درعرصه ی تلاقی توپ و تفنگ
آماج سرخگونه ی تیر و فشنگ ها ....
بیزار از خموشی قومی که خفته اند
بیدار تا به هم بزند خواب سنگ ها
غربت نشین قلّه ی احساس و روشنی
آن سان که رشک می برد او را پلنگ ها
یا نه ، هم او که در وطن خود غریب بود
چون یونسی که ماند به کام نهنگ ها
تا فتح شهر ، یک پل مردانه مانده است
برخیز ! شیر مرد کهن ! بی درنگ ... ها!
بشکن حصار کهنه ی دشمن به دور شهر
بشکن ! شکستنی ست فراخوان ننگ ها
او رفت؛ رفت و باز نیامد ؛ و بی گمان
در گوش رود مانده صدایش چو زنگ ها
هو هو کنان به نقطه ی آغاز خود رسید
موجی که سرگذاشت به دامان سنگ ها
نامی ترین بهانه ی شعر است نام او
گمنام نیست مردترین مرد جنگ ها