به شرحه شرحه شدن بی بهانه باید رفت
به صول دوست به سر عاشقانه، باید رفت
بنام حضرت حق در ولای عاشورا
میان آتش و خون بی بهانه باید رفت
به صبح کار منه استخاره جایز نیست
که کار عشق چو آید شبانه باید رفت
که تا زمینه شب محو گردد از گردون
به صبح سرخ نشان بی نشانه باید رفت
مراد مکتب ما اوست تا به میعادش
به شاخ و برگ و به ساق و جوانه باید رفت
به رقص خون به صف راهیان خطه گل
به چشم دوست کران تا کرانه باید رفت
ز طوف خانه به شوق طواف چشمانش
چنان حسین(ع) به ره عاشقانه باید رفت
از آنزمان که تو در خاک شدی
خاک بوی آسمان گرفت
و از آنزمان که تو مردن را تصویرکردی
مرگ،
زیبارتین زیستن ها شده.
اندام تکه تکه ات هنوز
همرکاب سواران عاشقی است
که سپیده دمان
طومارهای طولانی شبها را درهم می پیچند
و قطره های خونت
اکسیر تداوم ناجیانی
که آئینه ها را بشارت می دهند،
اینک دیرگاهیست که خنجرها به خون تو مدیونند
و سپاهیان کارآزموده می دانند
حنجره ات
حریف تمامی شمشیرهاست.
به باغ چشم خود مهمانمان کن
نظر بر خاطر ویرانمان کن
زمین مرده در خشم کویریم
بهار از رحمت بارانمان کن
محبت را به جمع دوستی ها
چراغ باور ایوانمان کن
بخوان از جاده های سرخ خورشید
رها در آسمانها جانمان کن
به هنگام هجوم پیل تازان
طیور صبح با یارانمان کن
پر از زخم است دل از دست گردون
به عطر کوثرت درمانمان کن
رسیدن تا بر خورشید سخت است
تو این سختی بیا آسانمان کن
به سر غیر تو سودائی نداریم
در این سودا، من و مائی نداریم
ببازار تو معیار ار شهیدی است
سوای رای تو رائی نداریم
در این غربت که نامش زندگانی است
پناهی جز تو در جائی نداریم
پُریم آنسان ز تهییج وصالت
که بر هجران دگرنائی نداریم
گذشت امروزمان در فکر روئی
که بی او صبح فردائی نداریم
لبم فواره ذکر نگاهی است
که در شوقش سروپائی نداریم
بخوان ما را بهار گل به دامان
که جز باغ تو مأوایی نداریم
اگر یاران خود در خون پسندی
بباران نیزه پروائی نداریم
بغیر تو امیدی نیست ما را
اگر غیر تو آوائی نداریم
تا اشک را خواندم، نوشتم: مشق امشب درد
رنگ تمام سیب های دفتر من زرد
تکرار شد یک بار دیگر، آب، بابا، آب
اما مدادم سرد...، دستم سردتر از سرد...
درس نخستم را نوشتم: آب، جا خالی
عکس تو را نشناختم، زیرش نوشتم: مرد
آن مرد در باران نیامد، هر چه باران زد
هر چه این دفتر پرست از واژه «برگرد»
من زیر و رو کردم تمام خاطراتم را
در هیچ جا اما تو را یادم نمی آورد
انگار من سهمی ندارم از تو بابا، هان؟
جز یک پلاک و چفیه و تابوت و خاک و گرد
برگردنم انداختم، بابا! پلاکت را
نامی که مانده بر پلاکت دلخوشم می کرد
آموزگارم داد زد: «گفتم بگو بابا»
نام بزرگت بر زبانم بود، گفتم: «مرد»