شاید، اگر دعای «تیربند» را ازتوی جلد چرم پیچ شده اش بیرون نمی آوردم ونمی بستمش روی بازویم، شمد حالا بین ما نبود. داشت توی کرخه شنا می کرد. اریب می زد به آب وبه قول خودش سگی شنا
می کرد، تا چند متر پایین تر دستش را به شاخه ای، چیزی، بگیراند واز آب بیرون برود. خوب که نگاهشمی کنم همان شمد است. قد کوتاه وپت وپهن. کله اش آن قدر بزرگ شده که برای همیشه از کلاه معاف بشود. ریش کوسه اش، سبیل بور قیطانی کم پشتش، توی پوست شمعی صورتش که باد کرده وکبود شده، گم شده . مورچه ها ازگوشه لب های کلفت ترک خورده اش مثل زد خونی خشکیده راه گرفته اند و می روند داخل دهانش. چند تایی هم حدقه چشم هایش را خالی می کنند. تا چند ساعت دیگر هیچ اثری ازآن چشم های غریب زیتونی رنگ باقی نمی ماند. به غیر از شکمش که ترکیده ومثل یک توپ چرمی پنجر، نرم شده. همۀ بدنش باد کرده. حتماً بندهای چرمی تیربند، روی پوست بازوی شمد هم خط انداخته. بندهای محکم برزنتی به پوست باد کرده بازویم فشار می آورد. پوست زیر بازوبندم مثل رد به جا مانده ازکش تنگ یک جوراب می سوزد ومی خارد. جایی دور صدای جریان آب می آید. احتمالاً نزدیک رودخانه ای جایی، باید باشیم. گاه گاهی باد خنکی رطوبت را با خودش می آورد. شاید به خاطر گرمای این چند روزه است که هوای شنا کردن توی آب کرخه رفته زیر پوستم. هرکس یک گوشه افتاده، مثل روزی که دسته جمعی رفته بودیم کرخه. همه فهمیده بودند من چقدر ازآب کرخه می ترسم. چند نفر ازبچه ها جمع شدند وبه زور پرتم کردند توی آب. اگر شمد نبود، غرق می شدم. تا وقتی که پاهایم از سنگ های لزج کف آب جدا نشده بود اختیارم دست خودم بود، ولی وقتی آب ازجناغ سینه ام بالا آمد انگار یکی با چوبی، چیزی جفت پاهایم را قلم کند، تعادلم را از دست دادم. تازه فهمیدم زیر سطح آرام رود چه لایه های پر قدرتی ازآب جریان دارد. شروع کردم به دست وپا زدن وبیش تر فرو رفتم. حس کردم چیزی یقه ام را چسبید ومرا بالا کشید. چشم که بازکردم شمد بالای سرم بود، بقیه می خندیدند. تازه به گروهان ما آمده بود. از گروهانشان فقط او زنده برگشته بود ومنتقلش کرده بودند به گروهان ما. وقتی پرسیدیم چطور فقط تو یکی قسر در رفتی؟ بازوبند را نشانمان داد. گفت تیربند است. یعنی اگر کسی بخواهد با گلوله او را بزند، تیرها به او نمی خورند. دعای تیربندش را نشانمان داد. زیر لایه های چرم اندازه یک دکمه لباس سربازی بود. پای حرف هایش نشستیم اما، کم تر کسی بود که آن حرف ها را باور کند. تا این که گفت شرط بندی می کند. توی آن آتش سنگین که اگر قمقمه را می گذاشتی لبه خاک ریز، تک تیراندازهایشان بالاخره می زدند وپرتش می کردند پایین. رفت روی خاک ریز واز این سر تا آن سر خاک ریز را دوید. با چند نفر شرط بندی کرد و پول خوبی هم برد. کم کم شمد ودعای تیربندش معروف شد، از حفاظت تذکر دادند ولی زیاد به پر وپای کسی نپیچیدند. تا این که ازبچه ها هم مثل شمد شرط بست ودعا را بست به بازویش و رفت روی خاک ریز قدم دوم را بر نداشته تیری خورد به کتفش و پرتش کرد وسط ما. شمد را انداختند توی انفرادی. دیگر شرط بندی و حرف زدن از دعای تیربند ممنوع شد. از انفرادی که بیرون آمد با من بیش تر صمیمی شد. با هم می رفتیم کرخه و او شنا کردن یادم می داد. چند بار هم دعای تیربندش را داد که ببندم روی بازویم. خودش هم نمی دانست این دعای تیربند از کی وارد دودمان آن ها شده. دعا ازجدش به پدرش ارث رسیده بود ازپدر هم به او. جدش، شیخ علی، یکی ازجنگل ها بوده که توی برف های جنگل اسالم یخ زده و مرده بود. اسم اصلی اش شیخ محمد بود. دوست داشت شمد صدایش کنیم. همان جوری که توی آبادی شان گوراب، یکی از کوره ده های جاده کرج- چالوس صدایش می کردند. می گفت پسوند شیخ اول اسم همه جد و آبایش بوده. آخرین بارقبل ازاین که اعزام بشویم برای عملیات. توی فرصتی که گیر آوردم، موقعی که شمد داشت می رسید آن طرف کرخه، دعا را از لای چرم خشک بازوبند درآوردم. تکه کاغذ کوچکی را که ازقبل چند تا زده بودم گذاشتم جایش ودوباره چرم را پیچیدم دور آن وبا قنداق تفنگ کوبیدمش. تا شد مثل اولش. اضطرابی که توی آن لحظه با جانم افتاده بود هیچ وقت یادم نمی رود. حتی شب عملیات هم ولم نکرد، نیمه های شب بود که عقب نشینی کردیم. من و شمد وچند نفر دیگر ازبقیه جدا شدیم وگم شدیم. توی تاریکی دم صبح صدای چند انفجار آمد و بوی نارنج تازه پیچید همه جا. گرسنه شدیم. گلویمان سوخت وچیزی باد کرد و راه نفسمان را تنگ کرد. به زور نفس می کشیدیم. انگار به پوست صورت ودست هایمان پشم شیشه مالیده شده بود. می سوخت وتاول می زد. سرمان گیج رفت. بیدار که شدم دیدم شمد تا قباز روی زمین نزدیک من افتاده. هرکس گوشه ای افتاده بود. هرچقدر زور زدم نتوانستم ازجایم تکان بخورم. دوباره خوابم برد و وقتی که حس کردم چیزی توی دهانم حرکت می کند از خواب پریدم. حالا هم با ورود اولین مورچه از راه بینی ام آن اضطراب سراغم آمده است! مورچه های اسبی بزرگ را نزدیک صورتم می بینم. از بینی ام وارد گلویم می شوند. حرکتشان را زیر پوست پیشانی ام حس می کنم. همین که نمی توانم ببینمشان ولی حرکتشان را توی گلو وگوشم احساس می کنم، بیش تر مضطرب می شوم. با فک های گاز انبری شان پوستم را گاز می گیرند. تمام بدنم بی حس شده و انگار خواب رفته. گازه هایشان مثل کندن مو ازپای خواب رفته است . مورچه ها دور حدقه چشم هایم حرکت می کنند. چشم هایم سیاهی می رود ودیدم تار می شود. حتماً حالا دارند سفیدی چشم هایم را می خورند. تا شب چشم های من هم تبدیل به دو تا حفره می شود. مثل چشم های شمد که با حدقه های نیمه خالی اش خیره شده به آسمان خالی از ابر، انگار رد پرواز پرنده ای را با نگاه دنبال کند.


درباره نویسنده:متولد 1365، بیجار، کردستان
دیپلم ریاضی
- رتبه دوم جشنواری سراسری داستان نیمروز(زاهدان) به خاطر داستان «دندان طلا»، 1385
- رتبه دوم جشنواره داستان های ایرانی (مشهد) به خاطر داستان «تیربند»، 1386
- رتبه اول نخستین جشنواره سراسری داستان رواق (تبریز) به خاطر داستان «دندان طلا»، 1386

منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


شنبه 1389/6/27
X