- ناخن هاشو ازته نگیرند ثریا خانم!»
- حواسم هست! می دونم نرگس چه مدل ناخنی دوست داره.
خنده به لب نگاهی به نرگس کرد. پرسید:
« مگه نه، نرگس جون؟»
نرگس خندۀ محوی کنج لبش انداخت. با خواباندن پلک هایش روی هم، فهماند که حرف او را تأیید
می کند. ثریا خانم تا سرش را برگرداند که با شیطنت بگوید:
«دیدین گفتم حاج ایوب؟»
حاج ایوب رفته وحالا داشت با سه استکان چای وسط سینی ازآشپزخانه بیرون می آمد. سینی را که گذاشت روی زمین، نشست کنار دست نرگس تا با دقت کارهای ثریا خانم را زیرنظر بگیرد. ثریا خانم ناخن شصت نرگس را میان دوانگشت اش گرفته بود و با دست دیگرش آن را سوهان می کشید تا مرتب ویک دست شان کند.
حاج ایوب با شرمندگی ای که ته صدایش بود تعارف کرد:
«چای تون سرد می شه.»
-« دستتون درد نکنه. چرا زحمت کشیدین؟ شرمندم کردین به خدا.»
-« این چه فرمایشیه ثریا خانم؟ چند ساله که زحمت های ما رو دوش شماست.»
ثریا خانم دست ازکارکشید وطبق خواستۀ حاج ایوب، چای را قبل ازسردشدن، بدون قند، سرکشید. مثل همیشه، حاجی چای را اززیادی دم داده بود، آن قدر که طعم تلخی به خودش گرفته بود. اما ثریا خانم به روی خودش نیاورد. خورد وگفت:
«شیرین کام باشید!»
حاج ایوب حبه قندی برداشت. با دندان، دو نیمه اش کرد. نصفش را تو مشت اش نگه داشت و نصفۀ کوچک تر را گذاشت لای لب های نرگس. بعد، استکان چای را برد نزدیک لب هایش. نرگس آرام آرام هورت کشید. دقت می کرد چای رویش نریزد. بیشتر، ازاین واهمه داشت که کسی به چشم یک زن شلخته وبی دست وپا نگاهش کند! عقیده داشت تمیزی وآراستگی برای زن، ازنان شب هم واجب تر است. به هر زحمتی که بود،
- با کمک شوهرش – چای را تا ته خورد وحتی قطره ای هم از لب هایش بیرون نزد.
می دانست که ثریا دزدکی نگاهش می کند. درهمان حال که ظاهراً مشغول رسیدگی به ناخن پاها بود.
- «ابروهاشم برمی دارم، یه سر می رم خونه. واسه رنگ موهاش بعدازظهر می آم.»
حاج ایوب- انگارکه آشوب به دلش افتاده باشد – پرید وسط حرفش:« نمی شه یه سره بمونید وکار و تموم کنید؟ نگران ناهارم نباشید، غذا زیاد بارگذاشتم، هم سفره می شیم.»
ثریا خانم موی زیری را بالای ابرو نشانه رفته بود. توهمان حال که موچین را برای کندن آن عقب جلومی برد، لحظه ای رو برگرداند وگفت: «مسئله ناهار نیست. بچه هام گشنه ازمدرسه می آن. می بینید که ازصبح این جام. وقت نکردم چیزی براشون بپزم.»
حاج ایوب زیرلبی گفت:
«آخه نرگس باید قرصاشو بخوره بخوابه.» ثریا خانم بی توجه به حرف او ادامه داد:
«تازه این طوری واسه خودشم بهتره. خسته شد طفلی ازصب. باور کنید اگه دست وپا داشت تا حالا صدبار از زیردستم در رفته بود.»
حاج ایوب ازحرف نابه جای اوآزرده وبرآشفته شد، اما خودش را به نشنیدن زد! استکان ها را جمع کرد وبه سمت آشپزخانه رفت.
ثریا خانم همان طور که روی ابرو دقیق شده بود ودست اش را به گونۀ نرگس تکیه داده بود، احساس کرد گوشۀ بیرونی دستش مرطوب ولیزشد. دستش را ازگونۀ نرگس برداشت وبه تو چرخاندش ونگاه کرد. درست حس کرده بود آن جا یک ذره تر شده بود. جا خورد. چه چیزی دستش را مرطوب کرده بود؟ ناگهان انگار که عقلش به جایی قد داده باشد، به چشم هایش نگاه کرد. چشم های سیاه ودرشت نرگس به خیسی نشسته بودند! نرگس به او نگاه نمی کرد، دلش نمی خواست اشک هایش دیده شود، اما ازپنهان کاری ناتوان بود. نشده بود که اشک ها را مهار کند. ثریا خانم دیرمتوجه سنگینی حرفش شد . برای جبران بود که گفت:
«والله ماها که ظاهراً چیزی مون نیست، ازهزار ویه جور درد ومرض باید بنالیم. با صد رقم قرص وشربت درد کمر رومی اندازیم، پا درد شروع می شه اون رو چاره می کنیم، درد می زنه به دست مون، بعد از اونجا می زنه به نمی دونم کجا! لااقل خوشا به حالت که دست وپات رو خوب جایی ازدستشون دادی! مثل ما تو آشپزخانه و آرایشگاه ازکار افتادشون نکردی تا دلت آتیش بگیره.»
سپس آینۀ کوچکی ازساکش بیرون آورد و جلوی چشم نرگس گرفت.
- می بینی؟»
نرگس فکرش را جمع وجور کرد. تصمیم گرفت ازحرف اودلگیر نشود. حتماً منظور بدی نداشته است.
می شد گفت زن مهربانی است. تنها کسی که چندین سال پی درپی، هردوماه یک بارمی آید برای اصلاح سر وصفا دادن به ریخت نرگس. ازتمام آدم های دنیا – به جز شوهرش حاج ایوب – همین یک زن است که نرگس می تواند دو ماهی یک بار ببیندش! دیگر کسی را نمی بیند مگرتوی صفحۀ تلویزیون. خواهرثریا سالیان زیادی است که بیوه مانده است. ثریا خانم می گوید او همیشه ازحاج ایوب حرف می زند! نرگس بارها با گوش های خودش صدای پچ پچ ثریا را شنیده که توی حیاط و دور ازچشم اوزیر گوش حاجی می خواند که مثلاً خواهرش می گوید:
«مرد رویاهایش است. اگریکی مثل اوپیدا شود حتماً دوباره ازدواج می کند.»
نرگس این حرف ها را می شنید غذاب می کشید و دم نمی زد. حاجی هم درسکوت خودش غصه می خورد. دوست نداشت داغون شدن نرگس، زیرحرف های دیگران را ببیند.حاجی یک بار- چند سال پیش – آرایشگر دیگری برای نرگس آورده بود. اما زن آرایشگر موقع کوتاه کردن مو، آن قدر اذیت شده بود که کار را نصفه نیمه ول کرده و رفته بود! نرگس زیاد ایراد گرفته بود، با اشاره های چشم وصدای نامفهوم ته گلو. صدا وعلائمی که فقط حاجی می فهمید ومی توانست ترجمه کند! اما ثریا خانم با ایما واشاره های نرگس آشنا بود. با حرکت لب و ابرو منظورش را می گرفت.
نباید اورا ازدست می دادند؛ هرچند که گاهی تلخ زبان باشد ودانسته وندانسته طعنه وکنایه بزند. زن وشوهر یاد گرفته بودند ازاو چیزی به دل نگیرند.
نرگس توانست سرش راکمی عقب ببرد وبه ثریا خانم بفهماند که باید آینه را اندکی بالاتر ببرد. ازهشتی ابرویش راضی نبود.
-« الان درستش می کنم، فکرشو نکن.»
شروع به کاستن ازپیچ هشتی ابرو کرد. نرگس توآینه نگاه می کرد و مواظب بود. لبخند رضایت که تو صورتش نشست، خیال ثریا خانم راحت شد. وسایلش را جمع کرد وتو ساک گذاشت. گره چادر گلدارش را ازکمربازکرد وبلند شد. چادر را کشید سرش وتقریباً داد زد:« میام، یکی دوساعت دیگه برمی گردم.»
وفرصت نداد تا نرگس با لبخندی تشکرکند. خودش را رساند پشت در. سر راه، نگاهی گذرا به شعله های بخاری انداخت وگفت:
- هوا گرم شده این بخاری روجمع کنین. دوسه هفته دیگه بهاره!»
بلافاصله دررا بازکرد وازدید نرگس که سعی می کرد حاجی را صدا کند ناپدید شد.
حاج ایوب رفتن ثریا خانم را دیرفهمید. دوید دنبالش.
- «دست تون درد نکنه ثریا خانم! خیلی زحمت کشیدین.»
- «چی بگم والله! آخه تاکی حاجی؟ این که نشد زن وزندگی. بیچاره ازگردن به پایین شده یه تیکه سنگ. زخم بسترم که گرفته. به خدا خودشم راضیه دست یکی رو بگیرید وبیارید تو این خونۀ سوت وکور.
وقتی نیستید خدایی ناکرده اگه جک وجونور افتاد به جونش چی؟.می خورنش ها!»
حاج ایوب سربه زیر ساکت بود. ثریا خانم یک آن یاد نرگس افتاد.
صدایش را آورد پایین وادامه داد:
«می گید پرستار دوست نداره؟ خب زن بگیرید! هم پخت پزمی کنه، هم نرگس رو تروخشک می کنه. همدم تنهایی هاتونم می شه. دیگه چی می خوایید آخه شما دو تا؟! والله اون قد بیوه زن و دخترهست که آرزوشونه کنیزی تونو بکنن؛ همه شمارو می شناسن می دونن جنگ وجبهه دیده این، مؤمن وبا خدایین... آدم بد گیرتون نمی آد. لب ترکنید خودم براتون آستین بالا می زنم. اصلاً یکیش خواهرخودم، کی بهترازاون؟ تا سفیدی نیفتاده تو موهاتون، بجنبید حاجی!»
حاج ایوب این بار گفت:
«چشم! چشم! حتماً یه فکری می کنم.»
ثریا خانم طوری که انگارکمی خیالش آسوده شده باشد، خودش را پش کشید. چشم هایش را زیرکرد، دست سفیدش را- که چاقی روی پوست اش رگه رگه های سرخ وکبود انداخته بود- جلوی نگاه حاجی تکان دادن ونصیحت کردن، اما سعی می کرد تا نصایحش خواهرانه به نظر برسد!
- باورکنید به خاطر جفت تون می گم. اگه اون نرگس بینوا می تونست حرف بزنه، می فهمیدید که تو دلش چه چیزایی می گذره.»
باهمان دست چادرش را روی سرش جابه جا کرد که برود اما انگار که چیزی یادش افتاده باشد، مکثی کرد وگفت:
«لااقل اون ترکشو ازگردنش درمی آوردین زبونش بازشه. چرا دست دست می کنید؟ هی می گید وقتش برسه، وقتش برسه. اصلاً رسیدن یعنی چی؟! مگه سیب زمینی پیازه که برسه؟! چرا به فکرخودتون نیستید؟»
به این نصایح تکراری عادت کرده بود. همه اش را حفظ بود وصبوری می کرد پیش رفت ودرحیاط را بازکرد وکناری ایستاد تا ثریا خانم رد شود.
- جداً ممنون که به فکرما هستین.»
ثریا خانم نامطمئن ازاین که او حرف هایش راگوش گرفته باشد نگاهی چند ثانیه ایی به صورت پراز ریش ومویش انداخت. یادش رفت خداحافظی کند. قدم به کوچه گذاشت وسلانه – سلانه رفت.
حاجی سریع در رابست وخودش را به نرگس رساند. کنارش نشست. نگاهش کرد ولبخند زد وگفت:
«ببین نرگس من چه خوشگل شده! درست مثل فرشته ها!»
نگاه مات وتو خالی نرگس به سقف خیره مانده بود. گویا لکۀ زرد گچی را نگاه می کرد شاید هم چیزی را نگاه نمی کرد وفقط به گذشته ای فکرمی کرد که درآن زن وشوهری می دید که فکر می کردند خوشبخت ترین آدم های روی زمین هستند. چرا که هم دیگر را دوست داشتند، خیلی هم دوست داشتند وانگارهمین
- فقط همین- برای شادی کافی بود. اما افسوس... به یاد می آورد که یک بار با حاجی نشسته بودند به حساب کردن این که ازآن همه بمب- که معمولاً شبانه می آمد- چند درصد احتمال دارد که یکی به خانۀ آن ها بخورد؟ احتمال کوچکی بود، اما بود ونمی شد نادیده اش گرفت! ولی کی فکرش را
می کرد که بمب بیاید وبه جای کشتن، فقط زمین گیرت کند؟!
فلج شدن برایش ضعف بزرگی بود، تا جایی که به تمام زن های فامیل و در وهمسایه این حق را می داد با نیش وکنایه رودر رو یا پشت پرده بگزنش. گاهی با خود فکرمی کرد چه خوب که فلج شده است ونمی تواند تکان بخورد! لااقل این طوری کسی توقع ندارد تا به دیدنش برود. برفرض اگر کمربه پایین فلج بود، با ویلچر، یا عصا، مجبور به ارتباط بود. اما حالا عذرش کاملاً موجه بود. حتماً می گویند بیچارۀ افلیج چه طور بیاید؟ زنک بختک شده افتاده تو زندگی حاجی. آن وقت ها که هنوز امیدی به دوا درمان بود؛ مادرحاجی هر روز به نرگس سرمی زد وکارهایش را انجام می داد، درکنارش هم دق دلی هایش را تو دل نرگس خالی می کرد! انگار که نرگس به عمد خودش را ناقص کرده باشد.
می گفت:
«چه قدرپیغوم پسغوم دادم تا شهر آروم بگیره، پاشو بیا پیش ما. اگه خودتم چیزیت نشه، ازاین همه صدای تیر وتفنگ زبونم لال بچۀ تو شکمت بلایی سرش می آد. اما تو چه کاری کردی؟ پاتو کردی تو یه کفش که نه شوهرم این جا می جنگه می خوام پیشش باشم. که چی؟ که ماهی یه بارکه می آد خونه خورد وخوراکش به راه باشه. چه قدر بچه ام ایوب، خسته و کوفته ازمأموریت که برمی گشت هی می آوردت می ذاشتت این جا و خودش دوباره خسته وکوفته برمی گشت می رفت جبهه. مگه موندی؟! همچی در
می رفتی که انگارما سیخونکت می زدیم؟»
بعد می زد زیرگریه. اشک هایش که خشک می شد با صدای زاری دنبالۀ حرفش را می گرفت:
« به والله خودش هم راضی نبود تو واون بچۀ تو شکمت رو زیر توپ وتانک این صدام ذلیل مرده ببینه. خدا هم راضی نبود. حالا ببین عاقبت یه دندگیت چی شد! شدی وبال گردن من پیرزن واون پسر بخت برگشتهم.»
وقتی هم بهبودی نرگس به کل ناامید شد، ولش کرد به امان خدا ونشست به آه کشیدن و نفرین کردن که :
«نرگس بچه وزندگی رو ازایوبم گرفته!»
سال های اول تا دورترین نسل حاج ایوب آمدند نرگس را نصیحت کنند تا شوهرش را به زن گرفتن وادارکند! آن ها معتقد بودند حاج ایوب فقط ازاوحرف شنوی دارد. نرگس حرف ها را شنید و با زبان بی زبانی قول داد که حتماً این کار را خواهد کرد. حاج ایوب که زن نگرفت کسی نگفت نرگس تمام زورش را زد و نشد. نرگس را به جرم خودخواهی وحاج ایوب را به خاطرپشت کردن به خانواده وبی پشت و ورثه گذاشتن شان طرد کردند. دیگر کسی مزاحم شان نشد. نرگس هم به زندگی این شکلی خودش وحاج ایوب خو گرفت وآن را مثل روزهای قبل ازجنگ دوست داشت وحاضربود برای حفظش هرکاری بکند! هرچند کاری ازدستش برنمی آمد.
حاج ایوب صورت نرگس را میان دست های بزرگش گرفت. بالای بینی قلمی اش را بوسید وگفت:
«با فرشته های آسمونم عوضت نمی کنم! چه برسه با زنای زمینی!»
بعد با شکلک و ادا اطوار نگاه نرگس را کشید دنبال خودش ومثل بچه ای که شیطنتش گل کرده باشد، گفت:
«حالا کجای کاری هنوزموهات موش- مش- ماش نشده، اسمش چی بود؟ خلاصه هنوز از اونا نشده. بشه ببین اون وقت چی می شی.»
حرف های حاجی شادی را به دل نرگس ریخت. طاقتش را ازدست داد وبا صدای خفه وزننده ای خندید. حاج ایوب نگاهش به مورچه هایی که به دنبال غذا دور وبرنرگس می پلکیدند افتاد. بوی خون مانده ودلمه بسته روی کول وکمرنرگس مورچه ها را آن جا کشانده بود! حاجی می دانست اگر نرگس تا حالا ازهربلایی هم قسر دررفته باشد اززخم بستر نمی تواند واین فکر روز به روز پیرتر وداغون ترش می کرد.
دورازچشم اوتا جایی که دستش می رسید مورچه ها را با انگشت له می کرد. می دانست باید منتظر بماند تا نرگس بخوابد تا مثل روزهای قبل داروی ضد حشرات را دور تا دورش بریزد. اما وضع نرگس هر روز وخیم تر می شد!
حاج ایوب پرسید:
«گرمت نیست؟»
نرگس که دیگرازخنده افتاده بود سیاهی چشمش را به سمت پنجره چرخاند.
حاج ایوب فهمید باید پنجره را بازکند. بلند شد وپنجره را تا به آخرباز کرد. نسیم بهاری توفضای اتاق جاری شد؛ قامت نرگس را درنوردید و موهایش را به رقص درآورد.
بهار در راه بود.

درباره نویسنده:متولد 1358، تهران
فوق دیپلم چاپ ونشر
- تقدیر درجشنواره مطبوعاتی سال 58 به خاطر داستان «راه برفی»
- تقدیر دراولین مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس (جایزه ادبی یوسف) سال 58 به خاطر داستان «روباه نیمه شب»

منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


شنبه 1389/6/27
X