صدای قارقار کلاغ توی اتاق پیچیده است . « آقای معاصر» با کنجکاوی اتاق را نگاه می کند. اتاق پر شده از حجم کتاب ها و اوراقی ه به فاصله های بسیار کمی از یکدیگر ، ستون به ستون، بر هم چیده شده اند و تا زانو بالا آمده اند ! معاصر زیر لب ستون ها را می شمارد: « هفت، هشت ، نه...» میان ستون ها باریکه راهی به اندازه عبور یک ویلچر باقی مانده است . معاصر چشم می چرخاند پای دیوار. دور تا دور اتاق .، در چهار ضلع، زیر دیوارها ، گلدان های سفال کوچک شمعدانی چیده شده اند ،یک شکل و یک اندازه . روی دیوارها ، به موازات چشم ها، به فاصله چند سانتی متر ، قاب های زیادی از چه راه های متفاوت قرار دارد و.قاب های یک شکل و یک اندازه . معاصر از پشت عینک دودی بزرگی که نیمی از صورتش را پوشانده نگاه می چرخاند طرف پنجره . پنجره ای چوبی رو به باغ و حیاطی کوچک. مه سفیدی تمام حیاط را پر کرده است . از دل سفیدی مه، صدای قار قار کلاغ به گوش می آید . معاصر دست هایش را توی جیب های شلوار اتو کشیده اش فرو می برد، و با لبخند سرش را تکان می دهد.
« باریک ا...، قابل تحسینه، خونه خوبی واسه خودت ساختی. یه جای دنج و نقلی و شاعرانه که فقط به درد عاشقایی مثل خودت می خورد ، آفرین! »
سر می چرخاند طرف اسماعیل که نشسته بر ویلچر و به معاصر پشت کرده و از قاب پنجره ، حیاط را تماشا می کند .
« حتماً جلالی بهت گفته که این جا قراره اتوبان بشه . یه اتوبان چند بانده تا سعد آباد»
معاصر میان ردیف کتاب ها و اوراق راه می رود. دست دراز می کند و یکی از اوراق را از ستون جلوی دستش برمی دارد. نوک انگشت سبابه اش را بر کاغذ می کشد. رد انگشتش خطی بر غبار کاغذ می گذرد.
« اینا همه اش وصیت های دست نویس همون بچه هاست ؟!»
نگاهی گذرا به نوشته می اندازد و می گوید :
« من کلکسیون کبریت دیده بودم، همین طور کلکسیون پروانه، تمبر، یا حتی سیگار.... اما اینا به چه درد می خورده ، یه مشت اوراق اطله«
از باریکه راه می گذرد و می اید پشت سر اسماعیل می ایستد . اسماعیل همچنان چشم به حیاط سپرده است . انگار که توی سپیدی مه دنبال چیزی می گردد!
« دنبال اون سگی؟! اون هار نیست. تربیت شده است. کاری رو می کنه که یادش دادن، اگه اجازه می دادی می اوردمش تو .»
کاغذ را تا برابر چشم هایش بالا می برد. با نوک انگشت عینکش را می دهد بالا و توی کاغذ دقیق می شود.
« نمی تونم دست خط شون رو بخونم»
کاغذ را رها می کند. کاغذ از آن بالا رقص کنان روی گل های رنگ و رو رفته فرش می نشیند. معاصر دو دستش را می گذارد روی شانه های اسماعیل و به حیاط خیره می شود
« من واسه عکس ها اومدم این جا. نمی خواهم وسوسه ات کنم. هر چند خودم می دونم که پیشنهاد وسوسه انگیزیه! هر کسی به یه جای امن نیاز داره مخصوصاً که ...»
حرفش را می خورد . اسماعیل ویلچر را می چرخاند طرف معاصر و مصمم توی چشم هایش خیره می شود .
جای من امنه آقای معاصر ، لازم نیست شما نگران جای من باشین! »
ته ریش حنایی رنگش چهر ای مظلوم و آرام به او بخشیده است . روی گونه اش جای چند خراش خودنمایی می کند . معاصر می خندد و برابر ویلچر زانو می زند و عینکش را از چشم هایش بر می دارد .
« کله شق نباش من حق دارم نگرانت باشم . همه به تو بدهکارن. تک تک ادم های این شهر. حتی من، من هم به تو بدهکارم. حالا هم واسه پرداخت اون بدهی اومدم!»
اسماعیل سرش را خم می کند و به کفش های براق معاصر نگاه می کند . معاصر دوباره لبخند می زند .
« سخت نگیر، کفش هام تمیزه، من عادت ندارم پا برهنه باشم!»
اسماعیل ویلچر را می چرخاند طرف پنجره و از قاب چوبی پنجره حیاط و باغ را نگاه می کند. میان حیاط، در پس سفیدی مه، استخری با ابی مانده به چشم می آید. بر سطح راکد اب برگ های پهن نیلوفرهای آبی سوار شده اند . آن طرف تر ، از زیر درخت زیتون که به زخمت به چشم می گذارد و در طول اتاق قدم و
می زند . اسماعیل سرش را می چرخاند و کاغذ را می بیند، ویلچر را جابجا می کند تا بتواند کاغذ را از روی زمین بردارد. دستش خیلی کند و آهسته حرکت می کند انگار که بخواهد وزنه ای سنگین را از روی زمین بردارد. نقش کفش معاصر روی کاغذ خودنمایی می کند . صدای معاصر توی اتاق می پیچد.
« من هیچ وقت برای انجام کارهام خودم جایی نمی رم، آدم هایی رو که دارم می فرستم، اما تو ...»
بر می گردد و اسماعیل را نگاه می کند . اسماعیل به سختی دستش را تا بالای سینه اش بالا می آورد و برگه ای را که از روی زمین برداشته به سینه اش می مالد. معصر نگاهش را به قاب های روی دیوار
می دهد .
« این جا شده موزه این همه کتاب . این همه عکس . این همه اوراق چند وقته از خونه ات نرفتی بیرون ؟!»
یکی از قاب ها را از روی دیوار بر می دارد و نگاهی به پشتش می اندازد .
« زندگی با مرده ها باید جالب باشه ، نه؟! من که تا به حال تجربه نکردم »
قاب را به دیوار بر می گرداند.
« هوای این جا خیلی راکده. سنگینه پنجره ها رو باز کن بذار هوا عوض بشه، بوی دستشویی می ده اینجا »
اسماعیل با غضب معاصر را نگاه می کند. نگاه خشمناکش توی صورت معاصر مات می ماند. معاصر سعی
می کند خودش را آرام نشان دهد.
« نه، من... چطور بگم؟ ...منظوری نداشتم. اما هوای بیرون می دونی ؟ کسی که از بیرون بیاد و توی این خونه زندگی نکنه، خیلی راحت اینو می فهمه هوای این جا...»ـ
اسماعیل ویلچر را میان باریکه راه کتاب ها و اوراق حرکت می دهد و کنار در می ایستد . در را باز می کند، و به طرف سر می چرخاند.
« برو بیرون! من نمی فروشم»
معاصر هاج و واج نگاهش می کند . دهانش باز مانده است . اسماعیل محکم تر تکرار می کند:
« از خونه من برو بیرون! من فروشنده نیستم.»
معاصر شانه هایش را می دهد بالا . یک قدم طرفش برمی دارد .
«ناراحتت کردم؟! ولی ... من ....»
با کف دستش روی پیشانی اش می زند.
« من احمقم! احمق! دوستام می گن که من گاهی کارهای بی ربط می کنم . فکر کنم اینم یکیش بود. ببین دوست عزیز، من اومدم این جا که باهات معامله کنم . من اومدم دنبال اون عکس ها. شاید کسی ارزش تو را اون عکس ها رو ندونه. ولی من می دونم ، او نم به دلار! »
تا برابر اسماعیل پیش می آید .
« می دونم که یه جایی از این خونه یه صندوقچه داری که توش قایم شون کردی، جلالی همه چی رو بهم گفته ، »
اسماعیل هنوز کنار در است، و مصمم نگاهش می کند. معاصر دست می کند توی جیبش و سیگار وینستونش را در می آرود . اتش می کند و دود سفیدش را حلقه حلقه با حوصله بیرون می دهد .
« زندگیت برام جالبه. اون ساعت خوابیده . اون تقویم قدیمی شصت و هشت که هنوز روی دیواره. این
کتاب ها ، گلدون ها، قاب عکس ها شکل و قیافه خودت، چیزهایی که درباره ات شنیدم. من نیومدم باهات مصاحبه کنم، یا اذذیتت کنم، تو برام قابل احترامی، شخصیبب برای من قابل ستایشه. یه جانباز که از ناحیه دو تا پا...»
اسماعیل از در فاصله می گیرد و از میان ردیف کتاب ها به طرف معاصر می اید . از قاب چوبی در که حالا باز مانده است، سفیدی مه توی اتاق می آید و روی عکس ها می نشیند. اسماعیل با نگاه معترضانه برابر معاصر می ایستد.
« من جانباز نیستم آقا . یه معلولم »
معاصر شانه هایش را می دهد بالا. سیگار میان دو انگشتش لق می خورد. دود را می دهد بیرون و
می خندد.
« معلول؟! تو شیش سال منطقه بودی . پات رفته روی مین...»
اسماعیل کنار قد و قامت بلند معاصر کوچک می نماید .
« من رفته بودم عکاسی . من رزمنده نبودم »
معاصر سیگار را می گذارد میان دو لب و در همان حال می گوید:
« تواضع. تواضع . تواضع. همه بروبچه های جبهه همین جورن . البته همه شون نه. بعضی هاشون. تو تموم زندگیت داستانه . حتی همین ماجرا: جانبازی که دوست نداره جانباز صداش کنن. عکاسی که عکس هاشو پنهان کرده توی صندوقچه و حاضر نیست به کسی نشون بده. مردی که از شهر فراریه و توی خونه اش داره دور از هیاهو به زندگیش ادامه می ده . از زندگی تو می تونه فیلم بشه.»
سرش را می چرخاند و تمام اتاق را اجمالی از نگاه می گذراند.
« تموم زندگیت رو می دونم . همین جوری رو هوا بلند نشدم بیام سراغت. « اسی پیکچر» درست گفتم ؟! « اسی پیکچر؟!» اسمت همینه دیگه؟! از بچه گی عشق وعکس و عکاسی بودی و از همون موقع به دوربین دستت بوده و از درو دیوار و کوچه و آدم ها عکس گرفتی . همین عشق تو رو کشونده جبهه . شدی عکاش جنگ. شیش سال! از لحظه به لحظه اون روزها عکس داری . عکمس هایی که شاید بی نظیرترین عکس های دنیا باشه . جلالی می گفت شاید تعداد عکس های منتشر نشده ات چند هزار تا بشه ، می دونم که دو تا جایزه جهانی عکاسی بردی که حتی نرفتی بگیری شون . بیشتر از همه هم عکس های تو توی مطبوعات و اینترنت طرفدار داره »
می خندد .
« من چرا اینا رو واسه تو می گم؟ »
سیگارش را روی یکی از برگه ها مچاله و خاموش می کند .
« جلالی بهم گفت که چقدر سرسختی . می دونم که از چند تا مجله اومدن سرغ اون عکس ها و تو به هیچکدوم شون پا ندادی . ولی من هم کم کسی نیستم . حتما بارها عکسم رو توی روزنامه ها دیدی . مصاحبه هام . دیدو بازدیدهام . از غرورم نیست که اینو می گم . بخاطر نفوذیه که دارم . ساست یه بازیه . یه بازی که اگه بلد باشی همیشه برنده ای . ربطی به دولت ها و رئیس جمهورهاش نداره . کسی که شطرنج دو خوب بازی کنه برنده است . چه با مهره سیاه!ی چه با مهره سفید »
بر می گردد طرف میز چوبی دایره ای شکلی که وسط اتاق خودنمایی می کند. پارچ را روی لیوان خالی
می کند. لیوان را بو می کشد . اسماعیل نگاهش می کند. معاصر ادامه می دهد:
« من واسه نگاتیو اون عکس ها اومدم. رقمی که بهت پیشنهاد می کنم خیلی خیلی بیشتر از اون
نشریه های جزقلیه»
آب را سر می کشد و سر طرف قاب خالی در می چرخاند، جایی که از پششت سپیدی مه صدای قار قار تمامی ندارد !
« این کلاغ لعنتی به چی داره اعتراض می کنه؟»
لیوان را بر می گرداند روی میز و چشم می چرخاند به فلاکس کوچک چای و فنجان سفالی که تا نیمه از چای کهنه ای پر است.
« جلالی می گفت، آخرین باری که رفتی شهر، وسط خیابون بالا آوردی!»
قدم زنان از میان اوراق و کتاب ها می گذرد و خودش را به قاب خالی در می رساند. بعد سرش را بلند
می کند و ابرهای سیاه را می بیند که کم کم پهنه وسیع آسمان را اشغال می کنند.
« چی می خوای از جون خودت؟! خودت رو زندونی کردی که چی بشه؟ چرا دنبال سهمت از زندگی
نمی ری؟ جلالی همسنگرت بود. یادته؟! با هم از پشت خاکریز به طرف یه دشمن شلیک می کردین . اما حالا برای خودش برو بیایی داره. میز و دفتر و دستک و منشی و .. سهمش رو قاپیده و گرفته، حلالش منطق بازی رو بلده . چنگش رو کرده و حالا داره کاسبیش رو می کنه . عوض اون ترکشی که توی دستشه یه « پرادو » زیر پاشه . مثل تو خودش رو زندونی نکرده تو هنوز همزیستی کردن رو یاد نگرفتی ..»
معاصر چشم می دوزد به تار عنکبوتی که گوشه دیوار، در نسیمی ملایم می لرزد. عنکبوتی کوچک کنج سه گوش دیوار بی حرکت مانده است
« عکس هایی که تو داری می تونه فروش روزنامه ما رو چند برابر کنه. می تونه در قالب کتاب و پوستر و سی – دی بره بازار. خودت جونه می دی واسه مصاحبه. بشینی روی یک صندلی و حرفهای سیاسی بزنی و هر کی که تو ازش تعریف کنی می تونه کلی رای بیاره، می بینی؟! تو آدم مهمی هستی . تو اون عکس ها. کلالی می گفت شاید هزار تا عکس بشه. فکرش رو بکن...هزار تا عکس منتشر نشده از همت و باکری و چمران و متوسلیان و...داری . یکیش رو بهم نشون داد و کله همت بود که گلوله صبورتش رو متلاشی کرده بود . معرکه بود !»
به طرف اسماعیل می آید و از پشت دو دسته ویلچر را می گیرد توی دستش و اسماعیل را حرکت می دهد.
« اون عکس ها هر کدومش پنجاه تا شصت هزار تومن می ارزه»
آرام و آهسته اسماعیل را در باریکه راه کتاب ها و اوراق پیش می برد .
« اما من بیشتر می دم . هر عکس صد هزارتومن! »
در حال حرکت سر خم می کند و اسماعیل را نگاه می کند .
« فقط من می دونم که اونا چند می ارزن. »
اسماعیل ، سر بلند کرده و معاصر را نگاه می کند
« من نمی فروشم.»
حالا هر دوی توی قاب خالی در ایستاده اند
« اگه نفروشی ضرر می کنی. حالا وقتشه! بفروش، راحت و آسوده زندگی کن، توی رفاه، بی درد، بهتر زندگی کردن حقته! تو پاهات رو ندادی که زمین گیر بشی. دست هات هم از کار افتاده . اونجور که جلالی می گفت ، همین روزها دست هات هم واسه همیشه تعطیله. یه جانباز بی دست و بی پا مثل تو چرا نباید به فکر خودش باشه ؟ تو قهرمانی جات این جا نیست؛ گوشه نشین شدی که چی بشه؟»
اسماعیل سرش را بلند می کند و توی چشم های معاصر دقیق می شود
»« من فقط یه عکاسم . همین »
معاصر ویلچر را حرکت می دهد و از در می گذراند.
«داری پرت و پلا می گی . کسی رو می شناسم که واسه خاطر ترکش خوردن، اونم ترکشی که اصلا وجود خارجی نداره ، شده مدیر عامل به شرکت دولتی، اونوقت تو با این عکس ها و وصیت نامه ها برای خودت معرکه گرفتی ؟»
معاصر آهسته ویلچر را از دو پله سیمانی پایین می برد . کلاغ با دیدن انها ساکت می شود.
« هر عکس صد هزار تومن. باور کن این رقم منصفانه ایه .»
اسماعیل چشم به برگ های پهن روی استخر می دوزد
« نمی فروشم! »
سگ سیاه دوان دوان خود را به معاصر می رساند . معاصر دستی بر سرش می کشد.
« می دونی ، این لجبازی ممکنه برات گردون تموم شه، خیلی گرون!»
اسماعیل سرش را بلند و به آسمان نگاه می کند. ابرهای سیاه تمام آسمان را فرا گرفته اند.
« مهم نیست، من نمی فروشم»
معاصر ویلچر را تا لبه استخر پیش می برد. اسماعیل از این که این همه به استخر نزدیک شاده است ، حس خوبی ندارد!
« جلالی می گفت هوای شهر اذیتت می کنه . می گفت دود ماشین ها ریه هات رو خراب می کنه . اما تو باید عادت کنی . شاید در زمان تو هوای پاکی جریان داشته و این همه دود ماشین و سرو صدا نبوده اما حالا هو همینه که می بینی . از دست تو هم کاری ساخته نیست. باید به ریه هات یاد بدی که توی شهر چه جوری باید نفس کشید. »
اسماعیل به چرخ های ویلچر نگاه می کند که با لبه استخر مماس شده اند . معاصر لبخند می زند.
« این همون استخر چهار متریه که جلالی می گفت؟! شاید اگه دست هات قدرت قبل ترها رو داشت شناگر ماهری بودی، خوب آقای « اسی پیکچر» نظرت عوض نشده؟ می فروشی یا نه؟!»
اسماعیل نفس عمیقی می کشد . کلاغ زیر درخت انار بی حرکت مانده و نگاه می کند. معاصر دو دستش را روی شانه های اسماعیل می گذارد .
« خوبی این محله ها اینه که هیچ کس صدای همسایه رو نمی شنود . تازه صدای تلویزیون گوش همه رو پر کرده . همه دارن فیلم تماشا می کنن. کسی احتمال نمی ده که همسایه اش براثر یه بی احتیاطی توی استخر خونه اش غرق بشه!»
اسماعیل چشم به آب راکد استخر دوخته است . معاصر ادامه می دهد:
«نمی خوای فریاد بزنی ؟ جلالی می گفت اون قدر که برای شکستن لنز دوربینت گریه کردی ، واسه از دست دادن پاهات گریه نکردی!»
تا کنار گوش اسماعیل خم می شود.
« دوست عزیز، هنوز فروشنده نیستی؟!»
اسماعیل سرش را به علامت نه به چپ و راست تکان می دهد و می گوید :
« زندگی با مُرده ها خیلی سخته!»
معاصر لبخند تلخی می زند و توی خانه بر می گردد. سگ سیاه پشمالو خودش را به ویلچر می مالد . اسماعیل سعی دارد. خودش را پس بکشد ، لاستیک ویلچر لبه استخر بازی می کند و لق می خورد . سگ زبانش را بیرون آورده و تکان می دهد. با حرکت های اسماعیل لاستیک های ویلچر عقب و جلو می روند. ویلچر تکان دیگری می خورد و توی استخر می افتد! صدای غریبی حیاط را پر می کند: « تالاپ» کلاغ سیاه ترسیده بالای دیوار می پرد. اسماعیل پیش از آن که بتواند چیزی بگوید سرش را در آب کدر و جلبک زده استخر فرو می رود . آب باکد استخر متلاطم شده است . موج ها به شکل دایره هایی متحدالمرکز شکل می گیرند و و محو می شوند . نقش کم رنگ ویلچر و اسماعیل زیر برگ های پهن نیلوفر تر و کم تر می شوند. معاصر دوان دوان از خانه بیرون می آید . ناباور به جای خالی اسماعیل نگاه می کند. خم می شود تا شاید از زیر برگ های پهن نیلوفر زیر آب را ببیند.سرش را طرف سگ می چرخاند.
« کار تو بود؟!»
سگ زوزه خفیفی می کشد و خودش را به پاهای معاصر می مالد . دستی بر سر سگ می کشد .
« من فقط می خواستم بترسونمش!»
معاصر از کنار استخر بلند شده و می ایستد . صندوقچه کوچکی توی دستش خودنمایی می کند. به ضرب در صندوقچه را باز می کند . مبهوت داخلش را نگاه می کند !
«پس نگاتیو ها کو ؟! »
صندوقچه را وارسی می کند و با خشم به طرفی می اندازد .
« لعنتی !»
به تندی با موبایلش شماره می گیرد و طرف در می رود .
« الو ، جلالی؟ مرتیکه احمق تو که گفتی نگاتیوها توی صندوقچه است ؟! نه . گفتم نه. نبود . اوضاع خراب شده ، می خواهم همین الان ببینمت، بیا دفتر . الو ...الو ...»
آسمان می غرد . معاصر تا در حیاط می دود . سگ سایه پشمالو دنبالش می دود. در بسته می شود. یک انار سرخ از شاخه درخت توی استخر می افتد. آب راکد به حرکت در می آید. از میان سرخی کدر شده آب استخر آرام و آهسته، یکی – یکی، نگاتیو های خیس بالا می آید و بر سطح آب ،لا به لای نیلوفرهای پهن شناور می ماند! آسمان می غرد. کلاغ بال می زند و بر لبه استخر می نشیند و صدای قار- قارش تمام حیاط و کوچه و شهر را پر می کند !
درباره نویسنده: متولد 1354 تهران
فاغ التحصیل کارشناسی ادبیات نمایشی
-برگزیده مسابقه داستان نویسی صحیفه سجادیه سال 1383
-رتبه اول اولین مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس ( جایزه ادبی یوسف) سال 1385
-برگزده جایز ه ادبی اصفهان سال 84
رتبه اول مسابقه فیلم نامه نویسی داستان های قرآنی 1382
ما می رویم. و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟ می می گذریم . و آیا غمی بر جای ما ، در سایه خواهد نشست؟
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)