« سلام خواهرالهه، فرموده بودید که بیام برای تعویض پانسمان دستم، من هم خدمت رسیدم!»
« گفته بودم هرسه روز یکبار، شما درعرض یک هفته شش بار آمدید برای تعویض پانسمان؟»
« آخه دستم خیلی...»
« اگه درد دارید باید مسکم مصرف کنید نه این که پانسمان عوض کنید؛ حالا که تشریف آوردید بفرمایید بنشینین تا لوازم پانسمان رو آماده کنم.»
« خواهر الله؟!»
« لعنت به این شهره که اسم منو انداخت تو دهن اهالی منطقه!»
« چیزی گفتید خواهر؟»
« فامیل من شهابیه، برادر رضوی! اگر فامیلو بگید، رسمی تر و بهتره.»
« چشم خواهر الهه... شهابی!»
« عجب!»
« راستش، خواهرالهه... شهابی، من بلد نیستم دروغ بگم، ازبچگی هم استعدادشو نداشتم. هر وقت نمره هام خراب می شد ومادرم سراغ نمره هام رو می گرفت، تا می گفتم « هنوز»، فوری مادرم می فهمید، نگفته دروغم لو می رفت.»
« پس نمرۀ بد هم می گرفتید! برای همینه که حالا هم یه فرمانده از زیر کار دربرو شدید، برای یه ترکش هر روز می آیید تعویض پانسمان؟»
« می آمدم خودتون رو ببینم، تعویض پانسمان بهانه بود، عرض داشتم!»
« خب بفرمایید! یعنی نمی خواهید پانسمان عوض کنید؟»
« چرا ولی...»
« هدفم دیدن خودتون بود، عرض مختصری داشتم...»
« یعنی سنگر فرماندهی رو تو این واویلا رها کردید برای یه عرض مختصر؟»
« امروز، شکر خدا منظقه آروم بود، درگیری کم داشتیم، شب ها هم انگار دشمن آتش بس دارد... فکر کردم بهترین موقعیته تا حرفی رو که مدت هاست به اون فکر می کنم با شما در میون بذارم.»
« بفرمایین؛ تا چند دقیقه دیگه نوبت بچه های شیفت شبه، الان سر می رسن؛ بفرمایین حرفتون رو بزنید!»
« امیدوارم به حساب گستاخیمون نذارید. مادر وخواهرمون که این جا نیستن رومون زیاد شده،
می خواستم ازشما خواستگاری کنم!»
« شهره، تو این موقعیت جشن گرفتی؟»
« برادرها دیروز رفته بودن شهر، یه جعبه شیرینی آوردن، چند تا هم برای ما فرستادن، گفتم بد نیست نگهش دارم امشب باهاش جشن سالگرد بگیریم.»
« سالگرد چی؟»
« یعنی نمی دونی سالگرد چی؟!»
« یعنی نمی دونی سالگرد چی؟! خوب سالگرد ورود خودمون به کردستان، یادت رفته پارسال همین موقع بود که رسیدیم؟ تاریک وسرد، شب اول تو درمانگاه خوابیدیم، یادت نیست؟»
« خواب که نه! اتراق کردیم واز سرما لرزیدیم یا از صدای انفجار توی بغل هم مچاله شدیم!»
« مریم وسهیلا هم نمازشون تموم شد! بفرمایین جشن... حالا کی این یه دونه شمع رو فوت کنه؟»
« خب همه مون با هم... یک، دو، سه!»
« حالا دوباره روشنش نکن، نور والور کافیه، بگذارش برای یه جشن یا یه تولد دیگه.»
« آه خوب شد گفتی، اول دی تولد سهیلاست، چه جشنی بشه!»
« خب پس شیرینی ها رو هم نخوریم بذاریم برای اول دی!»
« سهیلا، تو هم وقت گیر آورده بودی شب چله؟»
« راستی، شب چله خودش جشنه، امشب شیرینی ها رو می خوریم، حتماً برادرها برای شب چله هم فکری می کنن.»
« آره، بعضی از برادرها به فکر همه چیز هستن، خیلی دلشون خوشه، زیر این آتیش و بزن وبکوب، به همه چیزفکر می کنن!»
« خیلی خوبه، مؤمن اونه که غک وغصه تو دلش باشه، شادی تو چهره اش!»
« اینم ازکلمات قصار مریم خانم!»
« نخیر سهیلا خانم، این از کلمات قصار معصوم علیه السلام بود!»
« شهره، چند تا چایی هم بریز، شیرینی رو بدون چایی نمی شه خورد، تو گلومون گیر می کنه!»
« چشم ولی صبح تا حالا کنار چراغ والور بوده، حتماً خیلی جوشیده.»
« عیب نداره بابا! مهم اینه که اسمش چایی باشه!»
« جدی سهیلا؟! برات مهم نیست؟ تو همه چیو می گی عیب نداره. همیشه همین طوری بودی یا ازوقتی اومدی کردستان؟»
از وقتی پامو ازخونۀ بابا گذاشتم بیرون وناز ونوازش های بابا تموم شد و« این خوبه، اون بده» های مامان، ته کشید!
« یعنی می شه چند وقت؟»
« ازتابستون پنجاه وهشت، اولش شدیم خواهر جهادگر، راه افتادیم رفتیم منطقۀ عشایری، درس اصول عقاید واین حرف ها به زن های عشایر بدیم. از اون ها وقار و مردانگی و بی ادعایی یاد گرفتیم؛ وقتی برگشتیم، خودم شده بودم زن عشایری، بعدش هم رفتیم کجا؟... کجا مریم؟»
« رفتیم مناطق مرزی سیستان وبلوچستان، امداد پزشکی، می خواستیم به مردم، بهداشت، حمام مداوم وتغذیۀ خوب یاد بدیم، جایی که آب برای خوردن هم نبود. ازگوشت ومرغ وچلو وپلو هم خبری نبود.»
« به قول الهه تا مامان اومد یاد بگیره به فامیل بگه دخترم جهادگره، اومدیم کردستان، شدیم امدادگر، یه لشکر شش تایی اومدیم، حالا چهارتا موندیم، چندتا برمی گردیم خدا می دونه!»
« ازجشن تون متشکرم، صدسال به این سال ها!»
« یعنی صد سال تو وتانک وزخمی وکشته واین حرف ها؟»
« نه! صد سال به جشن و بی خیال!»
« جشن چیز خوبیه. حتی تو این موقعیت و با همین سادگی به آدم خوش می گذره، حرف می زنه، خاطره می گه.»
« می دونی، منو یاد جشن زینب و حمید انداخت؛ عجب جشنی بود، چقدر با صفا بود! من جشن عقد زیاد رفتم ولی هیچ جشنی اون قدر با صفا نبود.»
« آره، حلقۀ پلاستیکی روسری الهه، شد حلقۀ عروس خانم؛ حلقۀ داماد چی بود؟»
« حلقۀ ضامن نارنجک! اون روز صیح دیدم یکی از برادرها داره با سوهان، تکه فلز رو می سابه، فکرکردم چکار می کنه؟ بعد فهمیدم حلقۀ داماد رو صاف و صوف می کرده!»
« حاج آقا صوفی، خطبۀ عقد رو که خوند، همون « عروس خانوم وکیلم» اول رو که گفت، زینب داد زد « بله»، همزمان صدای انفجار چند تا خمپاره هم بلند شد، همه با هم دست می زدیم و تکبیر می گفتیم.»
« یکی ازپسرها هم بی اختیار گلوله شلیک می کرد!»
« شاید هم با اختیار بوده، آخه بعضی از قبیله های کرد وعشایر توی عروسی، برای اعلام اون، شلیک می کنن.»
« شاید یاد ایل وقبیله اش افتاده بود!»
« وقتی من وسهیلا داشتیم سفرۀ عقد رو می چیدیم، برادر حمید اومد و گفت :« ببخشید خواهرما، توی زحمت افتادید!» بعد یه چفیۀ مچاله شده داد وگفت: « اینو برادر بهمنی داده برای سفرۀ عقد، آخه اون تجربه داره.» زینب سرشو پایین انداخت ولبخند زد؛ چفیه رو که باز کردم، یه حلقۀ ضامن نارنجک بود، یه مشت کشمش سبز، یه مشت انجیر خشک و چند تا شکلات، بعد هم زینب، بدو بدو رفت درمانگاه، یه مقدار باند وگازآورد، باهاشون گل درست کردیم. تو یکی ازگل ها کشمش ریختیم، تو یکی انجیر، تو یکی شکلات، تو یکی هم حلقۀ عروس وداماد، این جوری سفره رو چیدیم.»
« پس اونا هنرنمایی خود عروس خانم بود!»
« آره بابا، زینب خیلی با سلیقه بود، تا وقتی این جا بود، با شور وحرارتی که داشت اصلاً معنی خستگی وجنگ رو نمی فهمیدیم. بعد از عقد هم انگار پرشورتر شده بود...»
« حیف که یه هفته بیشتر طول نکشید! وقتی وانت جلوی بهداری توقف کرد، زینب مثل همیشه دوید تا اولین نفری باشه که کمک می کنه ولی چنان شیهه ای کشید که فکر می کنم کوه های کردستان تا اون وقت چنان صدایی نشنیده بودن.»
« هیچ وقت هم نمی شنون، چرا راننده بی هوا این کارو کرد؟ مگه نمی دونست حمید و زنیب، زن وشوهری؟»
« نه بابا، تازه کار بود، تازه دو روز بود که اعزام شده بود. سرباز وظیفه بود، بچه از کجا باید خبر می داشت؟»
« گردن بریدۀ حمید رو گرفته بود توی بغلش و نعره می کشید. خون های گلوش رو مشت می کرد وبه صورت خودش می مالید، فقط می گفت : « حمید»!»
« خوب شد شما نبودید؛ زینبی که من توی بیمارستان تهران دیدم هیچ شباهتی به زینب یک سال پیش نداشت؛ هنوز حلقۀ پلاستیکی توی انگشتش بود. خیلی کم حرف می زد. هرچند لحظه یه بار، به حلقه نگاه می کرد، اونو توی انگشتش می چرخوند و زیر لب زمزمه می کرد. توی این مدت که پیشش بودم، فقط گفت: شهره، می دونی بعد از عقد وقتی اتاق خالی شد حمید به من چی گفت؟ یه دونه کشمش برداشت به من داد وگفت: همیشه دلم می خواست سر سفرۀ عقد یه دونـه انگور تازۀ بهشتی بهت هدیه کنم، ولی فکرکنم خدا این یه دونه انگور رو خشک کرده، ذخیره کرده تا امروز من اونو به تو هدیه کنم... اون وقت دونۀ کشمش رو به ذهنم نزدیک کرد، من اونو ازدستش گرفتم ویادگاری توی جیبم نگه داشتم تا بعدها به بچه هام نشون بدم وبگم این هدیۀ بهشتی رو خدا به پدرتون داد تا به من هدیه کنه. می دونی شهره، من هنوز اون دونۀ بهشتی رو دارم؛ امیدوارم تا زنده ام بتونم ازش نگه داری کنم.
بوی دست های حمید رو داره، عطر حرف هاش رو داره؛ باورکن بوی بهشت می ده، واقعاً بوی بهشت می ده، یه عطری داره که هیچ وقت و هیچ جا حس نکردم. فقط یه بارتوی خواب حمید رو دیدم، همین بو رو می داد، همین عطر رو داش، گفتم چه بوی خوشی! خندید وگفت: بوی بهشت.»
« انگار سهیلا و مریم خوابشون برده!»
« آهر خیلی خسته می شن.»
« می دونی الهه، بعد ازشهادت حمید ورفتن زینب، دیگه فکر نمی کنم هیچ کدوم از برادرها به سرش بزنه توی این جنگ واین موقعیت ازدختری خواستگاری کنه. تجربۀ تلخی بود. گمان نمی کنم کسی بخواد دیوونگی کنه واین تجربه رو تکرار بکنه!»
« چرا، یکی از برادرها تصمیم گرفته این دیوونگی رو تکرار کنه.»
« راست می گی؟ کی؟»
« برادر رضوی.»
« جدی؟ کی فهمیدی؟ این شریک دیوونه کی می تونه باشه؟ من که نیستن؛ مطمئنم.»
« ازکجا این قدرمطمئنی؟»
« دلم گواهی می ده؛ خب بگو ببینم کیه! یکی ازشما سه تاست. بگو کیه، یالا!»
« باشه، بعداً می گم.»
« زود باش بگو، می خوام بخوابم.»
« تو می خوای بخوابی یا می خوای منو خراب کنی؟»
« منظورت چیه؟»
« شهره، توی نماز شبت برای من دعا کن! ببخش ولی من خوابم سبکه، درسته که تو خیلی آروم وآهسته وضو می گیری ویه گوشه نماز می خونی، ولی من حتی ازحرکت چادر نمازت ازخواب می پرم.»
« خدای من! آن نماز شب ها مانع خواب تو بوده؟ پس ثواب که نداشته هیچ، گناه هامو سنگین تر هم کرده. ببینم مریم وسهیلا هم می دونن؟»
« نه، اون ها خیلی خوابشون سنگینه. مگه ندیدی برای نماز صبح، کلی التماس می کنن تا بیدارشون کنم؟ چند بار هم باید تکونشون بدم وصدا بزنم تا بیدار بشن.»
« خدا منو ببخشه! تو هم ببخش... راستی داشتی می گفتی برات دعا کنم، نکنه این عروس دیوونه تویی؟ آره الهه خودتی؟»
...
« چی جواب دادی؟ کی وقت کرد خواستگاری کنه؟ جوابت چی بود؟»
« هیچی! قرارشد وقتی رفتم تهران مرخصی با پدر وماردم حرف بزنم.»
« شرایط خانواده ات روگفتی؟»
« چه شرایطی؟ اون ها که هنوز نمی دونن که بخوان شرایط داشته باشن!»
« منظور اوضاع فرهنگی واقتصادی خانواده و این چیزهاست؛ این که تو یکی یه دونه ای، با کلی آمال وآرزو؟»
« نه! لزومی نداره این حرف ها رو بگم.»
« فکرمی کنی جوابشون چی باشه؟»
« فقط نگاهم می کنن. پدر یه آه طولانی می کشه ومی گه: خدا رحم کنه، دوباره چه خوابی برای خودت و ما دیدی؟ بعد سکوت می کنن. مادر اشک هاشو پاک می کنه واین قدر نگاهشون طولانی می شه که من سکوت رو بشکنم و روی خواسته ام پافشاری کنم یا این که تسلیم بشم و کوتاه بیایم.»
« یعنی تا حالا هم کوتاه اومدی؟»
« راستش رو بخوای نه! تا حالا کوتاه نیومدم ولی دراین یه مورد شک دارم پافشاری کنم، چون خودم هم تمایلی به ازدواج ندارم.»
« با برادر رضوی؟»
« نه این که آدم بدی باشه، استغفر الله، فکرمی کنم زندگی با یه فرمانده احساساتی کارسختی باشه.»
« فرمانده احساساتی یعنی چی؟ اون که خیلی جدی ویک دنده ست!»
« منم همین فکررو می کردم اما به قول اون فیلم کارتونیه: پشت ستارۀ حلبیش، قلبی ازطلا داره!»
« بسه الهه! ازکجا به این فکر رسیدی؟»
« موقع خواستگاری فهمیدم؛ خیلی سریع همۀ زندگی خانوادگیش، گذشته اش، دار وندارش رو، درعرض پنج دقیقه برملا کرد!»
« خب این که ازصداقتشه؛ حالا مثلاً چی رو برملا کرد؟»
« اینکه هفت تا خواهر وبرادران، پدرشون فرهنگی بازنشسته ست، این که مادرش ازبس بچه داره همیشه اسم های اون ها رو درتاریکی می گه؛ مثلاً دوتا دختر به اسم های منیر ومهناز داره که موقع صدا کردن، یا می گه « موناز» یا « مه نیر»؛ یا مثلاً دو تا برادر داره، غلامرضا وعلیرضا، که مادرشون یا صداشون می کنه « علی رضا» یا می گه « غلام علی»؛ خلاصه همه چیزو چند دقیقه ای گفت و خلاص!»
« همه چیز رو؟ خب ازبس معصوم و صادقه، تازه، وقت هم براش ارزش داره، یه فرمانده باید ازلحظه هاش استفاده کنه، استفادۀ بهینه! تو هم باید صادقانه بری جلو.»
« نه دختر! شوخی بسه؛ حالا بذار بخوابم!»
« تو صدای انفجار رو می شنوی؟ هرلحظه نزدیک تر می شه، فکر نمی کنم تو این موقعیت خوابت ببره، ممکنه حملۀ شبانه داشته باشیم، ممکنه زخمی زیاد بشه وبهداری شلوغ بشه به کمکمون احتیاج پیدا می کنن؛ شبی هم که رویا شهید شد همین حس رو داشتم. اون شب هم خوابمون نمی برد. یادته داشتیم راجع به شهادت برادرها حرف می زدیم که یه دفعه سقف آوارشد رو سر رویا که داشت گوشۀ اتاق نمازمی خواند؟ همون جا روی سجاده شهید شد...»
« اصلاً باور کردنی نبود. شب قبل ازاون، تا خط مقدم رفته بود، زیر اون آتیش شدید، سالم برگشته بود. انگار فقط منتظر بود جنازۀ برادرش رو شناسایی کنه وبرگردونه عقب، بعد با خیال راحت شهید بشه!»
« انگار طاقت دوری ازبرادرشو نداشت. می گفت به مادرم قول دادم که مراقب برادر کوچیکم باشم، نذارم بره خط ، فقط توی بهداری کنار خودم باشه، حالا جواب مادرم رو چی بوم؟ امانت دار خوبی براش نبودم.»
« می گفت مادرم اشک هاش رو پاک کرد، دست برادرم رو توی دستم گذاشت وگفت: با هم رفتید، باهم برمی گردید... با هم!»
« این جا چه قدرسرد وبی روحه! چرا من رو به این بیمارستان منتقل کردن؟ چرا هیچ کس جواب نمی ده؟ ازوقتی اومدم این جا فقط صدای شما رو شنیدم یا صدای دکتر و پرستارها رو.»
« نمی خواین صدامو بشنوین؟»
« منظورم این نبود، یه بارهم هق هق مادر رو، یک بارهم دست های پدرم رو که خیس عرق بود،
می لرزید و روی پیشانیم می کشید؛ من توی یه خانوادۀ شلوغ بزرگ شدم. توی یه مدرسۀ شلوغ هم درس خوندم، بعد هم شب و روزها زیرخمپاره و انفجار گلوله سپری شده، حالا این سکوت منو به وحشت میندازه؛ چرا دیگه خواهر و برادرهام به دیدنم نمیان؟ نکنه راهشون نمی دن؟»
« چرا، اون ها همین یک ساعت پیش این جا بودن، ردیف، کنار تختتـون ایستاده بودن، براتون گل وشیرینی آوردن جنابعالی خواب بودین، دلشون نیومد بیدارتون کنن، زیارت کردن ورفتن.»
« پس شما چرا این جا موندین؟»
« من توی این بیمارستان پزشکم، مجوز دارم، امدادگر هم هستم! و قراره برای همیشه کنارشما باشم، یه پرستار اختصاصی!»
« کی شما رو پرستار خصوصی من کرده؟»
« خودم!»
« حتماً خود شما هم دستور دادین که منو تو این اتاق زندونی کنن؟!»
« اگه راستشو بخواین بله!»
« اصلاً شما که گفتید وقتی برگشتید کردستان وشنیدید من مجروح شدم، بدون استراحت برگشتید تهران؟ ولی من هفده روزه که تهران بستری ام ولی امروز دو روزه که صدای شما رو می شنوم؟»
« برای این که مدت مشغول توطئه علیه شما بودم؛ ازلحظه ای که برگشتم!»
« توطئه؟ یعنی شما ستون پنجم دشمنی؟»
« نه! ستون اول واصلی، راستش رو بخواین من دستور دادم شمارو به این جا منتقل کنن.»
« شما؟»
« بله، من!»
« چه طور منو پیدا کردین؟»
« آدرس خانوادتونو ازمقر کردستان گرفتم، چون می دونستم اول خانوادتونو خبر می کنن، رفتم سراغشون.»
« ولی پدر ومادر چیزی به من نگفتن!؟»
« خودم خواهش کردم، بعد هم اینکه عمودی عزیزم رئیس بیمارستان قبلی شما بود؛ با مشورت ایشون شما روبه این جا منتقل کردیم تا دورۀ نقاهت رو توی یه جای آروم بگذرونید.»
« حتماً این جا هم بیمارستان خصوصیه ودایی جان شما هم رئیس این جاست؟!»
« ازقضا درست فهمیدین! دایی من سهامدار این بیمارستان واز جراحان برجسته است که متأسفانه الان این جا نیست، با یه گروه از مجروح های شیمیایی رفته خارج.»
« بفرمایین من این جا اسیر شدم؟!»
« بله! جنگ اسارت هم داره.»
« وشما فاتحانه یه موجود علیل ومجروح روبه اسارت گرفتین!»
« قطعاً فراموش نکردین که جناب عالی حدود سه ماه پیش درکمال صحت وسلامت، با دوچشم بینا ویک دست سالم با اسلحه و یه دست مجروح وباندپیچی شده و دوپای محکم و استوار، خودتون روبه من تسلیم کردین. هر روزهم به یه بهانه می آمدین ومنتظر جواب بودین وبرای اسارت و تسلیم شدن عجله داشتید، حالا که اسیر شدین وجدانتون بیدارشده وپشیمون شدین؟!»
« نه! هیچ وقت از اسیرشدن و تسلیم درمقابل شما پشیمان نیستم. فقط ازآیندۀ خودم و از رنج و زحمت تو وحشت دارم؛ من سه ماه پیش تسلیم نشدم بلکه ازهمون روزکه به مقر کردستان اومدی وبرگۀ اعزام گروهت روبه من نشون دادی تسلیمت شدم. تا قبل ازاون، ما هیچ گروه امدادی رو یک ماه بیشتر نگه نمی داشتیم. من بیشتر ازیک ساله که تسلیم شما شدم ولی امروز ازاین تسلیم وحشت دارم؛ هم به خاطرخودم، هم به خاطرشما! من دست ها وپاها وچشم هامو ازدست دادم، حاضرم شما روهم ازدست بدم. بدون چشم وپا ودست می تونم زندگی کنم ولی تحمل رنج های آیندۀ شما روندارم. نمی خوام مظلوم نمایی کنم این حق روندارم که اسیرباشم واسیر بگیرم... راستی، نگفتید با چه جوابی ازخانواده تون برگشتید کردستان؟ قطعاً جواب مثبت نبود؟»
« ازقضا این رو هم درست فهمیدین، جوابشون مثبت نبود. اون ها گفتن که اول باید داماد آینده رو ببینن بعد جواب بدن.»
« حالا باید بیان وببینن!»
« آمدن ودیدن!»
« حتماً از دامادی مثل من استقبال کردن! کی آمدن؟ چرا به من نگفتید؟»
« جناب عالی درحال خلسه بودید! قبل ازانتقال به بیمارستان، شما رو دیدن، نگران نباش، خواب بودی وملافه هم تا زیر گلوت بالا بود، روی چشم هات هم باند بسته بودن؛ مادرت عکس قشنگی از تو همراهش داشت؛ کارت پرسنلی ات هم بود، قد: صد وهشتاد وهفت، وزن: نود وهفت، رنگ چشم: میشی روشن، علامت مشخصه: خال روی گونۀ چپ، لیسانس الکترونیک.»
« این ها که مال گذشته است، حالا چی؟»
« مادرم گذشتۀ تو رو دید وپسندید.»
« گذشتۀ من به چه دردی می خوره وقتی چشم ندارم که همسرمو ببینم. دست ندارم که حتی صورتم رو بشورم، پا ندارم که با اون در کنارش قدم بزنم...»
« من تمام این پانزه روز رو فکرکردم.»
« خب نتیجه؟»
« به این نتیجه رسیدم که حتماً تو چشم هات رو بستی که عیب وایرادهای منو نبینی. تا حالا که نامحرم بودیم و تو اصلاً به چهرۀ من نگاه نکردی، پس با همون تصویری که ازدور، تو ذهنت داری، برای همیشه به من نگاه کن! به قول مادرم، دختر وپسر وقتی به هم محرم می شن و زیر یه سقف می رن، تازه عیب وایرادهای منو نبینی! دست هات رو هم پشت سرت قایم کردی که خدای نکرده یه وقت دست روی من بلند نکنی؛ پاهات رو هم بستی تا خدای نکرده بعد ازاین، راه کج نری و خطا نکنی!»
« عجب استدلال های عجیب وغریبی خانم دکتر! ازکجا به این فکر افتادی؟ من از تو انتظار دارم که راستشو بگی. من به عنوان همسر آیندۀ تو حق دارم ازهرچی توی قلبت می گذره خبر داشته باشم.»
« پس جواب بله رو دادی؟ مبارک باشه ان شاءالله، بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید!»
« نه متشکرم! غیر از مایعات اجازه ندارم چیزی بخورم. جواب منو بدید، لطفاً روراست باشید، قبل ازاین که متوجه جراحت من بشید چه جوابی داشتید؟ توقع صداقت از دختری مثل شما توقع زیادی نیست، هست؟»
« نه! توقع نیست، حق شماست.»
« خوب بفرمایید حق ما را بگذارید کف دستمان، دستی که نداریم.»
« راستش، پدر ومادرم تازه از اروپا برگشته بودن، همه اش درگیر رفت وآمد و دید وبازدیدهای فامیلی بودیم، من فرصت نکردم توی اون مرخصی چند روزه موضوع را مطرح کنم، می خواستم موقع آمدن به کردستان قضیه رو یه جوری معطل نگه دارم.»
« معطل نگه دارید یا جواب رد بدید؟ بعد که فهمیدید علیل و مجروح شدم، دلت سوخت وبعد ازکلی جنگ وجدال با نفس، تصمیم گرفتی جواب مثبت بدی؟»
« اتفاقاً این رو هم درست فهمیدی! تنها چیزی که برات مونده، یه مغز سالمه که نشون می ده هنوز یه فرمانده متفکری و درست تشخیص میدی.»
« ازاین که شما رو کنارم خودم حس می کنم خوشحالم. درطول این یک سال، هر وقت به شما فکر می کردم، به خودم و به شیطان لعنت می فرستادم، استغفار می کردم، سعی می کردم تا وقتی جواب « بله» رو از شما نگرفتم، به شما فکر نکنم. ولی نمی شد، خیلی سعی کردم با نفسم مبارزه کنم، سرم را به صخره ها می کوبیدم، به درگاه خدا ناله می کردم که از شر نفسم خلاصم کنه. حتی بعد از شهادت حمید و ضجۀ بی امان خواهر زینب، سعی کردم فراموشت کنم. با خودم گفتم تو فقط یه لحظه ای؛ یک لحظه، و برای یک لحظۀ زندگی خودت، نباید عمر دختری رو تباه کنی. بعد به خودم می گفتم حتماً جوابش منفیه، پس بهتره از حالا اون رو از ذهنت بیرون کنی. ولی نمی تونستم. بعد ازشهادت خواهر رویا، سعی کردم فراموشت کنم. با خودم گفتم اون خواهر الهه بود که شهید شد، تو دیگه اونو نمی بینی، پس بهتره که بهش فکر نکنی. ولی هربار که برای دیدن یه مجروح می آمدم بهداری، تو دوباره زنده می شدی. هر وقت یکی از اعضای گروهم شهید می شد، می گفتم: مرد! تو دیگه نیستی، تو شهید شدی! ولی وقتی یه کم می گذشت، فراموش می کردم که شهید شدم! دوباره تو در وجودم جا می گرفتی. از استغفار وگریۀ شبانه هم کاری ساخته نبود. شیطان در وجودم رخنه کرده بود. می گفت کار خلاف که نمی کنی، عشق هم ودیعۀ الهیه. وقتی برای بچه ها از تقوا و دست شستن از دنیا حرف می زدم، خودم درکمال بی تقوایی به تو فکرمی کردم. تو مثل شیطان هر لحظه افسار وجودم روبه دست گرفته بودی و می کشیدی. خیلی به درگاه خدا ناله کردم تا من رو تنبیه کنه، تا تو رو فراموش کنم؛ ولی نشد. حتی ترکشی که به دستم خورد مثل تیرشیطان بود که درست به هدف خورده بود که من رو به تو نزدیک تر می کرد! تو واقعاً خود شیطان بودی، مثل حالا که رهام نمی کنی! نه می تونم تو رو از خودم برانم، نه می تونم تو رو از خودم برانم، نه می تونم از این که تو روبه دست میارم احساس خوشبختی کنم. تو کابوس من شدی. از وقتی به هوش آمدم و فهمیدم دراین حد ناتوانم، یه حدس ناگفتنی به وجودم افتاده. نمی دونم این رو تنبیه خدا بدونم تا تو رو فراموش کنم- شاید کفر گفته باشم- یا این رو رحمت الهی بدونم که محبت تو رو دردلم جاودانی کرده وقدرت فراموش کردنت رو ندارم.»
« خسته نباشی! نمی خوای بخوابی؟ نردیک صبحه و تو هنوز بیداری.»
« نه، خسته نیستم، خوابیم نمیاد، فقط یه سؤال دارم؛ ولی می خوام صادقانه جواب بدی: وقتی از تو خواستگاری کردم، یا قبل از اون، در طول اون یک سال، هیچ وقت به من فکر کردی؟ هیچ وقت حس کردی که من به تو علاقه دارم؟»
« باید راستش رو بگم؟»
« آره، ازتو همین توقع رو دارم.»
« نه، من اصلاً به تو وبه هیچ چیز غیر از امداد ونجات فکر نمی کردم؛ وقتی رشتۀ پزشکی قبول شدم، قسم خوردم تو محیط کار به هیچ چیز غیر ازنجات جون بیمارم فکر نکنم. من وقتی به کردستان اومدم فقط به نجات مجروحین فکر می کردم؛ حتی وقتی ازمن خواستگاری کردی، فقط به عنوان یه پیشنهاد بهش فکر کردم؛ بدون این که تصویری از تو در ذهنم جابه جا کنم.»
« خدای بزرگ، دختر، تو یه فرشته ای! شب های عملیات تو باید می آمدی و از تقوا و دست شستن از دنیا ومافیا حرف می زدی؛ نه من که دلم رو به شیطان سپرده بودم و زبانم رو به نصیحت خلق خدا؛ حالا بیشتر از گذشته احساس گناه می کنم که چه جوری بچه های تحت امرم رو به از خود گذشتگی و خالی کردن دل از هوای نفس تشویق می کردم و خودم نمی تونستم فکر یه دختر رو ازذهنم بیرون بفرستم؛ دختری که حتی یه لحظه هم به من فکر نکرده بود! واقعاً تو یه فرشته ای که شیطان شد وافسار خلق خدا رو تا قیامت به دست من گرفت وحالا هم...»
« خواهرالهه... خواهرشهابی... این جایی؟ خوابی؟!»
« سلام فرمانده، امروز چطوری؟»
« عالی، صبح زود بلند شدم رفتم باغ، کمی ورزش صبحگاهی، نرمش کردم، کمی هم قدم زدم، به منظره ها، حرکت و پرواز پرنده ها نگاه کردم و لذت بردم، بعد هم یه صبحانۀ مفصل!»
« پس روز خوبی روشروع کردی؟!»
« بس کنید خانم شهابی! صبح به این زودی کاری غیر از سربه سر من گذاشتن نداری؟»
« جناب فرمانده، فراموش نکنید که من پرستار مخصوص شما هستم!»
« لطفاً ساکت! این صدای پای مادرم نیست؟ صدای نفس هاش؟»
« درسته!»
« صبح به این زودی شرمنده کردی مادر!»
« بهتری پسرم؟»
« صدای شما رو که بشنوم خوبم، پدر چطوره؟»
« رفته خونه استراحت کنه.»
« کجا بودی مگه؟»
« دیشب تا صبح پدر ومادرت این جا بودن، درست روبه روی تخت جناب عالی، بیرون از اتاق نشسته بودن تا صدای نف هاشون آرامش جنابعالی رو به هم نزنه!»
« شما کجا بودی؟»
« مشغول دوئل!»
« دوئل با کی؟»
« با پدر ومادرم و دکتر.»
« کی برنده شود؟»
« حتماً من!»
« تنها بودی؟»
« نه! تو هم بودی و پدر ومادرت وخیلی های دیگه.»
« پس دوئل عادلانه ای نبوده، یه پدر ومادر، درمقابل یه دختر و خیلی های دیگه.»
« توی دوئل ها همیشه من برنده ام.»
« قبلاً هم دوئل داشتی؟»
« آره، وقتی می خواستم انتخاب رشتۀ دانشگاه داشته باشم، پدر ومادرم می خواستم من یه اقتصاددان بشم، شریک تجاری آیندۀ پدرم، یه تاجر موفق جهانی، ولی من، عمو ودایی یک طرف دوئل بودیم و پدر ومادرم با همه نقشه هاشون، یک طرف.»
« دوئل ناعادلانه ای بوده!»
« نه، خیلی هم عادلانه بوده، من حتی اگر هم تنها بودم این دوئل را می بردم. تصمیم داشتم پزشک بشم وشدم.»
- ...
« فکر کردم ازپر حرفی من خسته شدی و کنار تختم خوابت برده.»
« توقع زیادی نداری؟! کنار تختت هم باید بخوابم؟
« جسارت نشه ولی وقتی چند لحظه صدات رو نشنیدم خیـال برم داشت!»
« دیشب مهمان زیاد داشتیم.»
« مثلاً کی؟»
« پدر ومادر من وپدر و مادرتو با دکتر جلسه داشتن.»
« راجع به چی؟»
« اول این که تا یکی دوهفتۀ دیگه می تونی مرخص بشی و بری خونه؛ دوم این که پدر ومادرم بعد ازجلسۀ خواستگاری اومده بودن با دکتر مشورت کنن.»
« خواستگاری؟»
« بله، پدر ومادر وخواهرت...، راستی خواهر خانم برازنده ای داری!»
« خواستگاری برای کی؟»
«خب ازمن برای جنابعالی!»
« بدون اجازه ومشورت من؟»
« مثل این که نمی دونی پدر قیم پسرشه؟ می تونه بدون اجازه براش خواستگاری کنه، زن بگیره یا هرکاری که به فکرش برسه.»
« حتماً پدر ومادرت قبول نکردن؟»
« اونا می دونن مخالفت کردن با من فایده نداره.»
« یعنی این قدر ازت می ترسن؟»
« نه نمی ترسن، خوب می شناسن، هیچ وقت با من مخالفت نمی کنن. می دونن هرچی بخوام به دست میارم. درضمن، اونا خیلی روشن فکرن، نصف عمرشون رو توی اروپا وآمریکا گذروندن، با همۀ علاقه به دردانه شون، سخت نمی گیرن.»
« حتی اگه بدونن آینده شو تباه می کنه وشکست می خوره؟»
« اون ها می دونن من اگر صدبار هم شکست بخورم باز هم شروع می کنم. به قول خودمون، از رو نمی رم!»
« صدای مادرم رو نمی شنوم،رفت؟»
« روی همون صندلی روبه روی اتاق نشسته.»
« چکار می کنه؟»
« کتاب دعا توی یه دستش،تسبیح هم توی دست دیگه اش.»
« مادر... مادر! همه تونو خسته کردم. همه دربه درمن شدید، تاکی می تونید تحمل کنید؟»
« اگه تو خسته نشی ما نمی شیم.»
« من هم خسته می شم، فکر می کنی چقدر طاقت بیارم؟»
« می خوای برات یه خاطره بگم تا بدونی ول کن معامله نیستم؟!»
« از کردستان؟»
« نه، از فرنگستان... وقتی دورۀ ابتدایی بودم، رفتیم آمریکا. اون ها زنگ ورزش تو مدرسه شنا داشتن، برای امتحان آخر ترم هم مسابقۀ شنا گذاشتن بودن. پدر ومادر هم دعوت شده بودن. دور تا دور استخرایستاده بودن. اون ها ازبچگی شنا می کنن ولی من تازه یاد گرفتم بودم. معلمم گفت که بهتره توی یه مسابقۀ دیگه شرکت کنم ولی من گفتم شنا بهتره... به هیکل و قد و قواره ام نگاه کرد،
خنده اش گرفته بود ولی مخالفت نکرد. من حداقل دو برابر همکلاسی هام عرض وطول داشتم! دور اول، نفر آخرشدم. مادرم چشم هاش پر ازاشک بود؛ اومد کنار استخر نوازشم کرد. می خواست دلداریم بده، من پریدم توی آب و دور دوم هم شرکت کردم، نفر دو تا به آخر شدم. پدرم دست هایش رو روی شقیقه هایش گرفته بود ومادرم سعی می کرد لبخند بزنه، ولی من دور سوم هم شرکت کردم و نفر سوم شدم. باور کردنی نبود ولی من وقتی تصمیم بگیرم، عقب نشینی نمی کنم، شکست برای معنی نداره!»
« مادرم هنوز اونجاست؟»
« آره، راستی مادرت خیلی با سلیقه است!»
« ازکجا فهمیدی؟»
« از انگشتری که بهم هدیه کرد، بعد از مراسم خواستگاری؛ گفت که از سفر مکه به نیت اولین عروسش آورده.»
« ولی به من هیچی نگفته بود؟»
« برای عروسش آورده بود نه پسرش.»
« قبول کردی؟»
« با اجازۀ پدرو مادرم دستم کردم. می خوای ببینی؟»
« چطور ببینم؟»
« می تونی لمسش کنی، در بیارم؟»
« نه! وقتی تو بگی قشنگه حتماً هست، یعنی پدر ومادرت قبول کردم؟»
« دیشب همراه پدر ومادر تو به دیدن دکتر اومده بودن؛ برای بکار بردن آخرین حربه!»
« دکتر هم مخالفه؟»
« دکتر وضعیت تو رو کاملاً براشون تشریح کرد، پدرم گفت: « دکتر، شما یه جوری منطرفش کنین!»
« خب دکتر چی گفت؟»
« فقط سرشو تکون داد، اونم شاگردشو می شناسه! راستی یکی از دخترهای بهداری زنگ زده بود، گفت که قرار گذاشتن یکی یکی برای دیدن فرمانده بیان تهران.»
« می گفتی بهداری رو به هیچ وجه ترک نکن، وجودشون اونجا لازمه.»
« گفتم صبرکنن تا دو هفته دیگه واسه مراسم جشن بیان، یک شبه بیان و سریع برگردن.»
« کدوم جشن؟!»
« به توصیۀ دکتر، پدر ومادرم بهتره به فکر فراهم کردن تدارکات جشن باشن تا منصرف کردن من. خود دکتر هم با دفتر امام تماس می گیره تا از امام وقت بگیره برای خوندن خطبۀ عقد.»
« دکتر وقت بگیره؟»
« بله! دکتر، پزشک معالج امامه!»
« خدای من! خواهر شهابی، دیگه کم کم داری عصبانیم می کنی! منو به بازی گرفتی یا می خوای زندگی خودت رو به خاطر غرور شکست ناپذیرت به باد بدی؟ می دونی یه عمر، کشیدن یه تیکه گوشت نود کیلویی چه مصیبتیه؟! می دونی یه عمر تحمل مردی که ممکنه از درد و رنج عصبی بشه، فریاد بزنه، بی طاقت بشه، بدخلق بشه، برای دختر دردونه ای که ازگل کمتر نشنیده، چه دردی داره؟ تن علیلی که هیچ حرکتی نداره ممکنه هزار جور بیماری بگیره، هزار جور درد و رنج مجبور بشه تحمل کنه وشما می خواهی توی این درد و رنج شریک بشی...
... خانم شهابی! می خوای به من لطف بکنی، ترحم کنی؟ می خوای اسوۀ زنان عالم بشی؟ می خوای یه بیمار دائمی داشته باشی تا یه پزشک متخصص بشی؟ می خوای با من بهشت رو بخری؟ می خوای با من به عرش سفرکنی؟ یا می خوای از شدت رفاه و آسایش خودکشی کنی؟ شاید هم می خوای من رو تو ویترین خونه ات بذاری و مرد زندگیت رو تماشا کنی که برای خوردن یه جرعه آب، دست به دامنت بشه؛ با دستی که نداره؟! می خوای درد انسان های رنج کشیده رو بچشی؟ می خوای زکات رفاه وخوشبختی زندگی بیست وچند ساله ات رو این جوری بپردازی؟ می خوای بگی این دفعه هم پیروز شدی؟ چرا حرف نمی زنی؟ چرا سکوت کردی؟ یه کم هم عصبانی بشی بد نیست!»
« تمام شد جناب فرمانده؟ سخنرانی قبل از حمله هات رو توی کردستان شنیده بودم. آروم تر حرف می زدی، گاهی هم با چفیه ات اشک هات رو پاک می کردی. گاهی برای این که بغضت رو فرو بخوری ساکت می شدی تا بچه های تحت امرت چند تا صلوات بفرستن. شنیده بودم که فرمانده هیچ وقت عصبانی نمی شه، در هر شرایطی! دو تا از دخترها برای این که امتحانت کنن، بعد از سخنرانی شروع کردن به کف زدن، درحالی که اسلحه ات رو مسلح می کردی، نفسشون حبس شد؛ فکرکردن می خوای بدون محاکمه تیربارونشون کنی! مردها یک صدا تکبیر می گفتن، تو با وقار و آرامش گفتی: دست خواهرها درد نکنه، ان شاءالله توی عروسیشون کف بزنیم! خوب دخترها رو کنف کردی! نشون دادی از اون مؤمن هایی هستی که اصلاً خشم نمی گیرن! حالا هم هرچی فریاد داری بزن، صدات اصلاً به آدم های عصبانی و خشمگین شبیه نیست.»
« داری تحقیرم می کنی؟»
« نه، دارم تمرین می کنم در مقابل عصبانیت های مرد آینۀ زندگیم صبور باشم.»
« ولی من هنوز قبول نکردم مرد زندگی آیندۀ شما باشم!»
« شما در وضعیتی نیستی که انتخاب کنی، جناب فرمانده! شما انتخاب شدی و ناگزیری که تسلیم بشی.»
منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)