زنم می رود و تشت لباس ها را از حمام می آورد توی اشپزخانه و روی ترازو می گذارد ! با دو انگشت، اینطرف و آن طرف تشت را نگه می دارد تا نیفتد و ازبین دست ها به عقربه نگاه می کند. لباس ها را یکی یکی داخل ماشین لباس شویی می گذارد ؛ جیب شلوارها را بیرون می آورد و آستین و یقۀ پیراهن را هم مرتب می کند و می گذارد داخل ماشین، انگار که بخواهد آن ها را درکند لباس، بچیند تا بالا، روی هم. سر چوب رختی کنار در می رود، یقۀ لباس های من را نگاه می کند چند تایی از آن را بر
می دارد، مانتوی قهوه ای خودش را هم می آورد و توی تشت می ریزد. تشت را روی ترازو می گذارد. با این که هیچ وقت اشتباه نمی کند و می داند هفت کیلو، چه اندازه لباس می کند؛ ولی وسواس امانش را می بُرد و این که اگر لباس ها به اندازه نباشد، هرگز تاب تق و توق دیوانه وار ماشین را ندارد . که ده دقیقه آخر شروع می شود . مهیب و رعد آسا است! همیشه سرم غر می زند که چرا به نمایندگی اش زنگ نمی زنم بیایند.
-تو هم هیچی نگفتی!
گفتم؛ خیلی چیزها گفتم. گفتم که طاقتم دیگر طاق شده و نمی دانم چه کارکنم . مانده ام عاطل و باطل در برزخی از گناه؛ چه تضمین که دست و پا بزنم و پایین تر نروم؟ اگر باز رهایم نکند، چه؟هنوز تا عوارض پیری خیلی مانده است، من که سنی ندارم، فراموشی و حواس پرتی زود است که سراغم بیاید. اگر دوباره توی پیاده رو قاطی کردم و زمین و زمان را به فحش گرفتم، چه کسی پاسخ گوست؟ رفته بودم که ریشۀ عذاب این چند هفته را بکنم .رفتم و نشستم پشت میز و چشم در چشمش دوختم.
« بهمن اسدی» چیزی نخواست جز یک لیوان آب ، اما من، برخلاف توصیه های دکتر وزنم، قهوۀ، غلیظ ترک با شیر سفارش دادم. اسدی گوش تیز کرد چه گفتم، و من دوباره گفتم، که قهقه ای سر داد. مگر می شود که بعد از عمری، « کاک بهمن» کنارم باشد و نخواهم که لذتی از دنیا ببرم، آن طور که می خواهم؛ گور بابای پرهیز و سلامتی!
دراز می کشم روی راحتی و پاهایم بیرون می افتد. دنبال کنترل می گردم، که نیست. زنم ردیف سه گانه را تاید پر می کند، در ماشین را می بندد و دکمه ها را می زند؛ « پنج بار. صدای آب می آید که داخل ماشین ریخته می شود.» مرضیه با این که هیچ وقت بچه ای نبوده که برای خرابکاری، سراغ ماشین برود، ولی همیشه قفل کودک را فعال می کند. با دو انگشت، چند لحظه دکمه های «spin»و«option»را نگه می دارد تا ماشین بوق کوچکی بزند و دکمه هایش قفل شود. بلند می شوم و سیگاری روشن می کنم. زنم با صدای چخماق فندک، سرش را به سمتم را بلند می کند. پکی می زنم و دودش را می دهم هوا، برای رهایی از بار نگاهش، تند تند نگاه سر سیگار می کنم که دارد می سوزد ، برای این که بعداً کفرش در بیاید ، خاکسترش را پنهانی توی لیوان می ریزم!آخرین بار همین چند ماه پیش بود که رفتم بیمارستان سراغ «یونس» پسر بزرگش روی تخت خالی، کنارش نشسته بود. مرا که دید پایین پرید. جعبه شیرینی را روی کمد فلزی کوچک کنار تخت گذاشتم. یونس همه را خسته کرده بود، حتی زنش را ؛ ولی پسر بزرگش که اسمش هیچ وقت یادم نمی ماند، همیشه بالای سرش بود، کارش را ول کرده بود. اطرافیان، دیگر حوصله اش را نداشتند. پسرش می گفت، اگر خوف سرزنش مردم نبود، همان هفته ای ده دقیقۀ ملاقات راهم نمی آمدند! « یونس» خواب بود . دستش را که توی دستم گرفتم، سرد بود پر از کبودی بنفش سوزن سرم. مراقب شیلنگ سرم بودم که از روی بازوش تا بالا رفته بود. پسر بزرگش رفت و از جایی از بیرون برایم صندلی آورد خودش بالای سر پدر ایستاد. کسی توی اتاق نبود، او با دستمال عرق یونس را پاک می کرد. پایم به چیزی خورد، زیر تخت خم شدم:
-سونده!»
پسرش گفت:
به قول پسر بزرگش، آنهایی که حواب سلام حاجی را نمی دادند و تلفن را رویش قطع می کردند، جلودار شده اند و سینه چاک می دهند! جنازه اش را صبح آوردند حرم و طوافی کردند و همان جا نمازش را خواندند و تا گلزار تشییع شد. چه جمعیتی! مرضیه، قاطی زن ها رفت و من با ماشین دور زدم و به گلزار آمدم.
نشستم روی جدول کنار درخت ها و سیگاری جدا کردم. فندک؟ جیب هایم را گشتم، نبود.
-« بفرما اخوی!»
گرد نازکی روی کفش های واکس کرده اش نشسته بود. شلوارش گشاد بود و ساسون دار و پیرداهنش ...و خودش شود. بشکنی زد و حالت فندک گرفت مقابلم.
-اسدی؟! کاک بهمن؟!»
برق از سرم پرید. مثل این که خدا آسمان را به خاطر من شکافته بود. با کسی که می توانست مرا از شکنجۀ این چند هفته رها کند، حالا روبه رویم ایستاده بود!
سیگارم را توی لیوان خاموش می کنم که صدای جزّش بلند می شود. آمپر زنم، به مرور بالا می رود و وقتی رفت، خدا به داد برسد! همیشه همان اوایل دلخوری، از دلش در می آوردم. زبان برایش می ریزم، مقصر هر که می خواست باشد، باشد، من بایستی اول شروع کنم به نازکشی. مرضیه می گوید:« منت کشینه، نازکشی!» در همان نامزدی مان، از من خواست که من شروع کنم و من که داغ بودم، قبول کردم. زنم می گوید به خاطر قول نیست، شخصیتت این جوری است. حالا می خواهم حرصش را تا آخر در بیاورم. جوراب هایم را در می آورم و روی مبل می اندازم و روی موکت کف اتاق دراز می کشم.
اوایل نشناختمش. آمد و روی به رویم نشست؛ روی زمین. جوان و دیلاق. سبیل نازکی هم داشت. سیاهِ سیاه. فارسی حرف می زد، «فارسی خرمشهری»از من سیگار خواست. گشتم نبود. گفت:«می زنی جوان مردم را می کشی! حالا یک نخ سیگار هم نهاری بهش بدهی؟!»
فردایش هم آمد. این بار سبزه بود و عربی حرف می زد. انگار چیزی گم کرده باشد همه جا را می گشت و با من حرف می زد و تندی می کردو هرچه می خواستم بگویم، کلمات تاتوی دهانم می امدند، فقط نمی توانستم چیزی بگویم. اخر دستم را گرفت و کشید و پشت بتون ها بُرد. پراز جسد بود! صف در صف! همه را با نظم خوابانده بودند کنار هم، ردیف به ردیف، هلم داد و نشستم کنارشان. همه سبیل داشتند نارک و سبزه بودند. خواستم بگویم...که نبود، که تنها ترسیدم"، که زنم بیدارم کرد و لیوانی آب به دستم داد.
-چی شده باز ؟..هزار بار بهت می گم برو سراغ رفقات و تمومش کن این برنامه رو.»
موسیقی آرامی توی فضا بود. لیوان کوچک شیر را آهسته ریختم توی فنجان قهوه. مثل لکه ای سفید بر سطح لجنزار اروند بمباران شده، روی قهوه ماند. کمی دیگر ریختم. لکه ها، قطعه قطعه شدند، به سان نیلوفرهای روی مرداب اما سفید. همۀ شیر را خالی کردم با قاشق همش زدم. تمام مدت نگاهم می کرد.
گفتم :
« کاک بهمن بگو! تو روبه خدا حرف بزن، بگو که من نکشتمش، بگو»
نگاهم کرد، لیوان را مثل شمعی میان دست هایش گرفته بود، انگاری که بخواهد با آن خود را گرم کند. گفتم:
«جان بچه ات بگو»
سرم را پایین انداختم، تند رفته بودم. حوصله ام برایش نمانده بود حتماً. دیگر اسدی پیر شده بود، سفیدی، دورسرش را گرفته بود و داشت به همه جا نفوذ می کرد.
-کاکا بهمن تو محاصره.»
صدای خندۀ دختر وپسری از پشت سرم می آمد پسره ریز-ریز می خندید و دختره بلند-بلند حرف می زد و ریسه می رفت. به هوای برادرم که یکهو بی خبر گذاشته و رفته بود خرمشهر، رفتم. که گیر افتادم میان حلقه های آتیش و محاصره.بعدِ چند روز فهمیدم برادرم رفته اهواز. همه اسلحه می گرفتن منم رفتم مسجد جامع، شناسنامه ام را دادم به زن های توی مسجد و یک ام- یک یا به قول کاکا بهمن، « ام- چماق»--بس که بد تیر می انداخت و گیر می کرد- گرفتم، همین رو داشتن، هر چه بود داده بودن دست مردم . بچه ها را جمع کرده بودن توی خانه های پیش ساخته ورودی جادۀ اهواز تانک های عراقی افتاده بودن توی دست و داشتن می آمدن سمت شهر. یکی آمد سمت من، که تو ساختمان انباربرق، پناه گرفته بودم:
-این جا چکار می کنی، بدو کرّه! بچه ها کمکی می خواهن.»
شلوار گشاد پوشیده بود و پیراهن بی یقه، ولی شال و سر بند نداشت. گفتم:
-تو کُرد نیستی؟»
جوری نگاهم کرد که انگار بد و بیراه بهش گفته بودم . افتادم دنبالش.
ک جیپ و یک تفنگ 106 دستش بود و قطار فشنگ دور کمرش. چند نفر را از خیابان طالقانی با خودش همراه کرد. رفتیم پشت بلوک های پیش ساخته کمین کردیم.
مورچه ای خودش را از میز بالا کشید و کنار سینی ملامین آمد . قاشق را از توی فنجان برداشتم و قطره ای برایش چکاندم. روی آب قهوه ای شناور شد.
زنم صندلی را می گذارد زیر پایش و آسیاب کوچک را از کابینت بیرون می آورد، اگر قبل تر ها بود، مرا صدا می کرد تا دست دراز کنم سمت کابینت بالایی. بدون صندلی، تلفن زنگ می خورد. چشم هایم را باز نمی کنم. آن قدر زنگ می زند که زَنَم از توی آشپزخانه بلند می شود و راحتی ها و من را دور می زند و گوشی بالای سرم را بر می دارد. حتم هر چه خواسته توی دلش به من گفته یا در حال جمع آوری است تا یک هو سرریز کند و شمری شود که بیا و ببین . به درک! هر چه باداباد! این بار تا آخرش
می روم.
کفت : «رفیعی» امد چرا؟»
تنها پیش خدمت کافی شاپ را صدا کردم که پیر بود با موهای کاملاً سفید و لباس فرم:
-گفتی آقای « رفیعی» کی تشریف میارن؟»
-« فرض کردم، کار بانکی دارن گفتن یک ساعت به ظهر ، خودشون رو می رسونن»
« بهمن اسدی »
ساعتش را نگاه کرد،
-«عجب بساطی به هم زده این رفیعی ها؟ همان موقع ها هم زبل بود »
و:
-«چند بار قراقی ها گرفتنش آقا. فرداش می دیدیم توی خیابان فردوسی یا از پشت گمرک داره می آید سمت ما، براق و سرحال.»
بی حوصله تر ازآن بود که بگویم سال هاست که می آیم این جا ، توی این کافی شاپ، رفیعی، سنگ صبورم است. درست است که آن رفیعی قبل ترها نیست، ولی هر چه باشد تکه ای از خاطرات من است که مانده، با این فرق که حالا تکانی به زندگیش داده و آن وقت ها ، تکانی به خودش می داد. همیشه تحویلم می گرفت و می گفت که هر وقت احساس کردی، کم آورده ای بیا این جا، من از این تنگه ها بارها گذشته ام. رفیعی می گفت: تازه بازی را بلد شده است، پی از هر بازی، قواعدش را بدانی، وگرنه مثل خیلی های، جامی مانی.
« اسدی » لیوان را رها کرد و سرش را که مثل گچ سفید بود، میان دست هایش گرفت، شبیه این که بخواهد بچلاند توی لیوان! دست هایش را توی دستهایم گرفتم. یخ بود و سردی از دست ها به تمام تنش نفوذ می کرد.
-«کاش نمی آمدیم این جا....»
چند جوان با موهای سیخ، نشستند دور میزی پشت سر «بهمن»، شلوارهای گشاد و پیراهن آستین کوتاه سیاه و اندامی تن شان بود. همین که نشستند سرها را نزدیک هم کردن، از چهار طرف و چیزی گفتند. صدای بلند خنده....
هفتۀ پیش دوباره آمد.گفت:
-« بیچاره! تو با یه ام- یک منو زدی . تو هموطنت رو کشتی! یه ایرانی رو...قاتل!»
«قاتل » اکو شد و همه جا دهان باز کرد به تکرارش، بلوک ها، تیرهای آهن، آسفالت کف خیابان، آسمان، اسلحۀ توی دستم، پرتش کردم، که خندید و صدایش روی همه صداها لغزید. سبیل نازک جوان، پرپشت شد و دستش ستبر. تنش از پیراهنش زد بیرون، ورم کرد و حفرۀ توی سینه اش باد کرد و گلوله را بیرون انداخت و شروع کرد به لرزیدن، دراز به دراز ، کف آسفالا!مورچه از گرداب قهوه رها شد و به سمت لیوان اسدی رفت، وردی از قهوره درست کرد. پیش خدمتِ جوان و قبراق آمد:
-« آقای رفیعی گفتن کارشون توی گمرک تموم شد، خودشون رو می رسونن.»
و با دستمال لکه های قهوه را پاک کرد، ولی مورچه را ندید که لیوان « بهمن» را دور زده بود. به لیوان که رسید، دست نگه داشت. لکۀ خونی بین لیوان و «کاک بهمن»، به میز چسبید بود. هر دو به « اسدی نگاه کردیم. پشت دست را به سوراخ های بینی اَش کشید و نگاهش کرد.
-چیزی نیست. یه خون دماغ ساده اس!»
ورفت تا بشوید. شکاف باریکی روی دیوار روبه رو دیدم. هیچ گاه نبود، یک هو دیدم آن وقت، اتفاقی . پیش خدمت را صدا زدم.
مرضیه بابونه و گل ختمی را قاطی می کند می ریزد توی اسیاب استیل و دکمه را
می زند.قیییییییژ.قیییییییژ. شلال موهایش دور آسیابِ کنار پاهایش، حصاری ساخته است. همیشه خوف آن را دارم که نکند به تیغ آسیاب گیر کند. ...
گفتم : « می دونی چیه ؟»
ـ «...»
ـ « حکایت ما، حکایت اون مهرۀ پیاده ای است که وقتی با همۀ هم قطارهایش از صفحه پرت شد بیرون تازه فهمید که مهره های ردیف اول اصلاً تکون هم نخوردن. همان طور سرجاشون موندن: قلعه و اسب رخ و ... با خودش می گه اگه بازی از نو شروع شه، می دونم چکار کنم!»
در آخرین خانه، تکیه دادم به دیوارهای سیمانی، ام-یک مثل بچه ای به سنیه ام چسبیده بود. بچه ها توی خانه های جلویی کمین کرده بودند «کاک بهمن» صورتم را توی دستش گرفت: -» هوا تَه دارم. باک نداشته باش!»
وفت و گویی که چیزی یادش رفته باشد ، برگشت:
-«غریبه ای .. ها؟
لبخندم ماسیده بود گوسۀ لبم که خشک بود و می لرزید.
صدایی آمد یا من شنیدم؟ کسی گفت یا من احساس کردم؟ چطور کسی چیزی نشنید و من شنیدم؟ چو افتاده بود توی شهر که چند عراقی با لباس محلی نفوذ کرده اند و خساراتی هم به خانه ها زده بود چند نفر را سَر بریده اند!
-« عراقی ان... بزنید، بزنید!»
یکی آمد توی تیررس من. همان جا که « اسدی» گفته بود هر جنبده ای دیدی بزن. گفت ولی بعدها فهمیدم که منظورش عراقی ها بودند. نه ....
جوان آفتاب سوخته ای بود، با پیراهن سفید و شلوار مشکی. مرا نمی دید و دست هایش توی جیب شلوار بود. آن جا چکار می کرد. برای کمک آمده بود یا اصلاً داشته رد می شده است؟ فقط همین؟ هنوز هم نفهمیده ام. کاش مرا ندیده بود. یکهو نگاهش افتاد به من که ام-یک را سمتش نشانه رفته ام. خدایا چرا این طوری شد. هول کرد و خواست دستش را از جیبش بیرون بیاورد بگیرش بالا. یکیش درآمد و آن یکی ماند آن تو زور زدن شد. من برم داشت می خواهد کاری کند که ماشه را چکاندم و جوان پرت شد. چند تیر شلیک کده بودم. از خانه های کناری، صدای شلیک آمد و پشت بلندش همه ریختند دور و برش.
-«ئی ایرانیه ، ایرانی ِزدن...»
-« عراقیه.»
-« چرت نگو!»
-« عراقی نیست پس چیه؟ ببین وقاحت چشماشو.»
« کاک بهمن» هم آمد بالا سر جوان دیلاق، که من فرار کردم . فردا که آمدم هر چه گشتم نبود ، به جای این که جوابم را بدهند، از من کار می کشیدند:« برو مسجد کمک زن ها. بدو پشت خط آهن، کمک کن سنگر درست کنند. بپر کمک رفیعی.» رفتم ولی رفیعی نگفت که او جوان را برده است . انگار که دست به یکی کرده بودند ، تا نفهمم چه گندی زده ام. یا نه، حتماً عراقی بوده و الّا کس و کارش می آمدندسر وقتم. عشیره ای می ریختند سرم توی آن شلوغی و دخلم را می آوردند، آن وقت نه بعدها. یا اصلاً همین حالا. دیگر یقین کردم که یک عراقی را زده ام، ورفتم پی برادرم.
«بهمن» می گوید: « بردیمش پلیس راه و از آن جا با ماشین بردنش بهداری.»
و این که :
-ها پس چی؟ با ماشین همین رفیعی بردند.»
-«ایرانی بود یا عراقی ؟»
مکثی کرد. میزها دور کاک بهمن و من چرخیدند، با آدم هایش. پیش خدمتیان سال ، دستی به پشت ، با دست چپ سینی قهوه را جلویش گرفته بود؛ با سینۀ باد داده از بین آنها عبور کرد و سینی را روی میز ما گذاشت. دیوارها کج و راست می شدند. سرم را میان دست هایم گرفتم.
-« نمی دُنُم.نمی دُنم. گمونم ..هول نکن! رفیعی که اومد بپرس. اون بالا سرش بود؛ و اصلاً برای همین آمدیم این جا...»
نگاه مضطربی به اطراف کرد.
همین که اوضاع کمی آرام شد. رفتم دنبال برادرم که رفته بود سمت « بانه» و از آن جا هم « سردشت» با « حاج یونس» رفتم که بعدها هما جا ماند و شیمیایی شد، تو یک روستای کوچک لب مرز.
کتابفروشی آن سوی پاساژ را نگاه کردم، از پشت نئون های چشمک زن کافی شاپ. دختری در حال ورق زدن کتابی بود و کتاب فروش زیر چشمی می پاییدش . ساعتم را نگاه کردم، از هشت شب هم گذشته بود.
سیگاری در آوردم و فندک زدم. دودش را می دهم هوا. دختری آمد پشت سر کاک بهمن نشست ومیان دودهای من گم شد.
پیش خدمت کافی شاپ آمد سمت ما. دست برد و سرش راخاراند و دسته ای از موهای جو گندمی اش کنده شد. موها را توی جیب پیراهنش گذاشت!
-«دارم گیج می شوم، مگر این جا یک پیش خدمت بیش تر ندارد؟
-عرض کردم که آقای رفیعی امروز صبح تشریف برده اند شهرستان تا آخر هفته هم نمی آیند.»
-پس کی باید این پازل لعنتی رو کامل کنه؟»
پیش خدمت سرش را که به اندازۀ کف دست کچل شده بود، خم کرد طرفم:
- بعله؟!»
سیگار دستم بود و دستم دراز شده بود روی میز، زیر سرم، سَرم پهن شده بود رویش. دودش تا بالای سرم می رفت و محو می شد. سر بلند کردم بگویم، «اسدی» تو آن شب نرفتی سراغش ؟ که نبود،که رفته بود.
دویدم سمت پیش خدمت جوان که داشت پودر نارگیل روی کافه گلاسه می پاشید.
-« میز را حساب کرد و رفت. این هم انعام من.»
زدم بیرون . تو پیاده رو نبود. چشم گرداندم توی خیابان. چند بار طول پیاده رو را رفتم و آمدم، نبود. چرا که آمد و چرا رفت؟ هیچ وقت سر از کارش در نیاوردم.
زنم سرش را فرو کرده است توی دستگاه بخور و پارچه ای روی سرشان انداخته است؛ تنها قلمبۀ موهایش که باکش بسته شده ، پیداست. سرش را می آرود بالا. بخار به هوا پخش می شود.قطرات ریز آب یا عرق از صورتش پایین می روند.
انگشت هایم هوس سیگار کردند. خودم را کناری کشیدم و یک نخ سیگار در آوردم. فندک؟ همۀ جیب هایم را گشتم؛ نبود. کافی شاپ. شاید آن جا؛ روی میز جا گذاشته ام رفتم انتهای پاساژ نبود. گفتم شاید طبقه را اشتباه کرده ام. رفتم بالا، نبود. خم شدم و از روی نرده پایین را نگاه کردم . کتاب فروشی بود؛ رفتم. ولی روبه روی کتاب فروشی، مغازه ابزار رنگ و نقاشی ساختمان بود. رفتم سراغ کتاب فروش که هنوز داشت دختر را می پایید. دختر خم شده بود و پوسترها را ورق می زد.
-« ببخشید این روبه رو...اون جا..کافی شاپ بود، درسته؟»
-« بعله؟!»
-اون مغازۀ رنگ فروشی، کافی شاپ نبوده..یعنی منظورم...قبلاً چطور؟»
کتاب فروش هاج و واج بود. دختره هم چشم از پوسترها برداشت و نگاهم می کرد.
چند بار کل پاساژ را زیرو رو کردم و دست آخر نشستم روی پلۀ کنار مغازۀ ابزار رنگ و تکیه دادم به شیشۀ مغازه ای که تعطیل بود.
ماشین لباس شویی صدای مهیبی می کند و خاموش می شود. مرضیه می دود سمتش و من از بین پایه های مبل می بینمش که سراسیمه می آید سمت من با صورت خیس از قطرات بخار؛ بلند شدم که بیایم. فندکی کنار نرده ها بود، سریع برش داشتم. براندازش کردم. خودش بود و مورچه ای به آن چسبیده بود. با انگشت چرخاندمش .
فکر کردم که مرده، ولی نه، تکان خورد و توی خودش مچاله شد و کش آمد.
درباره نویسنده :تیمور آقا محمدی ،متولد 1361، تبریز
دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه قم
-مقام اول سومین جشنوارۀ سراسری شعر و قصۀ غدیر در دشتۀ داستان، 1380
-رتبۀ دوم در رشتۀ صفحه آرایی و گرافیک در جشنوارۀ نشریات دانشجویی، 1382
-رتبۀ دوم دررشتۀ طراحی جلد در جشنوارۀ نشریات دانشجویی 1382
-مقام دوم در رشتۀ نثر ادبی در هفتمین جشنوارۀ خبرنگاران و مطبوعات دفاع مقدس ، 1384
برگزیده اولین مسابقه سراسری داستان کوتاه دفاع مقدس( جایزه ادبی یوسف) ، 1385
مقام اول در دومین جشنواره داستان کوتاه کبوتر حرم، 1385
رتبۀ برگزیدۀ بخش داستان در جشنواره الکترونیکی پیامبر اعظم، 1386
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)