نمی توانم چیزی بسرایم. نمی توانم با آن ها خداحافظی کنم. لحظه ها وثانیه ها برای من مهم اند، مثل میراث به جا مانده ازیک قوم، مثل شبح رفتگان وخاطرۀ ماندگان. هیچ چیز نباید فراموش بشود. هیچ نکته ای ازآن دقایق حتی به غفلت نباید درپس ابهام باقی بماند. این کارسختی است وبعضی ها معتقدند امری است محال با این همه سال های جنگ، مثل یک آواز موهوم دردل باد، یا یک برگ خشکیده درخروشانی رودخانه هرچند ناچیز هرچند مبهم است حک شده دردل آشوب زدۀ من.
جمگ برای من هشت سال نبود، یک عمربود. یک عمرنه به لحاظ فصول، نه به لحاظ ماه وسال؛ یک عمریعنی چیزی آمیخته با هستی من.
یعنی تمام سلول ها وبافت های حیاتی و غیرحیاتی من.من ترجیح می دهم ازنبض زمانی که درتمام این سال ها زیرپوست خاطرات خلیده وازچشم و ذهن رزمندگان وخبرنگاران مغفول مانده است حرف بزنم.
خرمشهر درآستانۀ سقوط بود و همه جا آکنده از دود وسیاهی. ازخانۀ حمود درغربی ترین قسمت شهر و درجایی که چشم اندازش نیزارهای کم پشت حوالی شط بود، جزدیوارهای فروریخته وتیرک های سوختۀ سقف چیزی باقی نمانده بود! شاید اگر لحظه ای دقیق می شدی، وبی تفاوت ازاین همه ویرانی نمی گذشتی، می توانستی مائده را در منتهاالیه خرابه های باقی مانده ازآشپزخانه ببینی که به خود می پیچید. صورتش کبود نیلی می زد وپای چشم های گود افتاده اش لرزش خفیفی در رفت وآمد بود. با این که هوا سرنبود عبای نماز حمود را تنگ برخود پیچیده بود وناله می کرد. تکه های خشک نان را سق می زد وشیرینی چند خارک را به یاد شیرینی خاطرات درکنارشوهر بودن را مزه- مزه می کرد.
سالی پیش بود شاید. کارگر ساده پالایشگاه آبادان به خواستگاری اش آمده بود ودل های ترد ونازکشان مثل دو پیچک آبی آب درهم گره خورده بودند. حمود از وقتی خودش را شناخته بود پیش برادر بزرگ تر قد کشیده بود. کودکی درکربلا وبعدتر دردزفول وآبادان وخرمشهر گذرانده بود. چه سری بود که نه ازپدر ومادر می پرسید و نه برادر حرفی می زد. تعجب ندارد بعضی اتفاقات همین طوری اند یعنی آغازشان معلوم نیست وکسی هم کنجکاوی نمی کند. بعضی مسایل همیشه نامعلوم ونامکشوف باقی می مانند. قبول ندارید؟
خانۀ پدری مائده، بهشت برکت بود وصفا باید آن جا می بودی وخنده های حمود ومائده را می شنیدی تا به باورت می نشست که آن ها می توانند تا همیشۀ روزگار جوان و سرزنده باقی بمانند. طفل بازیِ روزمره، کیفورشان می کرد.
- «چشمات ببند مائده.»
- «سربه سرم نذار حمود.»
- «گفتم چشات ببند، می خوام یه چیزی نشونت بدم.»
ودست مائده را می گرفت وازعرض اتاق عبور می داد.
- «نرسیدیم؟ لنج عامو ماجده این قد بی صداس؟»
آرام می خرامیدند تا کنار پنجره وچشم انداز شط.»
- «می شنوی مائده؟»
- «اومدیم بهمنشیر؟»
- «حالا چشاتو واکن گلم.»
- «وی، اومدیم بهشت؟ مو به همون بریم و باوارده وانکس هم راضی بودم حمود.»
- این بلم، این ساحل، این هوای شرجی همۀ زندگیه منه، مانده.
- خو اینو صد بارگفتی ها ...»
وصدای خنده همه جا را پرمی کرد. اگر توآن جا بودی وآن ها را می دیدی که چطور ازته دل می خندند شاید پیش خود می گفتی این ها چه معنی دارد؟ شوخی های بی مزه!
این بازی را فقط آن هایی می توانند درک کنند که این سرخوشی ها را ازسرگذرانده باشند. دربزرگسالی سرخوشی های کودکانه به ندرت سراغ ما می آیند واگرهم سری به ما بزنند، اغلب ازآن غافلیم. اما حمود ومائده وبسیاری دیگر چون اینان تصویر عرب دشداشه به تن وعگال بر سرکه با چرخش نرم وسبک دستمالی بر بالای سر« یا ولدی عبدالحلیم حافظ» را درنوای عمود وقانون می خواند را دایم در رویاهایشان می دیدند و گاه درپس انکار، زمزه اش می کردند.
حمود در رویاهایش لنجی را دوست می داشت که نو عروسش ناخدای آن باشد و او جاشوی سیاه چرده وخدمتگزار لنج. عروس خلیج فرمان بدهد وحمود تا بیکران آبی شط وکارون و خلیج یک نفس براند.
-« عروس خلیج سوار برلنج؟»
«بازی بهم نزن مائده، تو چکاربه ئی کارا داری؟»
- «عجب حرفی می زنی، پس کی کار داشته باشه ؟»
-« حالا قهرنکن. میخوای غوص برم تو آب برات مروارید صید کنم؟»
- «شنا هم بلدی؟»
- «ها که بلدم. بمبک دریا شنا بلد نباشه پس کی بلده؟»
مائده نفس نخلستان را دوست می داشت و بالا رفتن ازتنۀ تنومند نخلها را. ریسمان به کمرنخل قرص می کرد وخودش را بالا می کشید. ازآن بالا خرمشهر عروسی بود که بچه ها به تماشایش می آمدند. یکبار هم با حمود مسابقه دادند. اما حمود گذاشت مائده ازش ببرد. خنده های شیطنت آمیز نو عروس از اوج نخل به نخلستان می پاشید و حمود عاشق این خنده ها بود.
شاید صدبار دیگر هم این لحظات تکرار شد تا رسید به آن روزها.
روز دوشنبه 31 شهریور.
خبرها مثل هجوم دشمن تکان دهنده بودند وناگهانی. ناباوری تنها مرثیه ای بود که پیش ازهمه مهمان می شد.
پاسگاه مرزی «ربوط» سقوط کرد!
چه زود گذشت!
«عین خوش» سقوط کرد. همین؟ یعنی!؟
حمود درآستانۀ در، مات ومبهوت با لباس اندامی دوبندش ایستاده بود. خون به چهره اش دویده بود و بغض گلویش را تکه تکه می کرد ونمی خواست بغضش بشکفد. چشم به شط دوخته بود وبه بی شرمی دشمن.
مائده سنگین قدم برمی داشت. یک دست به کمر ویک دست به دیوار. این روزها خیلی زود ازنفس می افتاد وضعف برسراغش می آمد. مادر دلداری اش می داد و نویدی خوش درگوشش زمزمه می کرد.
- به سلامتی بارت زمین می ذاری دُختُرم»
- تکونش کم شده!»
- خو این نگرانی نداره. طفلت بزرگ شده، جاش تنگه.»
- من وحمود، سید عباس نظرکردیم، دختریا پسرفرقی نداره فقط خدا ستون درست، اولاد بهمون بده تا آخر عمر روز عاشورا، پابرهنه نوکریش کنیم.»
وحمود درآن چند روز دست وپای قطع شدۀ اطفال وتن های پاره- پاره وسوخته زیاد دیده بود.
- «تو و مادروبوات باید ازاین جا برین مائده.»
- «چی؟»
-«بحث نکن نازگلم، اوضای که می بینی.»
- «اما حمود؟»
-« می گن تانک هاشون دارن میان خرمشهر. همین امروز باید برین.»
پدر پیرو زمین گیر مائده نگاهش می کرد. نگاهی غریب و ازسر درد. سال ها بود که دیگر نای حرف زدن نداشت. صدایش اغلب آمیخته به امواج رادیو ودو موجش بود. برای ساعت های طولانی دربستر دراز می کشد وبه نقطۀ نامعلوم خیره می ماند ورادیو گوش می داد.
شاید همۀ عمرکارگر پالایشگاه بوده. همیشه رخت هایش بوی نفت می داده. مائده می گفت، آن وقت ها که سرحال وغبراق بوده، از ورود انگلیسی ها به ایران و چاه های نفت مسجد سلیمان قصه ها تعریف می کرده است. ازانگلیسی ها بدش می آمده ویکبار هم درباشگاه افسران آبادان با یکی ازآن ها درگیرشده که یک ماهی را درزندان گذرانده است!
توآن جا بودی واو را می دیدی که چطور با غیض ونفرت اجنبی ای که وطنش را به غارت می برده می نگریسته است! هستی اش را دو دستی تقدیم آن ها می کرده ودم برنمی آورده است. شنیده بودی که در زندگی دردهایی است که ازسر ابتذال، ناگفتنی است؟ این دردها استخوانش را ترکانده وطاقتش را طاق کرده است. او وخیلی ها خود را مزدور اجنبی می دیدند وکاری نمی توانستند ازپیش ببرند. این درد نیست؟
دیده بودی اش که آن شب خوشگذرانی افسران انگلیسی وآمریکایی، چقدرنگاهش سنگین وسخت بوده که کت بسته به زندان می برندش، بی هیچ محاکمه وقاضی! آن جا هم یقین دردی جانکاه نفسش را تنگ کرده وامانش را بریده است.
آن روزها که سرکارگر می شده پیلتنی بوده است برای خودش. یک سرو گردن ازبقیه بلندتر، گردن برافراشته و سینه ستبر. عضلات درهم تنیده وقامت استوار. اما حالا جزپوست واستخوانی یله داده به متکا چیز دیگری نبود!
پدرمائده به دامادش خیره بود، به اوکه اگرمی توانست پسر صدایش می زد. خواست دستش را بلند کند. شاید ابراز وجود یا چیزی شبیه به ماندن وماندگار شدن. حمود کناربستر نشست ودست لرزان پیرمرد را یاری داد، تا دست برسر حمود آرام گرفت. لرزش انگشتان نحیف پیرمرد برموهای مجعد ومشکی حمود مثل اطمینانی بود که ازدل یک مبارز خستگی ناپذیر بردل مبارز دیگری سایه می انداخت. حمود دست را به گرمی فشرد وبوسید. مادر مائده کناردخترش ایستاده بود، وبیشتر مطیع می نمود تا معترض.
صفیر چند گلولۀ پیاپی توپ وتانک درحوالی، همه را به خود آورد. بیشتردود غلیظی برآسمان شهر آماس کرده بود. حمود برافروخته می خواست محل بمباران ولهیب آتش را حدس بزند شاید صدا از راه آهن بود یا مسجد جامع. به مائده نگفته بود که این روزها که چند زن ومرد به همراه تعدادی سپاهی ژ-3 به دست اطراف مسجد سنگر بسته بودند. «جهان آرا»، اسمی بود که زیاد شنیده می شد. فرمانده ای که استواری باور وایمان به عملش زبانزد همه بود.
ژ-3 در برابر تانک؟
شاید خنده دار به نظر برسد یا غلوآمیز. اما همه اش همین بوده است. هیچ اصراری به باور نیست. فقط آن هایی که ازنردیک با او بودند می توانند گواه این حقیقت باشند. می گویم حقیقت چون من آن جا بودم. درلحظه- لحظۀ جنگ. درباور«جهان آرا». درایمان زنان ومردان خرمشهر.
حمود هم مثل خیلی ها ترسیده ودستپاچه شده بود. صدای مهیب ویکبارۀ گلوله وتیرو غرش هواپیما با شهامت ترین سربازان را به هول وهراس می اندازد چه برسد به مردم بی دفاعی که درباغ زندگی با آرامش وسادگی قدم می زنند. آن ها درمعاش روز وصمیمت شب درآمد وشد بودند که یکباره تانکی شلیک می کند وآوار ودود وآتش همه جا را فرا می گیرد. هرزگی، پردۀ امنیت را می درد وددمنشی، صلح وخوشی را به یغما می برد.
انتظار لبخند ازدشمن بیهوده است. لاف بی عقلی است.
تو دیدی که چطور خشم درچشمان حمود شعله کشید وغیرتش را به فریاد آورد.
- مادرجان، شما وبوا ومائده باید همین امروز ازاین جا برین. مو می رم وسیله پیدا کنم.»
و بدون خداحافظی، بدون درنگ رفته بود. انگار کسی زمزمه کرد یا شاید تو آن جا بودی که درنگاه مائده
می خواندی:
«و خداحافظی غمگین ترین شعرجهان است» کسی زمزمه کرد؟
بعد ازناهارمائده حالش بد می شود. مادر بیرون می رود تا ازهمسایه ها کمک بگیرد. مائده به آشپزخانه می رود تا آبی بنوشد وآن گاه انگارهمه چیزتازه شروع می شود. غرش تانک وتکان گلوله وفریاد آدم هایی که خیلی زود درگلو آرام می گرفت.
همان لحظات درد پهلوی مائده را چنگ می زند وتیرۀ پشتش را تکان می دهد. ازمیان همۀ صداها یک صدا نزدیک تر آمد. طوفانی وسهمگین بود. پرازخشم وکینه توزی. بی رحم ونابودگر. یک لحظه اتفاق افتاد، فقط یک لحظه. همه چیزدر گنگی وبی سرانجامی گم شد. صدای رادیو و موج زیرآوار خش برداشت وآرام آرام ناپدید شد.
مادر هرگز نیامد! انگار که ازگذشته هرگز نبوده وهرگز کسی چشم به راهش نبوده ونخواهد بود. تو می دیدی اش اما ترجیح می دادی چیزی نگویی. مثل بعضی ها که همیشه حضور دارند ودرخاطرات حک شده اند. کافی است یک بار ببنی شان وبعد برای همیشه- بی اختیار- ششدانگ وجودت خود به خود به نامشان
می شود.
مائده می گفت:« وقتایی که خونه نبود صداش می شفتم وبوش می فهمیدم.»
آن وقت ها هم که بود کسی صدایش را نمی شنید. حضورش مایۀ دلگرمی بود. چنان گرم وصمیمی که می پنداشتی درکودکی تو را در گهواره ات خوابانده وبرایت افسانۀ چهل مادیان را گفته است. مادر صدایش می زدی و می دانسیتی که مادر همۀ جوانان خرمشهر است. گاه گاهی حین نان درست کردن پای تنور با خود چیزکی می خواند که اگر خوب گوش می سپردی ترا به شکرآوری صبح می برد. آشنا بود برایت.
ساعتی گذشت با بیشتر یا کمتر. زمان از حرکت باز ایستاده بود. همه چیز درخلاء سیلان داشت. خرمشهر درپندار مردمانش ناپدید می شد. ازاین جا وآن جا صدای تیر و انفجار شنیده می شد. مائده با رنج ودرد خود را از زیر آوار بیرون کشید. ازپس دیوارهای فرو ریخته و درز در، کوچه را می دید. نشانه ای ازحیات به چشم نمی آمد. گیج شده بود. سرش دوران داشت. احساس ضعف وکرختی می کرد. بی اختیار گریه اش می آمد. لب ها را به سختی تکان داد:
« حمود ... حمود.»
دست پدر مشت شده، زیر تیرک های سوختۀ سقف به خاک و خون آغشته بود.
خواست جیغ بزند و بر سر بکوبد اما درد پهلو به جانش چنگ می انداخت. دهانش مزۀ خاک می داد. بوی سوختگی و دود، مشامش را می آزرد. چه اتفاقی افتاد بود؟ اوایل بارداری این طور نبود. پای تنور نان می نشست و دود هیزم را با ولع به ریه هایش می فرستاد. دورازچشم مادر زغال می خورد وگچ دیوار سق می زد. شنیده بود ویار، هوس طفله، طفل هم که خوبی و بدی حالیش نیست. او داشت مادر می شد ومی فهمید که دارد تغییرات زیادی می کند. دلش برای ترشی بندری ولیته وآب زرشک غنج می رفت. ازآب گذشته بودند. زن های همسایه دایم برایش نوبرانه می آوردند.
اما حالا زبانش خشک شده بود. شکسته های لیوان دستش را بریده بود. موجودی ناشناخته در درونشبی قراری می کرد. خواست بگوید:«الان چه وقت بی قراری است عزیز مادر؟» اما فقط توانست بگوید:
«ای خدا...»
و ناله اش با هق هق گریه همراه شد. ازپشت پرده ی اشک چشمش به عبای حمود افتاد. همان آن که چشم روشنی برادر شوهر ازکربلا بود. دست دراز کرد تا عبا را بگیرد. عبا خاک خورده بود وچیزی سنگینش کرده بود یا نه سنگینی ازمائده بود که نمی توانست حرکت کند.
صدایی شنیده شد؛ ازآن جا که معلوم نبود کوچه است یا حیاط خانه.مائده با چشمان ازحدقه درآمده به سمت صدا خیره شد. گام های سبک ولرزان نزدیک
می آمدند. درد، طاقت مائده را برده بود. مائده سایۀ کم رنگی را دراطرافش احساس کرد. گرمای دستی، اشک هایش را با خود برد. سایه پر رنگ تر شد؛ ربیعه بود. زن همسایه ودوست مادر. کرولال بود. آثار گریه وترس هنوز درچهره اش پیدا بود. به خصوص چشمهایش که به وضوح وحشت را نشان می دادند. با ایما واشاره سعی می کرد به مائده بقبولاند که طوری نشده است. آوار را کنار زد. به آرامی کمک کرد تا مائده یک گوشه آرام بگیرد. با اشارۀ مائده، عبا را دورش پیچید وآب به دستش داد. درد مائده را دوره کرده بود ودست بردار نبود. ربیعه فکری به ذهنش رسید. مائده با همان حال، تصور ربیعه را بهم زد:
- نه، نه ربیعه... ئی کار، کار تو نیست.»
ربیعه دنبال چراغ سه فیتیله یا خوراک پزی می گشت. نرم وسبک کار می کرد. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. قابلمۀ آب را گذاشت روی چراغ وبعد دنبال ملحفۀ تمیز گشت.
- چکار می کنی ربیعه؟ این کارا بی فایده اس. ازاین جا برو. خودت نجات بده، الان عراقی ها می رسن.»
مائده انگار با خودش حرف می زد. انگار دیوانه شده بود ومهمل می بافت. ربیعه مثل یک روح سرگردان بی اعتنا این طرف و آن طرف می رفت ویک گوشه ازآشپزخانه را پرده می کشید. مائده دلش آشوب داشت. نمی خواست ربیعه آن جا باشد. یکباره یاد پدر افتاد. محل افتادگی دست پیدا نبود. زنبیل حصیری روی آنرا پوشانیده بود. کار ربیعه بود. چطور می توانست این قدر بی اعتنا رفتار کند؟ چطور می توانست این همه مصیبت را بیند وغمگین نباشد؟ یکبار که رتیل دست شوهرش را زده بود با زبان بی زبانی و داد و فریاد همۀ محل را خبردار کرده بود. یا آن دفعه که توی جزیره جنازۀ باد کرده ای روی آب دیده بود تا یک هفته تب داشت وهمه جا با اشاره های دست وسر، ماجرا را برای همه تعریف می کرد! اما حالا خونسرد وخوددار مثل قابله ای که توی حرفه اش استخوان خرد کرده باشد، رفتار می کرد. مائده چند بارتوی این احوال ازهوش رفت وبه هوش آمد. باور کردنی نیست؛ اما این اتفاق افتاد. چشمانش بسته می شدند وپس از لحظاتی نیمه باز می ماندند.
یکبار حمود را دید که با اسلحه وعرقچین خونین میان آتش و دود می دود وجنازه ها را این طرف و آن طرف می برد. بار دیگر مادر را دید که ضجه زنان روی خاک به دنبال عراقی ها کشیده می شود. وسر آخر هم لنج عامو ماجد که پر بود ازنو عروسان سیاه پوش خرمشهر دراین صحنۀ آخر همه بودند. همه وحشت زده به سمت مسجد جامع می دویدند. عراقی ها حلقۀ محاصره را تنگ تر می کردند واز زمین وآسمان گلوله می بارید. هرچه لنج وبلم وقایق بود روی هم تلنبار شده بود و شعلۀ آتش شان زبانه می کشید. چند جوان دایم فریاد می زدند که :« همه سنگر بگیرند.» مائده نمی توانست مثل بقیه تیز وچابک بدود. چند ده متر مانده به مسجد گویا تیری به کتفش اصابت کرد وزمین گیر شد. درد ازهمان جا سرازیر شد و دورش چمبره زد. حمود و دو سه نفر دیگر به سمتش دویدند. قیافۀ حمود مثل لحظه های خداحافظی بود. عراقی ها زودتر بالای سرش سایه انداختند. درد آخرین زهرش را به جان او ریخت. مائده زمین را چنگ زد. خواست فریاد کند اما همزمان گریۀ بی تاب کودکی که هوا به شش هایش می دوید ودست به خون آغشتۀ ربیعه مانع شد.
لحظاتی بعد...
نمی توانید باور کنید، نه نمی توانید. مائده پیچیده درملحفه، یکپارچه خیس عرق بود. سایۀ سراب وار نوزاد دردستان ربیعه، حس خوشایندی برایش به ارمغان آورد وکم کم لبخندی کم رنگی به لبانش نشست. چشمان ربیعه انگار پر ازذوق وشوق زندگی شده بود. مائده با چشمان نیمه باز به نوزاد نگاه کرد. لابد ته دلش می گفت:«شبیه حمود است! سیاه چرده با موهای فلفل نمکی.»
صدای شنی چرخ تانک ها به گوش می رسید. ربیعه قرص نان وچند خارک خاک خورده کف دستان زائو گذاشت. ساعت به ساعت صدای تانک ها نزدیک تر می شد. حتی می توانستی عبارات عربی ای که میان عراقی ها رد وبدل می شد را به وضوح بشنوی. هرخانه ای سالم به نظر می رسید، با گلولۀ تانک در هم فرو می ریخت. ربیعه دستپاچه به مائده حالی کرد که باید ازآن جا بروند. چه انتظار بیهوده ای، مگر امکان پذیر است!؟ مائده همۀ قوایش را جمع کرد ولرزان وناتوان خود را به خرابه های آشپزخانه تکیه داد. عبا ازشانه هایش فرو افتاد. با لبخند به ربیعه اشاره کرد. ربیعه نوزاد را درعبا پیچید و تنگ درآغوش گرفت. مائده اشاره کرد که راه بیافتند. ربیعه ونوزاد پیش افتادند. ازخیابان همجوار صدای عراقی ها به گوش می رسید. ربیعه خمیده ومحتاط ازحیاط بیرون زد. با تمام قوا دوید تا خود را به پیچ کوچه برساند. ازحاشیۀ دیوار سرک کشید. مائده، افتان وخیزان ودردناک خود را به کوچه انداخته بود وبه سمت شان می آمد. غرش یک تانک ونفیر چند گلوله، چیزی باقی نگذاشت جز تلی ازخاک وخونی که ...
می دانم این لحظات را باور نمی کنید. می دانم پیش خود می گویید این ماجراها ساختگی وخیالی است. می گویید:
- مگر چند ساعت بعد بندر و شط ونخلستان در دل همۀ جانبازان و سرافرازان غروب نکرد!؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟
- چطور می شود همۀ این ها اتفاق افتاده باشد وکسی گواه آن نباشد؟!
- این روزها ودقایق ولحظات، کجا به ثبت رسیده که مدار کش موجود نیست!؟
- اصلاً ازکجا باورکنیم که حمود ومائده و آن هایی که اسم شان رفت واقعی بوده اند نه خیالی؟ یا ...
باشد.
گواه می خواهید؟
من؛ نامم رشید فرزند حمود ومائده، هستم!
شاهد؟
ربیعه، دایه وآرام جانم.
همین ها کافی نیست؟
ما هنوز زنده ایم ودر خرمشهر زندگی می کنیم. ازهر که بپرسید دفتر روزنامۀ صبح اروند کنار را نشان تان می دهد. آپارتمان کوچک ما حوالی گمرگ است. همین تابستان پیش رو چشم انتظاریم. باشد؟

درباره نویسنده :متولد 1350، سمنان
فارغ التحصیل رشته مدیریت دولتی ازدانشگاه علامه طباطبایی
مدیر حوزه هنری شهرستان شاهرود(83-80)
دبیر یازدهمین جشنواره تئاتر استانی سوره
- دیپلم افتخار نویسندگی وکسب رتبه پنجم کشوری درمسابقه داستان نویسی زاویه، رشت
- دیپلم افتخار نویسندگی وکسب رتبه اول جشنواره تئاتر استانی سوره به خاطرنمایش «تب زرد»

منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


شنبه 1389/6/27
X