تازه فکس « سابو» شریک « هندی» شرکت ، از« دوبی» رسیده بود، که موافقت خود و شرکای « عرب» را برای عقد قرار داد اعلام کرده بود . شرکت قزاقی هم اعلام کرد: « پر فرومای خود را فرستاده اند .» ماه ها تلاش ما داشت به ثمر می نشست. دو سال مثل « دو روز گذشت» . تازه دوران چلچلی من شروع شده بود! که من شرکت را ترک کردم ، اما قبل از بیرون آمدن از آن جا، سیروس را به داخل اطاق کشیدم و با شدت او را به پشت در چوبی چسباندم . همچنان که انگشت نشانه ام را مدام بالا و پایین می آوردم حرف هایم را برایش زدم و عقدۀ دلم را خالی کردم .حرف هایی که باید مدت ها پیش به او می گفتم. قید شراکت با او رازدم و از آن جا خارج شدم.دیگر نفس کشیدن در آن فضا برایم سنگین شده بود.« داوری » کار پرداز شرکت با کنجکاوی تا نزدیک درهمراهم آمد، اما پشت شیشه«سکوریت» ایستادو رفتن مرا زیر « نم نم » باران تماشا کرد.
از چهار راه دولت تا نزدیک برچ سفید پیاده رفتم و فکر کردم. خسته شده بودم.
روز اول که آمدم ، اولین پارتی جنسی را که از کیش آمده بود ، به آسانی فروختم و سودش را روی میز گذاشتم. همان موقع باید متوجه می شدم. سیروس تلفن کرد و گفت:
- « علی حالا این ها که نمی دونند چقدر فروختی ، رونکن!»
پیاده آمده بودم و پیاده هم می رفتم. روز اول هم نزدیک برج سفید پیاده شدم ؛ تا چهار راه پیاده رفتم تا به درخواست همکاری با شرکت فکر کنم.
روحیه ام خوب نبود. هوس هوای کوهستان کرده بودم. هوای سالم. بلافاصله یک ماشین دربست تا خانه گرفتم.
وسایلم را جمع کردم .کوله پشتی را از زیر تخت بیرون کشیدم هر چیزی که فکر کردم بدرد می خورد داخل آن ریختم. کوله کوه هم که پر شد و بقیۀ لوزم را داخل کیسۀ انفرادی ریختم. بعد یادداشتی نوشتم:
« سلام من مدتی رفتم مسافرت. غیر منتظره بود زود بر می گردم مواظب بچه ها باش!»
یادداشت را روی میز گذاشتم و راه افتادم .
اتوبوس کنار بلوار بعد از میدان آزادی ایستاده بود و شاگرد راننده روی رکاب داد می زد:
« کرمانشاه حرکت»
سوارشدم. صبحانه را درهمان قهوه خانۀ بین راهی خوردم که با بچه ها خورده بودیم .« حلیم». دست را که زیر آب سرد شستیم ، حسین گفته بود، حالا بریم سراغ « حلیمه!» و مابرایش دست گرفتیم. تا « سر پل ذهاب» می پرسیدیم، حلیمه کیه؟آن روز هم زمستان بود زمستان سرد غربت و سال 61 مقصد ما « سر پل ذهاب» بود.
میدان آزاری پیاده شدم خیلی دلم می خواست مسجد ترک ها هم بروم، اما وقت نداشتم. حتماً دیگر کسی از آن پنجره کوچک بالای شبستان برای بچه ها پتو نمی انداخت .
چیزهایی را که فراموش کرده بودم و یادم امده بود ، خریدم. کیسۀ انفرادی ام هم پر شده بود.
رانندۀ مینی بوس با تعجب، کنار جاده کوهستانی نگه داشت. درحالی که به زبان کُردی غُر- غُر می کرد آرام پایین آمد تا گیوه هایش کمتر گِلی شود. شاید اگر می دانست بین راه و تو این گردنه پرت پیاده می شودم، هرگز سوارم نمی کرد در صندوق عقب را باز کرد تا وسایلم را بردارم. کنجکاو به اطراف و کوه های سر به فلک کشیده، نگاه کرد و همچنان که کلید را درزیر شال دور کمرش فرو می کرد پرسید:
« پهلوان درست پیاده شدی؟! این جا تا کیلومترها کسی نیست. یه ساعت دیگه هم هواتاریک می شه .
گم نشی ها؟»
کوله پشتی را از جلو و کوله کوه را از پشت، حمایل کردم. مثل چتر بازها شدم. کیسه را روی شانه کشیدم و گفتم:
« نه پهلوان درست پیاده شدم، میان دنبالم»
با ناباوری لب برچید که من فقط تکان خوردن سبیل پرپشتش را دیدم. همین جا بود که با راننده
مینی بوس یکی به دو کردیم .
وقتی پیاده شدیم راننده گفت باید کرایه سه نفر را بپردازید. گفتم چرا ما که دونفر هستیم. به تابلو اشاره کرد. تابلو نئونی که تهران برای گردان ساخته بودیم و تا آن همراه خودمان کشانده بودیم .
توده دود گازوئیل آخرین بازمانده از مینی بوس و مسافرانش بود که اطرافم را احاطه کرد.
از جاده خارج شدم و از دامنه کوه بالا رفتم به طرف « قلاجه». تا قبل از تاریک شدن هوا باید پناهندگی پیدا می کردم. سنگینی کوله ها بیشتر از آن بود که فکر می کردم. سایه ام مانند فضانوردها شده بود. شب زیر درخت بلوط نماز خواندم وبعد با چراغ قوه درخت را برانداز کردم مناسب بود. طناب نایلونی آبی را از کوله بیرون کشیدم، قلاب فلزی را به سرش بستم.
از درخت بالا رفتم. میان سه شاخه تنومند درخت جای مناسبی بود.
یک ـ یک وسایلم را بالا کشیدم. طناب را دوتادور سه شاخه درخت بستم. جایی مانند قیف درست شد. وسایلم را درونش گذاشتم. پتو ولباس گرم و پانجو بلند شمعی را بیرون آوردم.
کلاه دستکش و لباس ها را پوشیدم. روی وسایل، گرد خوابیم و پتو را رویم کشیدم. پانج و را هم روی کل خوابگاه کوچکم پهن کردم و گوشه هایش را به طناب ها بستم تا باد آن را تکان ندهد.
همان طور که « شهید موسوی» مسئول اطلاعات و عملیات « تیپ یک» شب روی یکی از همین درخت ها خوابیده بود!
باران ریز نم نم شروع به باریدن کرد.
مانند آن شب که با « حسین» در سنگر چهار زیر یک پانجو نگهبانی می دادیم.
برنامه روز بعد را در ذهنم مرور کردم. باید تا غروب پیاده می رفتم تا به موقعیت « شهید عمران» پستچی می رسیدم. هنوز بعد از گذشت بیست سال شکل تپه ها، محل چادرها در ذهنم بود. با رویای آن روزهای خوش به خواب رفتم.
با این که بسیار خسته بودم اما تا صبح چند بار بیدار شدم. سرمای جانسوز غرب داشت خودش را نشان
می داد. صبح بعد از نماز دوباره بالای درخت رفتم. کمی نان از کوله بیرون کشیدم و خوردم.
هوا کاملاً تاریک شده بود ومن هنوز به موقعیت گردان نرسیده بودم. می دانستم راه را درست آمده ام. از مرخصی که برمی گشتیم بارها این راه را پیاده رفته بودم. دوباره درمیان درخت های بلوط، درخت مناسبی را پیدا کردم و آن جا اتراق کردم. خیلی دلم می خواست آتشی روشن کنم و گرم شوم. اما ترسیدم که حیوانات درنده را به طرف خودم بکشم. باران هنوز می بارید.
روز بعد نزدیک ظهر به محل مقر گردان رسیدم. ابر تا روی قله پایین آمده بود. محل گردان فرقی نکرده بود. درمیان انبوه درخت های بلوط، فقط جای چادرها خالی بود.
از سرجاده تا این جا با تجهیزات کامل، پیاده آمده بودیم. مسئول واحد دیدبانی گفت، سریع چادرها را برپا کنید. توی باد و بوران چادر زده بودیم.
تا کنار صخره ها بالا رفتم. هنوز حفرۀ کوچکی که برای گالن نفت و بنزین روی دیوارۀ رسوبی کوه کنده بودیم، وجود داشت. باید همان جا را برای استراحت آماده می کردم. تیشه، بیلچه و تبر را بیرون آوردم. به عرض شانه و اندازۀ قد خودم راهروئی باریک در دل کوه درست کردم. سپس غار چهارگوشه ای حفر کردم که پنجره ائی هم رو به « دشت گوار» داشت. وقتی می ایستادم باید کمی سرم را خم می کردم. شاخه های خشک درخت بلوطی را قطع را قطع کردم. با ناشی گری چوب ها را با سیم و طناب به هم بستم و در متحرکی ساختم. با چند شاخه دیگر چیزی شکل تخت درون غار درست کردم. پنجره را با چوب و پلاستیک مسدود کردم. چند قلوه سنگ بزرگ را به داخل راهرو غلطاندم و پشت در گذاشتم. وسایلم را به دیوار آویزان کردم. بقیه چوب های خشک را تکه تکه کردم و زیر تخت گذاشتم. یکی از پتوها را روی تخت پهن کردم و وسایل اولیه را از کوله ها بیرون آوردم. پوتین را از پایم بیرون آوردم زیر تخت گذاشتم و چکمه های لاستیکی را بیرون آوردم. پلاک های شناسایی را به دیوار آویزان کردم و یکی از آن ها را هم به گردنم آویختم. کمی که استراحت کردم احساس سرما می کردم . دوباره تیشه را برداشتم و دست به کار شدم. زیر پنجره جایی مانند شومینه حفر کردم و سوراخی برای خروج دود به بیرون باز کردم. خاک هایش را کف راهرو ریختم.
به زحمت تو شومینه آتش درست کردم که دودش همه جا را گرفت. پانجو را جلوی در آویزان کردم تا گرما بیرون نرود. شمعی روشن کردم و کنار تخت گذاشتم. با قبله نما، قبله را پیدا کردم. بعد از نماز و شام
لباس های نمناک را بیرون آوردم، و اطراف شومینه که آتش در آن جان گرفته بود آویزان کردم. روی تخت دراز کشیدم. تاول های دستم می سوخت.
بعد از سه شب خوابیدن در اتوبوس و روی درخت می توانستیم پایم را راحت دراز کنم. آتش گل کرده بود و غار گرم شد. باید روز بعد تغییراتی در غار به وجود می آوردم. تخت خیلی می لرزید و وسایلم دست و پاگیر بودند. برعکس شب های دیگر ساعت ها بیدار ماندم و در خاطرات گذشته سیر کردم. باران به شدت
می بارید و صدای شرشر آن در جوی های کوچکی که اطراف غار راه افتاده بود، به گوش می رسید. صدای
بچه های واحد دیده بانی را از ورای زمان می شنیدم. انگار بیرون چادر ایستاده بودم وبه صدای آن ها گوش می دادم که با شوخی و خنده اتفاق های روز را برای هم تعریف می کردند. غم بزرگی روی سینه ام سنگینی می کرد و بغض گلویم را گرفته بود. آن شب حسابی گریه کردم!
بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا خوابیدم. وقتی بیدار شدم ساعت حدود یازده صبح بود. آتش خاموش شده بود و سرما بدنم را خشک کرده بود.
نیمه شب با صدای حاج آقا آشتیانی از خواب بیدار شدیم . آب باران به داخل چادر آمده بود. زیرانداز و پتوها خیس شده بود. همه را جمع کردیم و روی جعبه ها نشستیم و تا صبح چرت زدیم.
احساس گرسنگی شدیدی هم می کردم . بیرون هنوز باران می بارید آتش درست کردم و کنارش نشستم. گوشه پانجو افتاده بود و سرما از آن جا به داخل غار نفوذ می کرد آتش که جان گرفت هوس چای کردم .
شهردار صبح گاه نمی آمد وقتی بچه ها بر می گشتند شهر دار با یک کتری بزرگ چای وارد چادر می شد و لیوان های قرمز پلاستیکی را از چای پر می کرد. خوش اشتها ها تو شیشه مربا چای می خوردند.
ذخیره آبم داشت تمام می شد. در بالای کوه چشمه ای سراغ داشتم که همیشه بعد از صبحگاه با بچه ها تا آن جا می رفتیم. نمی دانستم هنوز آب دارد یا نه.
تا آماده شدن چای لباس گرم پوشیدم و کمی غار را مرتب کردم . نان های لواش را بیرون آوردم و یکی از آن نان ها را روی آتش گرم کردم و خوردم.
همه ظرف هایی را که همراه آورده بودم زیر باران گذاشتم تا کمی آب جمع شود. خاک هایی که جلو غار ریخته بودم گِل شده بودند. دست به کار شدم و روی دیوار غار چند طاقچه درست کردم تا وسایلم را آن جا بگذارم . طاقچه ها خیلی خوب شدند و همه وسایل اطرافم و دردسترس قرار گرفت. جا لباسی مناسب هم بالای سرم درست کردم . پایه در چوبی را هم در زمین فرو کردم تا راحت بچرخد، تا هر بار نخواهم جابه جایش کنم. بعد از ظهر باران تبدیل به برف شد، و نوید سرمای جانسوزی را می داد و باید چهل روز آن جا طاقت می آوردم!چهل نان لواش.چهل قوطی کنسرو و کمپوت. چهل شب بیداری .
آلبوم را بیرون آوردم و چند عکس از « حسین، « حمید» ، « محمد» و بچه ها را روی دیوار زدم. بایستی قبل از این که برف زمین را می پوشاند محل چادر ها را می دیدم. پانچو را برداشتم و رفتم. زمین مانند روز اولی بود که از « آناهیتا» آمده بودیم.
بچه های تدارکات زودتر رسیده و مستقر شده بودند. ما با اتوبوس تا نیمه راه آمده بودیم و بقیه راه را پیاده طی کردیم . چادرها را تحویل گرفتیم و مشغول بر پاکردن آن ها شدیم. بچه های گردان دردامنه کوه میان درخنان بلوط پخش شده بودند. هر واحد باید دو چادرتو در تو برای خودش بر پامی کرد.
وجب به وجب زمین را با چشم کاویدم. انگار چیز گران بهایی را گم کرده باشم
سه نفری داشتیم« امیر منظری » را کشان کشان به طرف چادر می بردیم تا « خشم شبانۀ » شب قبل را با « جشن پتو» تلافی کنیم. نگهان زنجیر پلاک شناسایی اش پاره شد پلاک به گوشه ای پرت شد. نشستیم وجب به وجب زمین را با چشم کاویدیم. اما پیدا نکردیم! قاسم گفت:
« امیر حالا دیکه تو رو به اسم شهید گمنام تحویل خونتون میدن!»
زمین یک دست بود. بوته ها جدید روییده بود . اما مطمئن بودم، سنگریزه ها همان هستند که آن روزها رویشان راه می رفتیم. کمی جلوتر جسمی دیده می شد . با پوتین ضربه ای به آن زدم . خاک های اطرافش را کنار زدم و بیرون کشیدم . قوطی زنگ زده کمپوت گیلاس بود.
« حاج مقصود»، مسئول تدارکات واحد یکی را می گذاشت تا کاغذهای دور کمپوت ها را پاره کند، بعد تقسیم می کرد! آن وقت گیلاس به هر کس می افتاد حرفی نبود.
کمی جلوتر چیزی به پوتینم گیر کرد. انکار تکه ای سیم مقتول بود. خواستم آن را از زمین بیرون بکشم، اما موفق نشدم. نشستم. اطرافش را خالی کردم و بیرون کشیدم . فانوس بود، فانوس شکسته و زنگ زده .
فانوس را به میله وسط چادر آویزان کرده بودیم هر کس از وسط چادر می رفت و حواسش نبود سرش به فانوس می خورد. آن وقت بود که همه یک صدا ، خطاب به « حاج مقصود» می گفتند:
« حاج مقصود یه کم آب هویج بریز توی این فانو!»
قوطی کمپوت و فانوس را تمیز کردم و گنج های یافته ام را بالای شومینه گذاشتم، به آن خیره شدم چه کسی درکمپوت را باز کرده بود؟
چه کسانی خورده بودند؟
هر قوطی کمپوت که باز می شد دست به دست می گفت تا تمام می شد. برف زمین را سفید کرد. مقداری هیزم جمع کردم و زیر تخت چیدم. ظرف های آب را جمع کردم. پایۀ تخت را که می لرزید محکم کردم . دفتر خاطرات کهنه و قدیمی را بیرون آوردم و خواندم.
شب سردتر شده بود و آتش گرمای لازم را نداشت. پتو را دورم پیچیدم و روی زمین کنار آتش نشستم. به جز صدای سوختن چوب ها دیگر هیچ صدایی به گوش نمی رسید. تا نماز صبح بیدار ماندم. نماز را خواندم هیزم زیادی در شومینه ریختم و خوابیدم.
نزدیک ظهر با سروصدایی از خواب بیدار شدم گویی کسی در غارم را تکان می داد. چه کسی جرئت کرده بود به قلمرو من وارد شود. پتو را کنار زدم و با عجله کنار پنجره رفتم. از پشت پلاستیک جثه حیوانی وحشی را دیدم که با در ور می رفت. تبر را از زیر تخت برداشتم و آرام گوشۀ پلاستیک را کنار زدم. نگاه کردم. با تعجب متوجه شدم آهوی بزرگی پوست خشک چوب ها را می جود . خواستم در را باز کنم که ناگهان آهو رم کرد و با یک خیز بزرگ چند متر دورتر پرید و همان جا ایستاد و شکاک نگاهم می کرد. خیلی آرام و بی صدا در را روی پاشنه چرخاندم و به کوه تکیه دادم . آهو چند گام عقب تر رفت اما همچنان به من نگاه می کرد. آهوی بسیار زیبایی که آبستن هم بود! روی برف ها جای سم های بیشتری دیدم . حتماً گله آهوان برای خوردن برگ های خشک شاخه هایی که من زده بودم، آن جا جمع شده بودند. اما این آهوی ماده هنوز گرسنه بود و داشت پوست چوب ها را می خورد . در را از جایش بیرون اوردم و کمی دورتر گذاشتم. بقیه چوب های زیر تخت را هم بیرون بردم. پشت پنجره کمین کردم و آهو را زیر نظر گرفتم.. کمی بود کشید و با تردید سراغ چوب ها رفت. چوب ها را بویید و مشغول چوییدن شد اما هنوز با ترس به طرف غار من نگاه می کرد. وقتی سیر شد با وقار تمام به راه افتاد.کمی دورتر ایستاد. نگاهی به غار انداخت و بعد رفت. شاید تشکر کرد.
بعداز ظهر شاخه های خشک درخت های بلوط را کنار غار کشیدم . آهو رفته بود اما جای دندان هایش روی در چوبی من نقش و نگار جالبی انداخته بود . تا تاریک شدن هوا در دامنه کوه و میان درختان بلوط گردش کردم . راه رفتن روی برف چقدر لذت داشت.
رزم شبانۀ،آن شب را بچه های اطلاعات و عملیات راه انداخته بودند. همه بچه های گردان باید در یک ستون پشت سر هم حرکت می کردیم و تپه را دور می زدیم تا به جای اول برسیم . و هر کس پا جای پای نفر جلوئی می گذاشت . به طوری که اگر کسی پشت سر ما می آمد فکر کند یک نفر از این جا رد شده است . تمرین خوبی برای عبور از میدان مین بود.
جای چادرهای بچه های خمپاره ، ضد زره و 106 را دیدم. تا نزدیک تدارکات که دورتین واحد بود و درآخر تنگه کوچکی بود، رفتم. با تعجب بشکه ای را که از آب آن برای حمام استفاده می کردیم، دیدم! هنوز در جای خالی ، زیر تخته سنگ بزرگ قرار داشت. با پمپ ماشین های آبکش درونش آب می ریختند و زیرش آتش روشن می کردند. از آن جا هم تا چندین متر پایین تر، تا کانتینر حمام؛ لوله کشی شده بود.
شب با همه مقاومتی که از خودم نشان داده بودم، رادیوی کوچکم را از کوله بیرون اوردم و روشن کردم . انگار اهو با همان حضور کوتاهش دلتنگی را برایم به جا گذاشته بود. یک لیوان چای رابرای خودم ریختم وقلم نی دزفولی و مرکب را بیرون آوردم و مشغول نوشتن شدم :« یا مرا –غار مرا- عشق جگر خوار مرا ...»
روی تخت غلتی زدم و دلم می خواست بیشتر بخوابم. ناگهان یاد آهو افتادم. با عجله کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم چیزی ندیدم. لباس پوشیدم و بیرون رفتم. آفتاب مستقیم روی برف های یخ زده
می تابید و جابه جا تلألو نور آن دیده می شد. دست ها دربقل اورکت را روی شانه انداختم. سرمای داخل چکمه لاستیکی از پنجه پای بدون جورابم به تمام بدنم رسوخ کرد. جای پای آهوان در برف دیده
می شود. چوب های جویده شده و به هم ریخته نشان می داد حسابی آن جا جولان داده بودند.
هوس کردم صبحانه و ناهار در هوای آزاد بخورم. کمی چوب جمع کردم و آتش درست کردم. باید تختی جلو غار می ساختم. دو پایۀ چوبی که سر آن دو شاخه بود جدا کردم و طرف دیگر را مانند مداد تیز کردم. آن ها را با فاصله در زمین فرو کردم و با پشت تبر آن قدر کوبیدم، تا محکم شدند. مقابل آن ها در روی دیوارۀ غار زیر پنجره دو سوراخ عمیق ایجاد کردم. دو تکه چوب بلند و صاف بریدم و شاخه های فرعی را قطع کردم. یک طرف را درون سوراخ گذاشتم و طرف دیگر را میان دو شاخه گذاشتم و با طناب بستم.
با شاخه های نازکتر روی تخت را پوشاندم. پتو را روی تخت انداختم. کتری را کنار آتش گذاشتم و کنسرو را باز کردم و روی سنگی کنار آتش گذاشتم.
چای تازه دم که با آتش چوب خشک درست شده بود طعم خوبی داشت.
دوباره برای آهوها شاخ و برگ ریختم. بشکه حمام از شب قبل فکر مرا مشغول کرده بود. به تنگه رفتم و با زحمت بشکه را از جایش بیرون کشیدم و آن را به طرف غار غلطاندم. با وجود لوله ای که به بشکه متصل بود رد کردن آن از میان درختان و پستی و بلندی ها بسیار مشکل بود. مخصوصاً شیب جلوی غار بیشتر مرا خسته کرد. دستکش و لباس هایم سیاه شده بود. با این حال ارزش آن را داشت زیرا از روز بعد آب گرم هم داشتم.
برای اولین بار خاطراتم را یادداشت کردم. بخشی که آهو را توصیف کرده بودم چند بار خواندم. دنبال اسم مناسبی برای آهو بودم اما نیافتم. نیمه های شب که برای گرفتن وضو بیرون آمدم نور ماه همه جا را روشن کرده بود. سکوت سنگینی هم حاکم شده بود. سوز سرما به صورتم خورد.
آن شب پست اول بود ده تا دوازده. « اسماعیل» پست را از من تحویل گرفت. چراغ قوه را به او دادم و گفتم:
« پست دو تا چهار هم من هستم. جلو چادر می خوابم بیدارم کن.»
چیزی نگفت فقط خندید. با صدای « حاج آقا هاشمی» که همه را برای نماز بیدار می کرد، بیدار شدم. موقع نماز و صبحگاه « اسماعیل» را ندیدم. کنار سفرۀ صبحانه پهلویش نشستم پرسیدم:
« چرا بیدارم نکردی؟»
چیزی نگفت فقط خندید.
بعد از ناهار محل نصب بشکه را روی صخرۀ بلند انتخاب کردم. داخل آن را از برف پر کردم. کنارش آتش روشن کردم. برف که آب شد، داخل بشکه را شستم. دوباره داخل آن برف ریختم وزیرش آتش روشن کردم. لوله را با تکه ای چوب بستم. آن قدر برف ریختم تا بشکه پر آب شد. برای اولین بار با آب ولرم شستشو کردم. صابون و شوینده ها را بیرون آوردم. آینه ای هم نصب کردم . زیر لوله را سنگچین کردم وحوض کوچکی درست کردم. داخل آن را پلاستیک گذاشتم تا آب هدر نرود. لباس و دستکش های سیاه شده را درونش گذاشتم تا بعد بشویم. باقی لباس ها را شستم.
دستانم مانند لبو سرخ شده بود. لباس ها را گوشه و کنار آویزان کردم تا خشک شوند. کنار شومینه نشستم وچای داغی برای خودم ریختم.
مانور دو روز طول کشیده بود. خیس و خسته به چادر بازگشتم «حاج آقا هاشمی» و«حاج مقصود» با کتری بزرگ چای به استقبال ما آمدند. صبحانه هم کله پاچه بار گذاشته بودند. خوردیم و خوابیدیم. نزدیک غروب برای نماز بیدار شدیم. با تعجب دیدیم همه لباس های ما که خیس و گلی بودند شسته شده و آویزان هستند! پوتین ها هم واکس خورده و براق روی جعبه های جلو چادر چیده شده اند! از پیرمردها خجالت کشیدیم.
شب داشتم جای تاول های دستم را با کرم چرب می کردم که صدایی شنیدم! نور چراغ قوه را جلوی غار انداختم. با تعجب آهو را دیدم که آن وسط ایستاده بود. بیرون رفتم اما برخلاف گذشته آهو فرار نکرد. ولی فاصله اش را با من حفظ می کرد. تکه ای نان برایش انداختم با اشتها خورد. نمی دانستم با میهمان ناخوانده چکار کنم. جلو تخت آتش درست کردم. رفتم لباس گرم پوشیدم و برگشتم. آهو کنار آتش ایستاده بود. شاید سرمای زیاد او را آزار داده بود. به غار برگشتم و ازپشت پنجره او را زیر نظر گرفتم. آتش فروکش کرد و آهو سرگردان می چرخید. دوباره هیزم زیادی در آتش ریختم. فکر کردم جایی برای آهو درست کنم.
دوباره وسایل کارم را آوردم و مشغول شدم . کنار کوه در فرورفتگی زیر کوه با چوب و شاخه های نازک حصاری کشیدم.
خاک هایی را که در راهرو بود و حال نداشتم بیرون بریزم کف اطاقک ریختم. کمی هم دیوارۀ کوه را تراشیدم وخاک هایش را آن جا ریختم. چوب های بیشتری در آتش ریختم و به غار رفتم و کنار شومینه نشستم تا گرم شوم.
چند بار آهو را نگاه کردم اما همان جا بلا تکلیف ایستاده بود. نان لواشی برداشتم و آن را چند تکه کردم از کنار آتش تا درون اطاقک با فاصله روی زمین انداختم. ازپنجره آهو را زیر نظر گرفتم. نان ها را خورده بود و جلوی اطاقک ایستاده بود.
بعد از نماز صبح زیارت عاشورا خواندم و خوابیدم. ظهر دیرتر از همیشه ازخواب بیدار شدم. وضو گرفته بودم، به طرف غار می رفتم که دیدم آهو در اطاقک نشسته است. ایستادم وسرک کشیدم. با تعجب بره کوچکی را دیدم که کنارش ایستاده بود و پوزه به خاک می مالید. پس بی قراری دیشب آهو بی دلیل نبوده است. آهو خسته بود و با چشمانی بی رمق مرا نگاه می کرد. آهسته در چوبی را از جای آن بیرون آوردم و در پناه دیواره کوه جلو رفتم و آن را آرام جلوی اطاقک گذاشتم. سنگی هم به آن تکیه دادم. آهو خواست بلند شود اما انگار ضعیف تر از آن بود. نماز خواندم و لباس پوشیدم. بیرون رفتم. ظرفی را از آب ولرم بشکه پر کردم داخل اطاقک گذاشتم. مقدار زیادی برگ های خشک را از درخت های بلوط جمع کردم و داخل قفس رختم. چند شاه بلوط خشک هم پیدا کردم در جیب اورکت ریختم . یک کمپوت سیب هم داخل ظرفی خالی کردم جلوی آهو گذاشتم.
انگار از تنهایی بیرون آمده بود. خاکسترهای شومینه را که زیاد شده بود بیرون ریختم. غار را مرتب کردم و رادیو را روشن کردم صدایش را زیاد کردم و بیرون غار آویزان کردم. شنیدن صدای رادیو آهوها را بیشتر با من مأنوس می کرد و مسیر حرکت باد را پیدا کردم و آتش بزرگی درست کردم . طوری که باد هرم گرما را به سمت آهوها می برد. آهو و بره اش کنارهم روی زمین نشسته بودند و ازگرما لذت می بردند.
شب بلوط ها را پختم . بوی بلوط پخته مرا به گذشته برد و خاطرات گذشته را به یاد آوردم. همه کنار آتش جمع شده بودیم. « حمید کاشانی » شاه بلوط ها را شسته بود و با آب در کتری بزرگ و سیاه روی آتش گذاشته بود. وقتی پخته بود، همه را صدا کرده بود تا بلوط بخوریم. یک یک بلوط ها را می گرفتیم و در کف دست ها مدام جابه جایشان می کردیم تا خنک شوند. . « حاج آقا هاشمی»گفت:
« حمید تو تهران بری چیکار می کنی اونجا که بلوط نیست.»
« حاج آقا همین جا می مونم تا جنگ تموم بشه.»
همین طور هم شده بود . وقتی حمید بالای « بَمو» شهید شد همان جا ماند تا چهار سال بعد از پایان جنگ او را آوردند.
آهو و بره اش فکر مرا مشغول کرده بودند. آهو به من پناه آورده بود اما من نه می دانستم چه مشکلی دارد و نه تجربه ای در نگهداری آن ها داشتم. برای اولین بار موفق شدم، از میان چوب ها ی حصار آن ها را نوازش کنم. رام و سر به زیر بودند. یکی از پتوها را رویشان انداختم. صبح بعد از نماز و دعای ندبه به سراغ آنها رفتم. آهو ایستاده بود و بره مشغول خوردن شیر بود. پتو هم زیر پاهایشان افتاده و کثیف شده بود. آهو با دیدن من جابه جا شد و خودش را به چوب ها زد. در چوبی را برداشتم و به غار رفتم. بلافاصله بیرون رفتند و مثل این که حالشان بهتر شده بد . خیالم راحت شد . پتو را برداشتم روی چوبها انداختم. خسته و کوفته رفتم و خوابیدم. با خستگی رادیو را دوشن کردم. اذان پخش می شد. غلتی زدم و بلند شدم. روز دهم بود که من آنجا بدم. بعد از نماز احساس گرسنگی شدید می کردم. چای گذاشتم وکنسروی باز کردم کنار آتش گذاشتم. هوا گرفته و ابری بود. آهو و بره در پشت حصار چوبی نشسته بودند. تاگرم شدن غذا ، لباس پوشیدم ومقداری برگ خشک برای آهوها جمع کردم و مقابلشان ریختم.
بعد از ناهار لباس پوشیدم و حرکت کردم. می خواستم به محل مقر تیپ بروم تا محل حسینیۀ تیپ را ببینم.
هفته ای یکبار صبحگاه مشترک در مقر تیپ انجام می شد.
بعد ازدویدن و ورزش همه درحسینیۀ تیپ صبحانه می خوردیم. چقدر صفا داشت. دوستان و همرزمان قدیمی یکدیگر را پیدا می کردند و با هم عکس یادگاری می انداختند. بازار تلگراف های صلواتی هم گرم بود. « سید حسین» که معلم بود دفترچه ای داشت و آدرس همه بچه ها را درآن نوشته بود. خودش ازطرف بچه ها برای خانواده هایشان تلگراف صلواتی می فرستاد. بچه هایی که شش ماه مرخصی نمی رفتند. مگر وقتی که مجروح می شدند و آن ها را به زور به پشت جبهه تخلیه می کردند. بچه های تخس هم یک تلگراف ازطرف «سید حسین» برای خانواده فرستاده بودند. از قول « سید حسین» در آن نوشته بودند: « مادر تا برای من زن نگیرید من به خانه برنمی گردم. درنامه بعدی خواهر « سید حسین» نوشته بود که : « همانطور که خواسته بودی مادر دختر خوبی را انتخاب کرده است زودتر برگرد و اگر موافق بودی برویم برای خواستگاری.» تا چند روز «سید حسین» حیران بود. وقتی که با « حاج آقا هاشمی» مشورت کرده بود متوجه موضوع تلگراف صلواتی شده بود و توپ خندۀ بچه ها که درست وسط چادر به زمین خورده بود. « سید حسین» هیچ وقت به خانه بازنگشت. بچه های تفحص هم نشانی از او پیدا نکردند!
هنوز آثاری از مقر وجود داشت. دیوار بلوکی که ریخته بود. پایه های سیمانی محل نصب آنتن ها و میلۀ بلندگو که صبح ها مناجات نورانی از آن پخش مس شد. تا غروب در آن جا گشت زدم. هیاهو مناجات بچه ها را با گوش جان می شنیدم. بغض راه گلویم را بسته بود و اشک جشمانم را تار کرده بود. چه می شد زمان به عقب باز می گفت و دوباره من درآن فضای روحانی قرار می گرفتم. حیف که قدر آن روزها را ندانستیم. در محل حسینه نماز مغرب و عشا را خواندم . هنگام بازگشت هوا تاریک شد. از دور هیبت کوه درتاریکی دیده می شد. به سختی راه را پیدا کردم. غم غربت وجودم را پرکرده بود . غار سوت و کور بود. حوصله هیج کاری نداشتم. درتاریکی مطلق روی تخت نشستم. دلم حسابی گرفته بود، مانند وقتی که از عملیات بر می گشتیم. از یک گردان معمولاً به زور یک گروهان می شدیم به اضافه ارکان تدارکات و تسلیحات. آسمانی ها شهید می شدند. گمنام ها مفقود می شدند و آزاده ها اسیر خیلی ها هم مجروح می شدند. اولین شب که به چادر ها باز می گشتیم سخت ترین لحظات را پشت سر می گذاشتیم . وارد چادری می شدیم که در اوج شادی با دوستان بهتر از جانمان زندگی کرده بودیم. جشن حنابندان گرفته بودیم. یکدیگر را درآغوش گرفته و طلب شفاعت می کردیم و هنوز بعضی لوازم و یادگاری شهیدان گوشه کنار ریخته بود. دیدن آن ها مارا آتش می زد. بچه ها مانند تربت آن ها را می بوییدند وبه چشم می مالیدند. آن شب عزاداری می کردیم. هنوز لکه های هون همرزمان روی لباسمان بود.
روز آخر درنقطه رهایی قبل از حرکت به سوی خط سه نفری با سر نیزه یخ ها را تکه تکه کردیم و به زور از دهنۀ تنگ داخل قمقمه « حسین» رختیم. « علی» شکر و آبلیمو هم به آن اضافه کرد. شد شربت به لیمو!کامیون ها از اردوگاه دور می شدند که متوجه شدیم قمقمه را جاگذاشتیم ، کلی خندیدیم.
بعد از عملیات وقتی وارد چادرشدیم اولین چیزی که دیدیم قمقمۀ « حسین» بود که هرگز از شربت آن نخورد. کلی گریه کردیم. « حسین» در« چنگوله» جامانده بود!
شمعی روشن کردم و قرآن کوچکم را برداشتم و قرآن خواندم . خواندم و گریه کردم. قرآن، هدیه شهید مشهدی فرمانده گروهان مان بود؛ وقتی که درمسابقه دو با تجهیزات اول شده بودم. قرآن را خواندم و بوییدم و هنوز گلهای خشک شده ای که در دانشگاه جندی شاپور اهواز ، لای قرآن گذاشته بودم، وجود داشت. همچنین یک گلبرگ خشک شده، « یاس رازقی که از درختی در شوش دانیال» برداشته بودم.نزدیک صبح از خواب پریدم. وقتی به خود آمدم گفتم ای کاش هرگز از این خاب بیدار نمی شدم و با بچه ها می رفتم. همه بچه ها بودند. انگار قبل از والفجر هشت بود درخانه های روستایی کنار « بهمنشیر». حاج بخشی آمده بود و با سطل های حنا و شیشه های عطر« شیبر». هنوزلذت هم نشینی با بچه ها در وجودم بود و صدای قهقه شان در گوشم پیچیده بود. مدتی در جای خود ماندم و از آن خواب لذت بردم.
وضو گرفتم و در برگشت سری به آهو ها زدم. آرام کنار هم خوابیده بودند.شومینه را روشن کردم و کنارش نماز و زیارت عاشورا خواندم . چند دانه خرما خوردم و با خستگی خوابیدم. گرمای مطلبوع غار لذت بخش شده بود.
خواب خوبی داشتم. سرحال برخاستم. صبحانه و ناهار مفصلی خوردم. پتویی که زیر پای آهوها لگدمال شده بود را با حوصله شستم. بعداز ظهر فقط قدم زدم و فکر کردم روزهای خوب جنگ را مرور کردم و خاطراتی را که می رفتند تا فراموش شوند از کوچه پس کوچه های ذهنم بیرون کشیدم و لذت بردم.
شب اتفاقی نگاهم به ساعت افتاد. هشت بود. از ساعت هشت خاطره هایی داشتم.
در خط پدافندی « مهران» همه دیدبان های دیدگاه های ارتش و سپاه قرار گذاشته بودیم رأس ساعت هشت، فرکانس بی سیم ها را بر روی یک فرکانس تنظیم کنیم. به مدت پانزده دقیقه همه برنامه اجرا می کردیم « رادیو بی سیم» خاطره و جوک و شعر خوانی داشتیم. می خندیدم و لذت می بردیم. در یکی از شب ها صدای گریان کسی برنامه ما را قطع کرد. یکی از منافقینی که کار شنود محور ما را انجام می داد روی خط آمده بود. او گریان گفته بود که هفته های متوالی است که به رادیوی ما گوش می دهد و حتی بچه ها را به اسم می شناخت. دلش برای خانواده اش تنگ شده بود و چون راه برگشت نداشت.فقط آدرس خانه شان را داده بود تا بچه ها سلامتی او را به خانواده اش اطلاع بدهند . بچه میدان منیریه بود.
جذاب ترین قسمت برنامه « رادیو بی سیم» ، بازی ( چی مال چیه ) بود. اولین روز که وارد منطقۀ « شلمچه » شدیم در پاسگاه سنگی بودیم و بچه های واحد خمپاره در حال نصب قبضه صدو بیست در نونی ها بودند. ناگهان باران خمپاره دشمن باریدن گرفت. یک خمپاره درست روی صفحه قبضه اصابت کرد. ترکش های آن « یافتیان » را که در کنار آن ایستاده بود به هوا فرستاد. اولین شهید ادوات آن وقت بود که « جواد روشن» در پشت بی سیم گریه کنان شهادت « یافتیان» را به بچه های تطبیق آتش و یگان اعلام کرد:
« خمپاره، بهشت؛ یافتیان، سنگر، چی مال چیه؟
صدای گریه بچه تطبیق آتش را از پشت پیجر بی سیم شنیدیم.
بیست روز بود که آهو و بره اش رفته بودند و دلتنگی را برایم به جا گذاشتند . سه روز بود که پشت سر هم برف سنگینی می بارید. هر چه هیزم داشتم سوزانده بودم. برف رفت و آمد را مشکل کرده بود . برای گرم نگه داشتن غار از چوب هایی که برای ساخت حصار آهو استفاده کرده بودم برمی داشتم. آب داخل بشکه یخ زده بود و باید برای مصرف، برف را ذوب می کردم. چون ظرف کافی نداشتم از قوطی های خالی کمپوت استفاده می کردم. قوطی ها را دراطراف شومینه می چیدم نمایشگاهی از قوطی خالی داشتم.
در یک بعد از ظهر که برف و بوران شدیدی در گرفته بود . صداهای چجدیدی شنیدم . ابتدا خیال کردم صدای باد است. اما با نزدیک شدن صداها کنجکاو شدم تا علت آن بیابم . به زحمت بیرون رفتم در آن هوا فقط چند متر جلوتر را می دیدم اما صداها که شبیه فریاد بود هر لحظه نزدیک تر می شد. کم کم از دور شبح های سیاهی را دیدم که هر لحظه نزدیک می شدند. سیاهی ها پراکنده بودند هر لحظه نزدیک تر می شدند. تنها حیوانی که می توانست دراین برف بیرون از لانه باشد گرگ بود. خیلی زود به داخل غار برگشتم و سنگ ها را پشت در چوبی غلطاندم. از پشت پنجره بیرون را نگاه کردم . سیاهی ها مدام به چپ و راست می رفتند. ناگهان درکمال ناباوری یک بز و چند گوسفند را مقابل غار دیدم که سرگردان بودند. با عجله بیرون رفتم و تعداد بیشتری از گوسفندان را دیدم . سر و صدای چوپان را هم شنیدم امااز خودش خبری نبود. گله ای با چوپانش راه گم کرده بودند! بهتر دیدم آتشی روشن کنم تا راه را پیدا کنند. کنار دیواره غار برف ها را کنار زدم و از داخل، هیزم باقیمانده را آوردم. چند تکه هیزم روشن از شومینه بیرون کشیدم و زیر هیزم ها گذاشتم . شدت باد آتش را خاموش کرد. دوباره مقداری ذغال از شومینه بیرون آوردم زیر هیزم ها ریختم . مقداری روغن تن ماهی روی آن ریختم . وزش باد باعث شد تا هیزم ها آتش گرفت. یکی از گوسفندان را گرفتمو نگه داشتم. کم کم بقیه گوسفندان هم دور او جمع شدن. بعد از چند لحظه چوپان که بره ای را در بغل داشت به طرف من آمد. چوپان با تعجب مرا نگاه می کرد. شاید فکر نمی کرد در بالاترین قسمت کوه آن هم در دل زمستان، جنبنده ای وجود دارد و جانداری را ببینید. به کمکش رفتم و بازویش را گرفتم و از میان برف، به طرف آتش کشیدم. بره را از آغوشش گرفتم و گفتم:
« بیا کنار آتیش گرم شو. من الان جای گوسفندها رو درست می کنم. تو این سرما این جا چیکار می کنی؟»
« من این جا چیکار می کنم پدر آمرزیده یا تو؟
کم مونده بود از ترس غش کنم گفتم جن دیدم.»
- من این جا زندگی می کنم.»
بزها و گوسفندها را به محل فرورفتگی کوه جای آهو و بره اش برد. ده پانزده تایی بز و گوسفند بودند. چوپان کنار آتش خودش را گرم می کرد و با تعجب به دور و برش نگاه می کرد. او را به داخل غار دعوت کردم. با بُهت داخل غار آمد لبه تخت چوبی نشست. آب از سرو رویش سرازیر شده بود. پالتوی پشمی ضخیم را از تنش درآورد. تکه های هیزم هایی را که بیرون از غار در حال سوختن بودند به شومینه آوردم. یک چای داغ تو قوطی کمپوت برایش ریختم. با دو دست آن را گرفت گفت:
« نگفتی تو این جا چیکار می کنی؟این جا ده ساله به جز من کسی رو به خودش ندیده!»
- ده سال؟»
- آره ده سال.تنهایی؟»
نه دونفریم»
- دونفر ؟ اون یکی کیه.»
- هنوز اسمش رو نمی دونم تازه باهاش آشنا شدم!
- کجاست؟»
بادست به خودش اشاره کردم . با کنجکاوی نگاهم کرد و با دلخوری پرسید:
« دست می ندازی؟»
- نه شوخی کردم . تنها هستم.»
- شرکتی هستی؟گاز نمی دونم معدن، راه سازی ، از این جور چیزها...؟
- نه گفتی ده سال این جا کسی رو به خودش ندیده درسته؟»
- ها...»
- ده سال پیش کی این جا بوده؟
آه بلندی کشید و آرام خودش را رها کرد تا شانه اش به دیوار رسید تکیه داد، قوطی چای را در دستش جابه جا کرد، گفت:
« اون موقع وضع فرق داشت. جنگ بود . این جا محشر کبری بود. حیف تمام شد!»
- من هم با همون هایی که ده سال پیش این جا بودند این جا زندگی می کردم.»
با شوخی خاص جلوتر آمد و گفت:
« تو این جا بودی؟ زمان جنگ ؟ لشگر بودی؟»
با اشارۀ سرو لبخند جوابش رادادم.
بابا خوشا به غیرتت . نشون دادی وفاداری . بعد از ده سال اومدی یاد رفیقات کنی؟»
فقط سرم را به علامت پاسخ پایین آوردم. برق چشمانش را دیدم که با حالیت خاص نگاهم می کرد. قوطی چای را با عجله لبه طاقچه گذاشت و در حالی که طرف من می آمد بی آلایش گفت:
« یاد رفیقات بخیر!حقا با همون ها گشتی!»
مرا در آغوش گرفت صورتم را بوسید و رها شد. خودش با اشکش و گلایه هایش . آن قدر با احساس از آن روز ها حرف زد که بغض من هم ترکید، صدای های های گریه مان بلند شد.تا صبح با هم حرف زدیم و درد و دل کردیم. « صادق » از خاطراتش گفت.روزهایی که بیست و پنج سال بیشتر نداشت و راه طولانی را می پیمود تا از چراگاه گوسفندانش به اردوگاه برسد. از روزهایی که همراه ستون بچه ها در صبحگاه می دوید در چادر با بچه ها سر می کرد تا شب برسد و او گوسفندانش را به چادر هایشان بازگرداند.
غمبارترین خاطراتش از روزهایی بود که لشگر به مناطق دیگر می رفت و او با جای خالی چادر ها و بچه ها روبه رو می شد. همان احساسی را بیان کرد که من در روز اول و دوم به آن جا حس کردم . گفت:
«انگار کوه می خواست مرا بخورد.»
خیلی از خاطراتمان مشترک بود. من گفتم و او افسوس خورد! او گفت و من حسرت خوردم! نماز صبح و زیارت عاشورا خواندیم. هنگام دعا حس می کردم گروهی از بچه ها پشت سرمان نشسته اند و دعا میخوانند. هوا داشت روشن می دش. سراغ گوسفندان رفتیم. از خستگی به هم چسبیده و در پناه کوه خوابیده بودند.
او روی تخت و من درکنار شومینه خوابیدم. شب سردی را پشتسر گذاشتیم . هیزم تمام شده بود و شومینه خاموش بود.
نزدیک ظهر با سرو صدای صادق که داشت غار را مرتب می کرد از خواب بیدار شدم. ظرف ها را شسته بود و از آبی که به همراه داشت چای درست کرده بود. مقداری نان روستایی و پنیر محلی که به همراه داشت آماده کرده بود. شیر داغ هم گذاشته بود. در شومینه هم آتش روشن کرده بود . وقتی بیرون از غار رفتم متوجه شدم هوا صاف و آفتابی است و صادق خیلی پیش تر بیدار شده است . برف ها را جمع کرده بود. اطراف گوسفندان دیوار برفی کشیده بود. برف های راه را تا مقابل منبع آب و دستشویی کنار زده بود. هیزم زیادی جمع کرده بود. زیر بشکۀ آب آتش درست کرده بود و بقیه هیزم ها را کنار غار روی هم چیده بود. وقت خوردن صبحانه پرسیدم شیر از کجا رسیده است . خیلی جدی گفت:
« تدارکات داده!»
- حتماً مسئول تدارکات اون بِزه !»
- خندید دوباره پرسیدم:
« نگفتی تو این سیاهی زمستون با گوسفندات این جا چیکار داشتی؟»
-گوسفندای من نیستند.مال یه بنده خداییه تو ده. چند روزه که سر زدن به بیابون!»
قوطی چای را به دستم داد و ادامه داد:
-من ایلام زندگی می کنم. اومده بودم ده به پدر مادرم سر بزنم دیدم گوسفندای پیر زن گم شدن. زدم به کوه گوسفندا رو پیدا کردم راه رو گم کردم!»
بیشتر که با او آشنا شدم متوجه شدم یکی از مسئولین شهر ایلام است!و آن پیر زن هم مادر دوست شهیدش می باشد.
او هم دلسوخته بود..می گفت هر چند وقت یکبار برای تجدید خاطره آن روزهای طلایی به این جا می آید .
صبحانه و ناهار را خوردیم. صادق از چای آهو پرسید و داستان آنها را تعریف کردم. برایش جالب بود. تا غروب در محل گردان قدم زدیم از کوله ذهن مان دسته-دسته خاطره بیرون آوردیم. خیلی از آن ها برای نخستین بار از دنیای خاطره ها بیرون آوردیم .خیلی از آن ها برای نخستین بار از دنیای خاطره ها بیرون آمده بودند و تبدیل به کلام می شدند! برای خودمان هم لذت بخش بودند. خیلی زود روز کوتاه زمستان به پایان رسید و شب داشت چادرش را پهن می کرد. به یکباره غم مارا احاطه کرد. بغض سنگینی راه گلویمان را بسته بود.بغضی که هر لحظه ممکن بود با اشاره ای کوچک بترکد. احساس غریبی و دلتنگی شدیدی به ما دست داد. در دامنه نزدیک به قله کوه پر برف ما دونفر، دوسیاهی سرگردان و بی پناهی بودیم که خودمان هم نمی دانستیم چرا در آن لحظه آن جا هستیم . تنهاپناه مان نماز و سجاده بود.
دست ها که با آرامش از کنار لاله گوش هایمان پایین آمد الله اکبر را کامل نگفته بودیم که بغض مان ترکید. بعد از نماز و دعای توسل هر دو درسکوت سنگین کوهستان درآن غار تاریک بی صدا و خاموش نشسته بودیم.گاهی صدای سرفه گوسفندان از سنگینی سکوت می کاست.
نیمه شب صادق یکباره از جا بلند شد. شال و کلاهش را برداشت و لباس مرا هم روی دستانم انداخت. خیلی جدی و مصمم. فقط یک کلام پرسیدم:
«کجا؟»
-رزم شبانه.»
-رزم شبانه؟»
-قله.»
گفت و از غار بیرون زد. لباس پوشیدم و به دنبال او بیرون دویدم. نور ماه روی برف ها می تابید و از بلورهای یخی منعکس می شد.
منظره ای چنان بدیع و وصف ناشدنی که بینننده را سحر می کرد!
به طرف قله یورش بردیم. صدای « امیر منظری» را که در کوه پیچیده بود ومدام شعار می داد و همه را تشویق به رفتن می کرد شنیدم. آرام زمزمه کردم.
-بدو برادر جا نمونی»
-بدو دلاور خواب نمونی.»
-تا قله راهی نمونده.»
-سرتو بگیر پایین دو شکا تو رو نبینه.»
شهدا بالای قله منتظرن. بدو برادر جانمونی . بدو دلاور خواب نمونی.»
-بدو برادر جا نمونی . بدو دلاور خواب نمونی . تا قله راهی نمونده.»
-سرتو بگیر پایین دوشکا تو رو نبینه. شهدا بالای قله منتظرن . بدو برادر جا نمونی . بدو دلاور خواب نمونی .»
هر چه به قله نزدیکتر می شدیم صدایمان بلندتر می شد فریاد می زدیم:
-بدو برادر جانمونی . بدو دلاور خواب نمونی . تا قله راهی نمونده. سرتو بگیر پایین دوشکا تو رو نبینه. شهدا بالای قله منتظرن. بدو برادر جا نمونی . بدو دلاور خواب نمونی.»
آن بالا که رسیدیم دیگر نعره بود ، که دل شب را می شکافت. نعره میزدیم گریه می کردیم و گلایه می کردیم. عقده پنهان سالیان را بر سر قله خالی کردیم. از همه چیز به خدا شکایت بردیم. در سرمای شدید یک شب بسیار سرد زمستانی دربالاترین قله منطقه کوهستانی غرب ما به شدت عرق کرده بودیم. اورکت ها را از تن بیرون آوردیم ودر بالای سرمان می چرخاندیم و با خدا صحبت می کردیم.
بعداز نماز همان جا بر روی اورکت ها نشستیم. آن قدر نشستیم تا خورشید با ابهت، آرام-آرام بالا آمد. زیباترین تابلوی نقاشی خدا در حال شکل گرفتن بود. تابلویی که از یک بوم سفید شیری شروع شد و تا کامل شدن آن ادامه یافت. رزم شبانه ما هم تمام شده بود باید باز می گشتیم.
هر دو در تب می سوختیم. هر چه لباس و پتو داشتیم بر روی خودمان انداختیم. فقط برای نماز بلند می شدیم و دوباره در تب می سوختیم. صبح روز سوم آهو و بره اش بازگشته بودند.وقتی داشتیم وضو می گرفتیم آن ها را دیدم که با گوسفندان جلو غار جمع شده بودند. سه روز طول کشید تا حالمان بهتر شد. صبح روز چهارم با صدای « صادق » از خواب بیدار شدم.
-پاشو.گوسفندا رفتن.»
-رفتن !کجا؟»
-بر می گردنده. خودشون راه رو بلدن!»
برای اولین بار در این ساعت از صبح صبحانه خوردم . بعد از سه روز بیماری اشتهایمان چند برابر شده بود. رادیو را از زیر وسایل بیرون کشیدم و روشن کردم . اشتیاق زیادی برای شنیدن اخبار داشتم.
نمی دانم چرا می خواستم از دنیای شهری ها با خبر شوم. درحین خوردن صبحانه «صادق» گفت: باید باهم برویم!»
یک لحظه بی حرکت ماندم . خودش ادامه داد:
«بِزا این جا همین طور بمونه . من خودم سر می زنم. خودت هم هر وقت خواستی بیا این جا.»
رفتن . چیزی که که اصلاً به آن فکر نکرده بودم. اما مثل اینکه وقتش فرارسیده بود. مانند بچه خردسالی که از شهربازی بیرون می رود و هنوز تمایل دارد. روزهای گذشته را مرور کردم و غار کوچکم را برانداز کردم.
گویی همین دیروز بود که مانند فرهاد با تیشه به جان کوه افتاده بودم و دل کوه را سوراخ می کردم. یک لحظه تشویش و اضطراب در برم گرفت. غارم را چکار کنم. منبع آب گُردان را به که بسپارم . اگر بچه ها دوباره بیایند. اگر آهو یاید و من نباشم.
ناخودآگاه از غار بیرون رفتم. جای آهو را دیدم . کنار بشکه رفتم . تخت چوبی را لمس کردم. مثل اینکه این بار هم تمام شد. باور نمی کردم به این زودی روز رفتن فرا برسد. حال روزی را داشتم که برای آخرین بار دو کوهه را می دیدم.
وقتی مطمئن شدیم قطعنامه به تنهایی می تواند جای چندین لشکر کار کند و جلوی صدام را بگیرد راضی شدیم برگردیم. زیر پل وردودی پادگان دوکوهه سوار قطار شدیم. درها بسته شد و سرو صدای دربان های قطار در بوق ممتد و کشدار قطارگم شد. صدای سایش آهن بر روی آهن کم کم زیادتر
می شد. همه به کنار پنجره ها هجوم بردیم. پای هر پنجره ، شش نفر از سروکول هم بالا می رفتیم. انگار ما ایستاده بودیم و دو کوهه حرکتمی کرد. دو کوهۀ با ابهت و باوقار آرام از چلوی چشمان بهت زده و ناباور ما دور می شد. با خود گفتم آیا دوباره دوکوهه را می بینم. نفس های همه حبس شده بود. فطره های اشک بود که بر روی سنگ های زیر ریل رها می شد. روی دیوار هر ساختمان یک شهید ما را نگاه می کرد. دستواره از ساختمان ستاد لشگر به ما لبخند می زد، و دورتر از او همت. آخرین پلاک شناسایی مان در مشت می فشُردیم.
درباره نویسنده:دیپلم ادبیات
- برگزیده دومین جشنواره ادبیات داستانی بسیج به خاطر داستان « نجات» 1382
- برگزیده اولین مسابقه داستان دفاع مقدس به خاطر داستان « سایبانی از نخلف خرمای وحشی» 1383
- برگزیده جشنواره مسافر ری به خاطر داستان « پوستت شده مثل چرم» 1384
- نامزد دریافت جایزه در اولین جایزه ادبی یوسف، سال 1385

منبع:منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


شنبه 1389/6/27
X