صورتش را نزدیک صورتم آورده بود. گونه ام را بوسید ونگاهش کردم. به همان چشمش که به چشم هایم زل زده بود. بابا بغلم کرد ومن سرم را روی شانه اش گذاشتم.
مامان گفت:
«بریم بازار تا هوا تاریک نشده.»
روسری را زیر گلویم گره زدم. بابا که پوتین هایش را پوشید، مامان در را قفل کرد. بابا دستش را دراز کرد من رفتم آن طرفش ایستادم. برگشت و شال گردن را روی روسریم بالا کشید. جای پوتین هایش روی برف ها فرو می رفت. برگشتم وپایم را توی آن گذاشتم. جای پایش آن قدر بزرگ بود که هردو پایم توی یکی ازآن ها جا می شد. بابا ایستاده بود ونگاهم می کرد. دوریکی ازچشم هایش چین خورده بود، اما آن یکی چشمش برق می زد وبی حرکت نگاهم می کرد. مامان ازما جلو افتاده بود. وقتی برگشت وصدایم کرد، بابا پشت به او و روبه من ایستاده بود. دستش را با چادر توی هوا بالا وپایین برد . بابا برگشت ونگاهش کرد. دو قدم جلو آمد واز روی زمین بلندم کرد.
گفت:«اومدیم. اومدیم.»
گفتم:«بابا جقدر زورت زیاده.»
مامان توی کوچه پیچید وبابا دستم را محکم تر توی دستش گرفت.
گفتم: «بابا چشمت...»
آب دهانم را قورت دادم. می خواستم بگویم بابا چشمت چرا این جوری شده!
گفتم: « بابا چشمت دیگه خوب نمی شه؟»
خندید ونگاهم کرد. چشم شیشه ای به من زل زده بود. زیرگودی چشم هایش دست کشید. قدم ها را آهسته کرد خواست چیزی بگوید، اما نگفت.
یکبار هم که ازمامان پرسیده بودم. دستش را زیر چانه ام گذاشت وسرم را بلند کرد. گفت: « دیگه ازاین حرفا نزنی بابا غصه می خوره، فکر می کنه دیگه دوستش نداری.»
بابا می داند که دوستش دارم. وقتی هم که پرسیدم، غصه نخورد. فقط به یک جای دور خیره شد وسرش را تکان داد. باران نم نم شروع شده بود. توی خیابان برگ های خیس، مثل کاغذهای کاهی کف زمین چسبیده بودند وبرفها آبکی شده بود. بابا به آسمان نگاه کرد. خاکستری بود وباد می آمد.
چشم هایم سوخت وپر ازاشک شد. فکر کرد چیزی توی چشم افتاده است. به صورتم دست کشید وتوی چشم هایم را فوت کرد. چشم خودش را هم مالید. قرمز شده بود. اما آن چشمش بازهم نگاهم می کرد، حتی سرخ هم نشده بود. براق وبی حرکت به من زل زده بود.
مامان توی بازارچه زیر سقف ایستاده بود. نزدیکش که رسیدیم، نزدیکش که رسیدیم، داشت لبهایش را می جوید. حتماً فهمیده بود که ازبابا پرسیده ام. من هم سرم را بالا گرفتم وبه سقف بازارچه نگاه کردم.
نو ازسوراخهای سقف روی دیوارها ریخته بود. بالای چندتا ازمغازه ها پرنده ها توی قفس این طرف وآن طرف می پریدند. مامان جلوی پیشخوان مغازه های که توی آن پر بود از شیشه های رنگی وکیسه های بزرگ ایستاد.
مامان گفت: «نیم کیلو گل سرخ بدین.»
یاد گل های سرخ باغچه افتادم، وقتی که بابا به جبهه می رفت. گل ها زیر آفتاب برق می زدند ومن رویشان آب می پاچیدم.
بابا می گفت:
«وقتی آفتاب داغه؛ بهشون آب نده. گلها می سوزن.»
مامان پاکت را جلوی بینی من گرفت. به گلبرگ های قرمز که توی آفتاب سوخته بودند نگاه کردم.
هرچقدرجلو می رفتیم، ته بازارچه پیدا نبود. بابا برایم نقل خرید. ازآن هایی که وسطشان مغزبادام است. مامان هم یک شال گردن بزرگ برای بابا خرید. صدای اذان که بلند شد، بابا تسبیحش را ازجیب بیرون آورد ودوباره دستم را گرفت. انگشتانم را روی آن کشیدم؛ دانه های تسبیح دانه- دانه از زیر انگشت های بابا سر می خوردند.
از بازارچه که بیرون آمدیم دانه های برف روی صورتم ریخت.
بابا گفت: «بریم خونه سیب گلاب.»
روی صورتم دست کشیدم. حتماً سرخ شده بود.
مامان گفت:« امشب هوا خیلی سر شده.»
گفتم: « شاپرک ها هم سردشونه؟»
شاپرک ها دور چراغ پایه بلندی می چرخیدند. پای چراغ ایستادم وسرم را بالا گرفتم.
شاپرکی خودش را به چراغ زد و روی زمین افتاد. دویدم و از روی زمین بر داشتمش.
گفتم: «بابا دیدی؟»
نزدیکم آمد. شاپرک کف دستم بود. بالش سوخته بود. دست کشیدم روی بال مخملی وکوچکش.
گفتم: «بابا بالش دیگه خوب نمی شه؟»
بابا برگشت وبه مامان نگاه کرد که لب هایش را می جوید.
درباره نویسنده:متولد 1346، تهران
فارغ التحصیل کارشناسی علوم تربیتی
- رتبه دوم جشنواره قلم زرین به خاطر داستان «تیغه»
- برگزیده جشنواره ری به خاطر داستان «خاک بکر»
- برگزیده بنیاد مهرگان به خاطر داستان «تفنگ»
- انتشار مجموعه داستان کوتاه «بوی خیس کاج»، انتشارات نیلوفر، 1384
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)