نترس عزیزم! نترس ! منم ببین!»
چرا اینجور هراسان و خیس عرق از خواب می پری؟ یعنی توی این سالها این قدر به هم ریخته ام که دیدنم مثل کابوسی اینطور تو را وحشت زده می کند؟
اگر می بینی این جا هستم ، به خاطر خودم نیست. به خاطر این است که فکر کردم شاید هنوز هم بتوانم دست کم به اندازه این قرص ها، که هر شب می خوری ، آرامت کنم. وگرنه من دیگر سال هاست که برای خودم دلخوش های بزرگتری دارم . کسی که دوستم می دارد و انتظارم را به سراغم می آید . هرروز و هرگز فراموشم نمی کند .
باید فکرش را می کردم. فکر این روزها را که فراموشم کرده ای و هر چه می کنم دیگر به یاد نمی آوری ام. می دانستم آخرش یک جایی می بُرّی! بهت گفتم:
« ببین شوخی نیست ها ! الان خوب فکرهایت را بکن.»
به حوض خالی از آب حیاط زل زدی . کف حوض ترک برداشته بود و رویش شاخ وبرگ های خشک ریخته بود .
-فکرهایم را کرده ام . حیات آدم به عشق است یحیی. من تا آخرش هستم. »
فکر نکرده بودی . همین طوری یک چیزی گفتی . آن موقع مُد بود . گاهی خودشان را قدیسه ای تصور می کردند که قراراست تا آخر عمر قهرمان علیلی را مادرانه پرستاری کنند، گاه هم بیوه جوانی که می خواهد گیس های سیاهی را به پای قاب عکس همسر محبوب رشیدی ، سفید کند!
حالا می فهمم.حالا می فهمم. حالا که هر چه می آیم توی خواب و خیالت ، به خاطرم نمی آوری . حالا که دستم به هیچ جا بند نیست. حالا که دستی اصالاً در کار نیست!
هشت سال تمام، دستم روی خاک – مثل پرچمی که نخش از میله در رفته باشد- در مسیر باد افتاده بود. تا بلکه آشنایی، کسی، نشانی از من پیدا کند. هیچ کس دست مرا که به التماس بیرون از خاک مانده بود، ندید. تا در بهار هشتمین سال ....
-آخرش که چی دخترجان؟تاکی ؟ هشت سال بس نیست؟!
مادرت راست می گفت ، هشت سال زمان کمی نبود .
-این قبری که توبراش گریه می کنی، کسی توش نیست! »
-کسی توی آن قبر نبود . من جای دیگری بودم.
شب بود . افتاده بودم بین جنازه هایی که معلوم نبود کدام خودی است و کدام غیر خودی . کسی زنده نمانده بود. آن دو سه نفری هم که جانشان را برداشته بودند و می رفتند، معلوم نبود از کدام طرف اند. و درست نمی دیدم . نه چشم هایم رمقی داشت، ونه خونی که از پیشانی ام توی چشم ها می سُررید، مجال می داد. فقط سایه هایی را می دیدم که از رویم رد می شوند ؛ مرا لگد می کنند و می روند .
می خواستم فریاد بزنم ، فریادم تا قفسه سینه بیشتر بالا نمی آمد و همان جا به ناله ای ختم می شد ، در آخر خر – خر برستاک و خفه ای که به گوش نمی رسید.
کسی می گریخت . می خواستم پایش را بگیرم تا بداند زنده ام ، شاید مرا هم با خود ببرد . به کجا؟ مهم نبود. به هر کجا جز این جهنم!
پایش که به دستم گیر کرد. ، افتاد . وحشت زده جیغ کشید . با لگد به قفسه سینه ام زد! با غیظ چیزی گفت که شاید فحشی بود در زبان او هر چه تقلا می کنم، دست می اندازم به گوشه وکنار زندگیت، دستم به جایی بند نمی شود . نمی بینی مرا . اگر آمده ام ؛ اگر نمی روم ؛ اگر اینطور به خواب هایت چسبیده ام ، خاطر خودم نیست. خیلی وقت است به خاطر خودم نیست. از همان سال هشتم که قاب عکس دو نفره مان را از روی میز آرایشت برداشتی و ...
-حیف تو نیست به این خوشگلی ؟ خودت را پیر کرده ای پای عکسی که هشت سال است...»
مادرت از اول هم راضی نبود . هیچ کس راضی نبود. تو گوش نکردی . لج نکردی و به بختت لگد زدی ! به پدرت:
«با آبروی من بازی نکن، لگد نزن به بختت الاغ !»
خودت را از پیش آماده همچنین ماجرایی کرده بودی . فکرش را می کردی کار به این جال بکشد و مجبور شوی جلوی حاج حشمت جلالی- بزرگ خاندان و حجره دار معروف راسته فرش فروش ها- صاف بایستی!
-مگر آبروی شما به پای یک یک کره الاغ وصل است که با یک لگد...»
حاج حشمت مجال نداد حرفت تمام شود. دستش که پایین آمد، چشم هایت سیاهی رفت. سکندری خوردی نقش زمین شدی، این را داشته باش که بعدها یادت بماند چه گهی خورده ای !
یادت نماند . هیچ چیز یادت نماند؛ نه آن سیلی سنگین پدرت نه حرف هایی را که زده بودی
-حیات آدم به عشق است یحیی...»
اگر یادت می ماند حالا من مجبور نبودم آن چشم های میشی معصوم را توی دره سبز کوچکم تنها بگذارم و بیایم به خواب و خیالت ..
او چشم به راه من است و معصوم ترین چشم های سیاهش را به انتظار من به دشتی دوخته، که حالا صاف شده است ، و دیگر از لاشه تانک ها و ماشین های زرهی خبری نیست.
ما یک گروهان بودیم . قرار شد، شبانه حمله کنیم. فرمانده همه مان را جمع کردگفت :
« همن الان بهتان می گویم، ممکن است هیچ کدامتان از این عملیات برنگردید!»
قبل از ما ، چند نفر از گروهان دیگر رفته بودند و هیچکدام شان ....
راه افتادیم، بی هیچ حرفی. حتماً هر کسی داشت به دلبستگی هایش فکر می کرد. به این که اگر برنگردد آتن ها که به او دل بسته بودند چه می کنند؟
راستی تو چه کردی وقتی که من دیگر برنگشتم؟
- من فکرهایم را همان موقع کردم مادر جان ... تااخرش هم...»
...پای حرفت ماندی .و عکس های دو نفره مان را قبر کردی وبه درو و دیوار زدی ، لباس هایم را هر وقت خاک گرفتند از نو شستی و اطو زدی و روی چوب رختی آویختی؛ کتاب ها و نوارهایم را زود –زود گردگیری کردی و چیدی سرجایشان. هر بار جوری که انگار قرار است همین فردا از راه برسم، هشت سال مثل یک بیوه جوان به پای تصویر محجوب شوهر رشیدت نشستی.
-خودت را به پای یک عکس الکی...»
مادرت دست بردار نبود و مجبور شدی جلوی روی او هم بایستی .
این عکس الکی که می گویی شوهر من است. اگر شما را خیلی اذیت می کند، می توانی نگاهش نکنی .
می توانی اصلاً نیایی این جا»
مادرت رفته بود که دیگر چشمش به عکس من نیفتد؛ که دیگر آن جا نیاید.اما باز آمد. اما دیگر چشمش به عکس من نیفتاد . قاب عکس را برداشته بودی که بهانه ای برای حرف زدن از من پیدا نکند. از همان روز چیزی مثل پیچک های زردی که به بوته های گل و گیاه می چسبند، به در و دیوار اتاق چسبید و هی رشد کرد و بزرگ شد.
-نمی خواهی دم عیدی یک دستی به دور دیوار این خانه بکشی؟» و تا تو بخواهی مخالفت کنی و بگویی حال و حوصله این جیزها رانداری ، مادرو خواهر هایت می ریزند و بقول خودشان، یک پاکسازی اساسی انجام می دهند . عکس ها و یادگاری هایمان از روی درو دیوار پایین می آیند پرده های گیپور به دل در و پنجره ها می نشینند. دیوارها را کاغذ دیواری می زنند. به سلیقه خواهر بزرگترت، -که آرشیتکت یک شرکت تبلیغاتی است- و رنگ هارا خوب می شناسد.تورا به خانه پدری می برند و وقتی برمی گردی ، دیوارها به رنگ لیمویی در آمده اند با حاشیه هایی از گل آفتابگردان.کف اتاق سرامیک شده و قالیچه های دستباف کاشان-که در آخرین سفر مشترکمان گرفته بودیم – جایشان رابه یک دست مبلمان سلطنتی ، سفارش حاج حشمت جلالی داده اند!
وقتی روی این سرامیک راه می روی باید دمپایی انگشتی بپوشی . خواهر آرشیتکت وقتی تو را می بیند که گیج و مبهوت وسط هال ایستاده ای ، انگار تعجب می کند.
- اِ ..تو که هنوز این جایی !»
نمی دانی کجا باید باشی.
- مامان برات وقت آرایشگاه گرفته...»
فکر می کنی مثل همیشه بند صورتی است و زیر ابرویی و فوقش چند قیچی مو از آرایشگاه که بر می گردی ، من دیگر نمی شناسمت . انگار که رفته باشی و بعد یک نفر دیگر از آن جا بیرون آمده باشد. انتگار سال ها بود داشته ای می رفته ای ، بدون این که حتی خودت بخواهی باور کنی .دنبال بهانه ای بودی که مادر و خواهرهایت..
با من غریبه می شوی . آن قدر غریبه که راهم را می کشم و می روم تا خودم را توی دره های دور ، گم کنم . ان قدر غریبه که با خودم عهد می کنم؛ دیگر سراغت نیایم و رهایت کنم؛ تا زندگی خودت را بکنی . آن قدر غریبه که حالا که آمده ام هر چه تقلا می کنم به یاد نمی آوری ام.
هر چه تقلا کردم تا بلکه کسی متوجه ام شود ، فایده نکرد چند ساعت ، چند روز چقدر گذشته بود که بین جنازه ها، توی گودال افتاد بودم، نمی دانستم. فقط گرمای آفتاب را می فهمیدم و بوی تعفن جنازه ها که بلند شده بود .
مرده بودم، بیهوش بودم یا خوابیده بودم که صدایی حس کردم. صدا نزدیک تر شد. خواستم سرم را بلند کنم تا ببینم ... ببینم که نیروهای تجسس امده اند پی جنازه ها، ببینم که مرا مرا پیدا می کنند و امدادگر را صدا می زنندامداد گر ! امدادگر! یکی این جا زنده است! »
شو من دست را بلند می کنم که زودتر به سمتم بیاید و ...
نگاه می کنم؛ لودر مثل غولی آهنی به طرف گودال می اید؛ بیلش را پر از خاک می کند و روی جنازه ها می ریزد. سعی می کنم دستم را بلند کنم و علامت بدهم تا راننده یک لحظه از پشت آن شیشه گل گرفته لعنتی ، مرا ببیند . تا این خاک های سرد و سیاه را انطور بیرحمانه روی من نریزد. می خواهم فریاد بزنم ، صدایم در نمی آید. تقلا می کنم،دستم را بالا می آورم تا این بیل پر از خاک را یک لحظه نگه دارد؛ تا ...
به ناگاه همه جا تاریک می شود و دهانم پر از خاک من می میرم و فقط دست راستم در تقلایی نافرجام از خاک بیرون می ماند .
نترس ! نترس
بعد از این به خواب و خیالت نمی آیم که اینطور پریشان شوی . دیگر مهم نیست که مرا به خاطر بیاوری یا نه .باید فکرش را می کردم . باید می فهمیدم یک جایی کم می اوری . باید از همان اول همان وقت که دستم بیرون از خاک ماند...
هشت سال تمام دستم بیرون از خاک مانده بود . هشت سال برف و باران بر دستم که در مسیر باد افتاه بود بارید . و در بهار هشتمین سال ، کم کم از میان انگشتان فرو ریخته ام ساقه علف سبزی رویید . ساقه علف سبزی که هر روز بره معصوم میشی چشمی را از گله جدا می کرد و به سمت خود می کشاند .
دیگر مهم نیست مرا به خاطر بیاوری یا نه مهم نیست که فراموشم کرده باشی یا نه. حالا کسی هست که هیچ وقت فراموشم نمی کند. باید بروم و منتظر بمانم تاگله گوسفندی به چرا بیاید...تا باز بره ای به سمت ساقه سبز روییده بر گور من بیاید ... تا آرام ساقه علف را به دندان بگیرد و ....
و باز فردا که ساقه علف سبز می شود ...
درباره نویسنده :متولد1352،مشهددانشجوی رشته زبان وادبیات فارسی دانشگاه تهران
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)