طاهره جلوی ایستگاه پرستاری ایستاده بود ولیست مجروحان را ورق می زد. پرستار دفتر را بست و خودکار را رویش گذاشت. انگشتانش را درهم فرو برد وبه او زل زد.
- خواهر امیری، «تو بارداری؟»
دست طاهره از ورق زدن مانده سرش را بلند کرد وبه پرستار نگاه کرد.
- ها؟!»
- می گم «بارداری؟ درسته؟»
طاهره آب دهانش را قورت داد. دستش را توی جیبش فرو برد وخودش را جمع کرد. انگار که سردش شده باشد!
- کمی گفته؟»
- لازم نیست کسی بگه. دیگه بعد ازیک عمر زندگی و این همه تجربه لازم نیست کسی بهم بگه که کی بارداره وکی نیست. من خودم مادر پنج تا دخترم. سه تا هم نوه دارم. طرف رو نگاه کنم می فهمم. فکر کنم سه چهار ماهت باشه. آره؟!»
طاهره سرش را پایین انداخت.
- آره.»
- راستی ؟! تا به حال ندیدم بری خونه. پس پدر بچه ات کجاست؟»
طاهره بغضش را فرو خورد.
- پدر بچه ام شهید شده. همون اویل.»
صورت پرستار در هم رفت. دست طاهره را گرفت توی دست هایش.
- پدر ومادرت؟ اون ها چی ؟»
- پدرم توی منطقه است. بعضی وقت ها بهم سر می زنه. مادرم هم با برادر کوچکم توی شیرازن.»
- خبر دارن؟»
- نه! هیچ کس خبر نداره.»
- بهتر نیست زودتر به شون بگی؟ فکر نمی کنم این جا جای خوبی برای تو و بچه ات باشه. این جا پر از آلودگیه.»
طاهره سرش را تند بلند کرد. اشک جلوی چشمانش را گرفته بود. لب هایش می لرزید.
- نه! من ازاین جا تکان نمی خورم. هیچ جا نمی رم. می خوام همین جا بمونم.»
و دستش را ازدست پرستار بیرون کشید وبه سمت حیاط دوید. پشت کتابخانه، زیر درخت سر وجای دنجی برای او بود. قطرۀ اشکی روی گونه اش سرخورد. زانوهایش را بغل گرفت وسرش را روی آن گذاشت.
- می بینی سعید؟! همه می خوان یه جوری من رو ازتو دورکنن.همه. ولی من می خوام همین جا بمونم. این جا ازهمه جا به تو نزدیک تره.»
وفکرکرد که الان دوماه است که سرقبر سعید نرفته است. دلش تنگ شد.
آن روزهم پدرایستاد جلوی آینه، شانۀ کوچکش را ازجیبش درآورد وتوی ریش های فرو برد وتند تند شانه شان کرد. انگار می خواست فرهایشان را با شانه بازکند. قطره آبی ازموهایش روی یقه اش چکید.
طاهره آرنجش را روی تاقچه گذاشته بود وسرش را به دستش تکیه داده بود وبه پدر نگاه می کرد. پدر دستی به ریش هایش کشید.
- برای تو هم آب جمع کردم!. بعد ازدوهفته، حموم کردن سرحالت میاره. راستی وسایلت رو جمع کن. همین امروز یابد بری! مادرت ومحمد منتظرتن.»
- ولی ...»
- ولی بی ولی. همین که گفتم. دیگه صلاح نیست بیش تر ازاین، این جا بمونی . خطرناکه.»
- آخه بابا!»
پدر رو گرداند. ابروهای پیوسته اش را درهم کشید وچینی به پیشانی انداخت وانگشت شاره اش را تکان تکان داد.
- ببین طاهره! اگه تاحالا حرفی نزدم، به احترام سعید بوده. گفتم بالاخره شوهرته. هرچی بگه همونه، ولی حالا که سعید شهید شده، مسؤلیت تو بامنه. من هم صلاح نمی دونم. فهمیدی؟!»
طاهره با انگشتانش بازی می کرد.
- عراقی ها همه حا پخشن. شهر تو دست شون. لا مذهب ها مرد وزن نمی شناسن. به هیچ کس رحم نمی کنن. اگه اسیر شدی می خوای چه کار کنی؟»
- من با بچه ام. درمانگاه هنوز خالی نشده. دکتر سعادت هم هست.»
- اونها هم امروز وفردا باید برن. فقط مردایی که اسلحه دارن یا کاری از دست شون بر می یاد، می مونن. توهم اون اسلحه روبده به من. دیگه به درد تو نمی خوره.»
پدراین را گفت ودستش را دراز کرد. طاهره بند ژسه را کشید. قنداق اسلحه به پهلویش خورد. دردش آمد. لبش را گزید.
- نه! نمی شه. خودم گرفتم، خودم هم باید تحویلش بدم.
پدردراتاق را بازکرد.
- پس همین امروز این کار رو بکن.»
وازتوی حیاط داد زد:« عصر می یام دنبالت. آماده باش.»
درحیاط به هم کوبید شد. طاهره نگاهی به کفش هایش کرد. دیگر پاره شده بودند. کتانی های محمد را که یادش رفته بود با خودش ببرد، به پا کرد. اندازه اش بود. آمد توی حیاط ونشست لب حوض ودستش را توی آب فرو برد. موج کوچک، ماهی های قرمزی را که دمر شده بودند روی آب، بالا وپایین کرد. دهانشان باز مانده بود وشکم شان باد کرده بود. مثل همان موقع ها که می خواستند تخم ریزی کنند. میوه های درخت کنار توی باغچه ریخته بود. سرگرداند. نگاهش به دو تا اتاق گوشه حیاط افتاد. پرده ها افتاده بودند وتوی اتاق ها معلوم نبود. لبخند تلخی گوشه لبش نقش بست. پاییز پارسال، مادر تمام خرت وپرت های اتاق ها را ریخت بیرون وگردگیری شان کرد. پدرگفت: «همین جا بمونه پیش خودمون.» سعید خودش رنگشان زد. یکی را سبز، دیگری را صورتی. ازاتاق که بیرون آمد، یک قطره رنگ صورتی روی بینی اش چکیده بود.
طاهره گفت: « دماغت رنگی شده.»
وانگشتش را فرو برد توی دهانش و روی بینی سعید کشید و زیر خندید . سعید لبخند زد. موهای بورش زیر آفتاب برق می زد.
- چه خوردی؟ تینر یا بنزین؟
و نوک قلم مو را روی بینی طاهره کشید. سبز شد.
- سبز مال من، صورتی مال تو.»
شب یلدا بود که سعید دستش را گرفت وتوی همین اتاق ها آورد. یادش آمد که عصرهای تابستان، لب حوض می نشست وسعید ازدرخت، کنار می چید وتوی دامنش می ریخت. پدر سیب های سرخی را که توی حوض ریخته بود برمی داشت وبرای هرکس یکی پرت می کرد. سیب مادرهمیشه به زمین می خورد وپدر غش غش- به مادر که چشم غره رفته بود- می خندید.بلند شد . باید زودتر برمی گشت. شاید بچه ها نگران می شدند.
پشت دیوارها پناه می گرفت وزیگزاگی خودش را به درمانگاه رساند. کسی جلوی در درمانگاه ایستاده بود واین پا وآن پا می کرد. چشم ریز کرد. عامر بود. ذوق کرد ودست تکان داد.
- عامر! عامر!»
عامر برگشت.
- طاهره خانم! کجایی! خیلی وقته منتظرتم.»
طاهره نمی توانست خودش را کنترل کند. دستانش را تکان تکان می داد. انگار می خواست با ایما واشاره حرفش را بفهماند وبا چشمان گشاد به عامر خیره شده بود.
- اومدی من رو با خودت ببری جلو؟ عملیات دارید؟ کجا؟»
عامر بی تاب شده بود.
- نه! نه! اومدم دنبالتون که ببرتون آبادان. درمانگاه رو هم تخلیه کردن. همه با یه آمبولانس رفتن عقب. گفتن که شما رفتین خونه وبرمی گردید. زود باشید سوار شید.
- ولی من نمی خوام برم عقب. تو خودت قول دادی که هروقت موقعیت جوربود، من رو هم با خودتون ببرید.»
- الان وقت این حرف ها نیست. قرار شده همه زن ها و دخترها رو ببریم عقب. عراقی ها اومدن جلو.»
- ولی من می خوام...»
- خواهش می کنم طاهره خانم! باید عجله کنید. وقت نیست.»
وبا دست وانت را به طاهره نشان داد.
- برید جلو بشینید. این طوری بهتره.»
بغض راه گلوی طاهره را بسته بود.
- نه! عقب راحترم.»
و رفت وعقب وانت نشست. عامر سوار شد وماشین را روشن کرد. طاهره چشم دوخته بود به شهر و داشت اشک می ریخت. گرد وغبار غلیظی که بلند شده بود، نمی گذاشت واضح ببیند. یاد آن موقع افتاد که با سعید و عامر وبقیه گروه جلو رفتند، جایی توی نخلستان ها . سعید وچهارتای دیگر جلو رفتند وآتش بستند، او وزهره وعامر پشت نخل ها برای دفاع سنگر گرفتند. بچه ها مارپیچ می رفتند وپشت درخت ها جا عوض می کردند. یاد زهره افتاد. او و زهره افتاد. او وزهره تنها دخترهای گروه بودند.
راستی الان کجا بود؟ شاید او هم به عقب، برگشته بود شاید...
ترسید. با کف دست به شیشه کوبید. عامر پا روی ترمز گذاشت. طاهره نزدیک بود پرت شود.
- زهره، زهره کجاست؟»
- تو آبادانه، خیالت راحت.»
نفس راحتی کشید وسرجایش نشست ودوباره توی فکر وخیال غرق شد. همان روزبود که یک گلوله صاف آمد وتوی قلب سعید نشست. سعید روی دیوار حیاط با گچ یک قلب بزرگ کشیده بود که یک تیر از وسطش گذشته بود وخون می چکید. رو کردبه طاهره وگفت: « این قلب من، این هم تیر تو.»
وطاهره هر ازچندگاهی می رفت سراغ سعید و دستش را دراز می کرد ومی گفت: «زودباش تیرم رو پس بده، کارش دارم. دنبال یه قلب دیگم.» وسعید می خندید ومی گفت: « اگر تیر رو بیرون بکشم، قلب رو زخمی تر می کنه.»
آن وقت یک گلوله سر خود آمده بود وجای تیر طاهره را تنگ کرده بود. حالا طاهره داشت می رفت وسعید جا می ماند. نه! شاید هم سعید رفته بود وطاهره جا مانده بود.
حالا دوماه بود که توی بیمارستان مشغول شده بود. عامر دیگر به سراغش نیامد. پدر هم که دی دیگر مشکل خاصی وجود ندارد، برای رفتن به شیراز اصرار نکرد. مادر زنگ زد وگریه می کرد وطاهره را قسم می داد که برگردد. ولی طاهره دلش این جا بود. می دانست که اگر برود دیگر نمی تواند برگردد.
اشکش را پاک کرد. یک ساعتی می شد که آن جا نشسته بود، زیر درخت. نسیم خنکی وزید. لرزش گرفت. دیگر پاییز تمام شده بود. و هوا داشت سردتر می شد. باید به بخش برمی گشت. هیچ کس نمی توانست او را مجبور کند که ازاین جا دل بکند.
ساعت ازده گذشته بود. لامپ اتاق خاموش بود. نور ضعیفی ازسالن کف اتاق را روشن کرده بود. پنجره را بازکرد ونفس عمیقی کشید. بوی بهار می آمد. روی تخت نشست وبه دیوار تکیه داد و قوطی کنسرو را کنارش گذاشت. دست روی شکمش گذاشت وپلک هایش را بست.
چیزی مثل ماهی زیر دستش لغزید.
- چیه کوچولو؟! تو هم گشنت شده؟ منم همین طور. الان با هم یه چیزی می خوریم. من که خیلی خستم، توچی ؟ می تونیم تا فردا صبح بخوابیم، مثل یه خرگوش، بی خیال.»
کنسرو را باز کردو قاشق را تویش فرو برد. خوراک لوبیا دیگر سرد شده بود. از توی سینی یک تکه نان برداشت وبه دهان برد. هنوز لقمه را فرو نداده بود که صدای آژیر دو تا آمبولانس طاهره را ازجا پراند. تندی قوطی کنسرو را روی میز گذاشت وازپنجره سرک کشید. راننده آمبولانس پیاده شد ودرعقب را باز کرد. طاهره به سمت در دوید. امدادگرها وپرستارها برانکاردها را توی سالن هل دادند. صدای دکتر توی سالن پیچید.
- «بگید اتاق عمل رو آماده کنن. وضعیت دوتاشون وخیمه.»
طاهره دست برد تا یکی از برانکاردها را هل بدهد.
- نه طاهره! «توی بهتره بری استراحت کنی. امروز خیلی خسته شدی.»
طاهره جا ماند. دیگر نمی توانست به این راحتی ها بدود. ایستاد وبه مجروحان خیره شد.
- صبرکن! صبرکن.»
ودست پرستار را کشید تا نگهش دارد. پرستار یکه خورد.
- چیه ؟ چی شده؟»
طاهره آمد بالای سر مجروح که خون صورتش را پوشانده بود. ترکش نصف کاسه سرش را پرانده بود. طاهره چشمانش توی صورت مجروح را ریزکرد. آن ریش های پرپشت ومجعد وآن ابروهای پیوسته که نصفش نبود. دست مجروح، مجروح نه! کشته. دستان کشته را گرفت توی دستش. آن ها را بارها لمس کرده بود. چشمانش سیاهی رفت وپاهایش سست شد. نزدیک بود که روی زمین بیافتد. سرش تاب خورد ونور لامپ توی چشمانش پخش شد.
کسی تکانش داد وشنید که صدا زد :«طاهره! طاهره!»
پلک هایش را آرام بازکرد. گلویش خشک بود و می سوخت. نگاهش را ازسقف گرفت. پایه سرم کنار دستش بود و روبه رویش پرستار ایستاده بود ولبخند می زد وچیزی را دربغل گرفته بود.
- سلام! بالاخره به هوش اومدی؟ مبارک باشه!
و آمد کنارش. دست کوچکی را دید که ازبین ملافه بیرون بود وانگار می خواست چیزی را ازسقف بگیرد. پرستار نوزاد را کنار دست طاهره خواباند. طاهره به نوزاد نگاه کرد. موهای بور وابروهای پیوسته. سرش را توی موهای نرم نوزاد فرو برد. بوی سعید را می داد . بوی زندگی.
درباره نویسنده:متولد 1362، قم
فارغ التحصیل کارشناسی آبیاری ازدانشگاه بوعلی همدان
- رتبه اول بیست ویکمین جشنواره ملی قرآن دانشجویان ایران، 1385
- رتبه اول همایش سیره تربیتی واخلاقی پیامبر اعظم، 1385
- رتبه دوم دهمین یادواره شهدا ونکوداشت جلوه های ایثار دانشجویی، 1385
- رتبه سوم همایش منطقه ای جستاری پیرامون سیر داستان کوتاه بعد از انقلاب اسلامی، 1386
- رتبه چهارم جشنواره دو سالانه حکمت مطهر، 1386
منبع :منتخب جایزه ادبی یوسف (مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)