حبیب است این باز جولان گرفته
نفس از میاندار میدان گرفته
به دیدار خورشید با یک جهان شوق
به بارانی از نیزه دامان گرفته
عسل می تراود ز شمشیرها باز
کدام آتش است اینکه غلیان گرفته
فضا را صف عاشقان مهاجر
در آواز جانسوز قرآن گرفته
در انشاء هستی دهان قلم را
شط عطر خون شهیدان گرفته
به شوق بهاران، به شوق رهائی
جهان را تب وصل جانان گرفته
زمین سبز خواهد شد از نورای یار
چنین کز لب صبح باران گرفته

خون بود و شیون بود و آذر بود
انگار عاشورای دیگر بود
بر حنجر سبز بلال عشق
جولان خون آواز خنجر بود
سعی صفا و مروه هم آهنگ
لبیک در لبیک هاجر بود
آنک غریو کوس تاتاران
در عرصه الله اکبر بود
چشم خدیجه خون، ابوطالب
خونین دلش چون فرش معبر بود
هاجر کنار حجر اسماعیل
در لجه ای از خون شناور بود
در محبس شعب ابوطالب
بار دگر آل پیمبر بود
زمزم به لب آوای خونین داشت
در سوگ گریان چشم کوثر بود
مسجد درون شعله پر می زد
در سجده خونین فرق حیدر بود
در کعبه سهم از زخم می دادند
حکم ابوسفیان به منبر بود
مختار فردا پای در راهست
در کعبه گر دیروز محشر بود

X