تازی دمش را تکان داد و دور خودش چرخید. پیرزن نزدیک بود بیافتد.
- اِ، یواش تر، چه خبر ته... ؟
پلاستیک بزرگ را گره زد واز کنار چراغ گردسوز برداشت. بالشتک لوله ای را زیر تاقچه تکیه داد. خود را در آیینه دید. موهای وز قرمز از گوشۀ لیسی بیرون زده و سفیدی چشم به زردی می زد.
نگاه او به عکس 4×3 کوچک کنار آیینه افتاد. به پسر جوان با موهای تراشیده با لبخندی که دندان های افتاده اش پیدا شد گفت:
- «وقتی تو برگردی مه دگه مجبور نهم برم صحرا؛ زود برگرد چوکم.»
به تلویزیون سیاه وسفید که روی میز کوچکی قرار داشت وتصویر رزمندگان و وسایلی که بردوش داشتند را نشان می داد با دقت نگاه کرد. به دو انگشتی که به نشانه پیروزی جلو می آوردند، به لبخند و یا زهرا گفتن شان، به آغوش کشیدن یکدیگر و اشک ها...
تصاویر را با دقت تماشا کرد. حسی او را متقاعد می کرد که یعقوب میان آن هاست. شاید آن که پشت به دوربین بوده و یا کسی توی نفربر نشسته و یا... . حتماً آن جا بود. میان آن ها با لباس های خاکی رنگش ودستمال سبزی به سر داشت وحتماً همان زیارت عاشورایی را که کلئوم دختر همسایه شان نوشته و او در پارچه سبز رنگی دوخته بود همراه با یک پلاک به گردن داشت.
دکمه تلویزیون را زد. تازی سرش را به چادر مالید. درحالی که پلاستیک را روی دوش وکلمن کوچک ابی رنگ را دردست می گرفت گفت:
- «دوباره هُندی!»
درکوچه طویل که ازخانه های دوطرف درخت گارم زنگی و انبه بیرون زده بود بچه ها با پای برهنه روی دیوارها برای چیدن یک دانه گارم زنگی یکدیگر را صدا می زدند. فردا اولین روز محرم بود. چند جوان داشتند روی در ودیوار مسجد پارچۀ سیاه نصب می کردند. به شمایلی که روی پارچه کشیده شده بود نگاه کرد زیر لب زمزمه کرد: «یا ابولفضل!».
قدم هایش را تند کرد وخود را به آن طرف خیابان رساند. تا کسی جلوی پایش ترمز کرد . سوار شد. در را که می خواست ببندد تازی جلو آمد. پیرزن آرام گفت: «تو نه!». و در را بست. تازی با سرعت شروع به دویدن کرد.
خیلی سال پیش که یعقوب سر ظهر با توله سگی به خانه آمده بود او را از در بیرون انداخته بود وبه یعقوب گفته بود که توله سگ را به همان جایی که بوده برگرداند. تمام صورت یعقوب پر اشک شده بود. لب گوشتالود و پره های بینی اش لرزیده وگفته بود:
- «از پشت لنج خراب خالو اسمال پیداشُم کردن. مُمَش مردن».
و او نگاهی به توله انداخته بود که چشمان ریزش را بسته بود وتمام تنش می لرزید. روزها با یعقوب تا درمدرسه می رفت وبعدازظهرها لب ساحل با او بازی می کرد. نسیم خنکی که از دریا می آمد بوی عرق تن و جوراب ها را ازیادش برد. سلانه سلانه جلو رفت. از زیر تخت ردیف جلو دو مقوا برداشت وکمی جلوتر روی سنگ ریزه ها نشست. مقوا را دمرو کرد ومشغول چیدن چیپس وپلاستیک های کوچک تخمه شد.
چراغ ها کم کم روشن شدند. صدای بوق ماشین ها وموتورسیکلت ها در هم شد. تازی زبانش را تا ته بیرون آورده بود وگوش هایش پایین افتاده بودند.
پیرزن لبخندی زد وگفت:
- «هُندی، لابد همش دویدی؟»
تازی کنار پیرزن چمباتمه زد. دختر جوانی با کفش هایی که تا نیم ساق با بند بسته شده بودند درحالی که سگ کوچکی را بغل کرده بود، همراه با پسرجوانی ازکنار آن ها گذشتند. باد موهای چتری سگ را یک طرف زده بود. تازی با نگاه آن ها را دنبال کرد. چین های دورچشم پیرزن باز شدند. نگاه او به غروب بود که مانند پرتقالی نصفه درون آب می درخشید.
صدای کوبیدن کفش های دختربچه او را به خود آورد. زن جوانی با مانتوی سفید وکوتاه دست او را می کشید.
- دختر قشنگم می ریم مغازه هرچی خواستی بخر.»
- نه، من همین و می خوام.»
و کفش های سفید و توری اش را محکم به زمین زد. مرد دکمه موبایلش را زد.
- دخترم هرچی می خوای بردار.»
زن با چشم های ریمل کشیده نگاهی به سگ انداخت وگفت:
«آخه غیر بهداشتیه.»
- ول کن بابا، اینا همش بسته بندی شده س.
دخترک با سرعت جلو آمد. پول را به پیرزن داد ویک چیپس سرکه نمکی برداشت. پیرزن دست برد وپیراهن مشکی گل دارش را لمس کرد. زیپ را بازکرد وپول را درجیب گذاشت. نگاهش به اطراف چرخید. پارکینگ ها پر ازماشین بودند. صدای گاز ماشین هایی که لب ساحل در گل تپیده بودند و رکاب دوچرخه هایی که با سرعت از مقابلش می گذشتند با هم قاطی شده بود. تازی لب ساحل می گشت. پیرزن دکمه کلمنش را فشار داد. هنوز چند جرعه بیش تر نخورده بود که صدای پارس تازی را شنید. چند پسر جوان به طرف او سنگ پرت می کردند. پیرزن بلند شد وبا صدای گرفته داد زد:
«تازی بیا.»
تازی همچنان پارس می کرد. پسر جوان کلاهش را برعکس روی سرش گذاشت. سنگ را برداشت. ژستی گرفت و اریب به طرف پهلوی تازی نشانه گیری کرد. تازی زبانش را بیرون آورد. با چشمان قی کرده یک قدم به عقب رفت و روی زمین پهن شد.
پیرزن با سرعت به راه افتاد. قدم هایش را تندتر کرد. صدای جیغ ترمز موتورسیکلت وهمهمه جمعیتی که با سرعت دور او را گرفتند درهم شد. با پهلو روی دیوار کوتاه سنگ فرش افتاد. دلش بهم خورد. هنوز نگاهش به تازی بود که نقش زمین شده بود. زن میانسالی چادرش را کول زد و زیر بغل پیرزن را گرفت. او را بلند کرد و روی مقوا نشاند.
- چیزیت نبو مُم؟»
پیرزن سرش را به علامت نه تکان داد. جوان درحالی که موتور سیکلت را بلند می کرد معذرت خواهی کرد. جمعیت پچ پچ کنان هرکدام به سمتی رفتند.
پیرزن سعی کرد بلند شود، تازی همان طور روی زمین افتاده بود. مشتش را ازسنگ ریزه ها پرکرد. پهلویش تیرکشید. سرش به دوران افتاد و دیگر هیچ نفهمید.
تازی به تلاطم افتاده بود. پیرزن قرآن را گذاشت توی سینه کاسه را زیر شیرآب گرفت وکنار قرآن گذاشت.
یعقوب ساک را برداشت روی پلکان خانه نشست و بند پوتینش را بست. رنگ پیرزن پریده بود. تازی همان طور تا کنار در می رفت ومی آمد و دم تکان می داد.
یعقوب قرآن را بوسید از زیرش رد شد. پیرزن صورت او را بوسید و کاسه آب را پشت سر او ریخت. آب ها روی رد پوتین ریختند. جوان از سرکوچه نگاهی به پیرزن انداخت. لب های گوشتالودش باز شد ودست تکان داد.
پیرزن با لیسی گوشه چشم را پاک کرد. پشتش گرمی بتون ها را حس کرد. خنکی آب روی صورت حالش را جا آورد.
خواست با تکانی خود را تکان دهد پهلویش تیر کشید. چشم باز کرد.
- یا خالو خدا را شکر چشاش باز ایکه. چطوری مش زبیده. دوباره از هوش رفتی. باز خدا رحمت ایکه که خالو همان جا هسته.»
گوشه حیاط تازی کز کرده بود. مرد سیه چهره پلاستیک را آورد.
- بیا خاله این همه وسایلت.»
زن دست های پیرزن را گرفت:
- «چقدر تنت یخن، چند روز استراحت بکن حالت خوب ابوت. شومت دست بچه ها افرستم.»
توی خونه پیرزن چشمش به عکس 4×3 گوشه آینه افتاد- وقتی تو برگردی م دیگه مجبور نهم برم صحرا.
زن پلاستیک را گوشه اتاق گذاشت، چادر را کول انداخت و با تأسف سر تکان داد و زیر لب گفت:
«بیچاره چند سال که هی اگفتی، خدا بهت صبر هاده»
و در را بست.
پیرزن دستاش را مشت کرد. حس خوبی داشت. سرش را به دیوار تکیه داد. نفس عمیقی کشید. شمایل حضرت ابوالفضل یک حس غریب را دراو بیدار کرده بود. سرش را به طرف در چرخاند.
صدای پا توی گوشش پیچید. بند دلش پاره شد. بیش تر دقت کرد. شبیه صدای پوتین بود.
به زحمت و با حالتی خمیده خود را به حیاط رساند. تازی دنبالش بود.
چند قدمی درحیاط، شاخه های گارم زنگی تکان می خورد. صدای ضربان قلبش را به وضوح می شنید.
کف پایش روی سیمان ها می سوخت.
صدای زنگ در و صدای بلندگو درهم شد.
درباره نویسنده:متولد1354حاجی آباد بندرعباس
دیپلم
- تقدیر درجشنواره بین المللی کبوتران حرم به خاطر داستان «چند تار مو»، 1386
- تقدیر در کنگره سراسری شعر وقصه جوان هرمزگان به خاطر داستان «ریش سفید»، 1379
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)