندگانی است
پناهی جز تو در جائی نداریم
پُریم آنسان ز تهییج وصالت
که بر هجران دگرنائی نداریم
گذشت امروزمان در فکر روئی
که بی او صبح فردائی نداریم
لبم فواره ذکر نگاهی است
که در شوقش سروپائی نداریم
بخوان ما را بهار گل به دامان
که جز باغ تو مأوایی نداریم
اگر یاران خود در خون پسندی
بباران نیزه پروائی نداریم
بغیر تو امیدی نیست ما را
اگر غیر تو آوائی نداریم

يکشنبه 1389/6/28
نشسته کناری جوانی که یک پا نداردبه سینه دلیل دارد اما که دریا نداردغمی نیست بر چهره اش مرد عشق است و پیکارجهان زیر پر دارد ار بر زمین پا نداردچراغی است در تاق تاق نوای عصایشبشر را به معراج از تن که، اما نداردهمه وصل یار است پروانه وش تار و پودشجهان پیش چشمش نگاهی فریبا نداردنمازی است، بر بوریای حریم نگاهشبجز اهل دل راه بر آن مصلاّ نداردگرت چشم دل هست، در چشم آئینه بنگرکه قاف سماء پیش آن سرو، بالا نداردچو با عشق بیگانه با شی، ندانی که عاشقز ایثار در راه معشوق پروا نداردبه دنیا اگر چشم داریم، او زین ظواهررهانده است دل را و میلی به دنیا نداردببین دشت خورشید را در دل کوه عزمش نگه کن که بر سر بجز &
خواب دیدی شبی که جلادان، فرش دارالخلافه ات کردندگردنت را زدند با ساتور، به شهیدان اضافه ات کردندمی خروشیدی: این که می بینید، شیمیایی ست مومیایی نیستنه، ابوالهل ها نفهمیدند، متهم به خرافه ات کردندچارده سال می شود... یا نه! چارده قرن، سخت می گذردبی قراری مکن خبر دارم، سرفه ها هم کلافه ات کردندزخم و کپسول های اکسیژن، چه می آید به صورتت، مومن!تو بدانی اگر که تاول ها، چقدر خوش قیافه ات کردندشهرها برج مست می سازند، برج ها بت پرست می سازندشرق ما حیف، غرب وحشی شد، محو در دود کافه ات کردند(فکر بال تو را نمی کردند)، روح ترخیص می شد از بدنتو تو بالای تخت می دیدیف کفنت را ملافه ات کردندجا ندارند در هبوط خ

تا اشک را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سیب های دفتر من زرد
تکرار شد یک بار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هر چه این دفتر پرست از واژه «برگرد»
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمی آورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟
جز یک پلاک و چفیه و تابوت و خاک و گرد
برگردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت دلخوشم می کرد
آموزگارم داد زد: «گفتم بگو بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مرد»

X