قیصری در مجموعه ی داستان های «طعم باروت» با دو شیوه ی مستقیم و غیرمستقیم به معرفی شخصیت ها می پردازد؛گرچه اغلب شخصیت ها به صورت مستقیم معرفی می شوند. او توصیف را متناسب با شرایط ، حالات، روحیات و محیطی که شخصیت ها درآن قرار دارند بیان می کند. ازآن جا که داستان ها ریشه درواقعیت های جنگ و دفاع مقدس دارند، بنابراین شخصیت هایشان برای ما وجودی طبیعی، عینی و ملموس دارند و قیصری با دیدن واقعیت های جنگ- به آن صورت که هستند- آن ها را در داستان هایش بازگو می کند.1-گفت وگویکی از ویژگی های خوب و مهم داستان های مجموعه ی « طعم باروت» کاربرد درست و به جای گفت وگوهاست. تنوع گفت و گوها،
سه شنبه 1389/6/30
روایت پستچی نامه رسانی است که نامه های رزمندگان رابه منطقه جنگی می رساند و هنگامی که گیرنده ی نامه ها مجروح، اسیر، شهید و یا مفقود الاثر می شود، نامه های آنان با عبارت « برگشت، گیرنده شناخته نشد» به خانواده شان پس فرستاده می شود.نظرگاه و روایت داستان، اول شخص مفرد است که نوعی حدیث نفس به شمار می رود، چرا که راوی واگویه ی درونی می کند و به بیان رنج و اندوه جانکاه خود نسبت به نیافتن گیرندگان نامه ها درمنطقه ی جنگی می پردازد و ازطرفی انتظار تلخ و مرگبار و خرد کننده ی خانواده های رزمندگان را به تصویر می کشد که چشم به راه برگشت نامه های عزیزان خود از جبهه های جنگ می باشند.خلاصه داستاندر
سه شنبه 1389/6/30
این داستان به ماجرای رزمنده ای می پردازد که خبرشهادت رزمنده ای دیگر- به نام الیاس- را به خانواده اش می دهد. او چگونگی شهادت الیاس و دفن شدنش توسط یک پیرمرد مزرعه دار را برای پدر الیاس تعریف می کند.داستان « ماندگاری» به شیوه ی اول شخص مفرد نوشته شده است.خلاصه ی داستانماجرای شهادت رزمنده ای به نام الیاس که در رزم شبانه، هنگامی که به آب رودخانه ی کرخه می زنند، به اتفاق چند رزمنده ی دیگر غرق می شود. جنازه ی سه نفر پیدا می شود ولی جنازه ی الیاس پیدا نمی شود، تا این که پس ازمدتی، پیرمرد مزرعه داری که درمنطقه ی جنگی ماندگار شده است جنازه ی الیاس را پیدا می کند و در انباری خانه اش او را دف
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه: «شر فی الواقع زائری است. رهنوردی است که به دنبال سرنوشت می گردد و در این سفر دراز عمر می بایست با اداب زیارت اشنایی کاملی داشته می باشد» (ص78).برای پرفسور هادی بشارت ، هیچ چیز مهمتر از مطالعه وتحقیق در مورد تاریخ و زبان های باستانی نیست. تنها دلخوشی بشارتی که اینک اجباراً بازنشسته شده است، تربیت و پرورش دانشجوی خصوصی خود یعنی مهرداد رازی است. اما ناگهان خبر می رسد، مهرداد به سبب عشقش به تاریخ و برای مطالعه تمدن بین النهرین و دیدن خرابه هاب بابل به جبهه رفته،شهید شده است. پرفسور بشارت تحت تأثیر این خبر، بیشتر از گذشته به خود و اتاق مطالعه اش پناه می برد، او سعی می کند که با ی
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه : فرخ فرهمند، پس از گذراندن دورۀ دانشکدۀ پزشکی، به آسایشگاه جذامیان باباباغی در بیست کیلومتر تبریز می رود.در آنجا با جزامیان ، راهبه های فداکار مسیحی، بسیجی های فداکار و بمباران تبریز آشنا شده ، طی رابطۀ نامشروعش با کریستیان، راهبۀ مسیحی، آبروی وی را می برد ولی راهبۀ مسیحی او را لو نمی دهد و فرخ به ایتالیا، کشور راهبۀ مسیحی می رود. در این میان، چندین شخصیت دیگر وارد داستان می شوند،شخصیت هایی که در مورد جنگ ایران و عراق بحث می کنند.عارف،یکی از ساکنان آسایشگاه که برای کمک به مجروحان جنگی به تبریز رفته، تا آستانۀ دیدار فرزندش شهاب که در جبهه مجروح شده پیش می رود اما وی را نمی شناسد. روز دیگ
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه: عبدل، نوجوانی است که یک پایش را در جریان گلوله باران دشمن از دست داده است و خاطرات گذشته خود را به یاد می آورد. در جریان گلوله باران، پدرش به شهادت رسیده است. پس از مدتی آوارگی، بالاخره به تهران می رود. برادرش نیز که ابتدابا گروهکهاست، طرفدار جمهوری اسلامی شده و به جبهه می رود. عبدل نیز در تهران شاهد ازدواج ناموفق خواهرش با جوانکی به نام فرامرز است. عبدل کم کم به سیاست روی آروده، در جریان مبارزات سیاسی به روند مخالفت با رئیس جمهور وقت می پیوندد.بالاخره تحت تأثیر آزادی خرمشهر و شهادت اکبر، برادرش، دبیرستان را رها کرده و روانه جبهه می شود، در حالی که شعر در وجودش می جوشد.ساختار سرود اروند
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه : داستان، با زوایه دید یادداشت های روزانۀ راوی هیجده ساله، تاریخبیست وسه روزۀ آغازجنگ درخرمشهر را آنگونه که خود دیده به رشته تحریر در می آورد.راوی با دوستانوآشنایانش به هر کجای خرمشهر سرک می کشد و حماسه های پر شور مقاومت در خرمشهر، در نقطه نقطۀ شهر، گمرک، راه آهن، مسجد جامع، کشتارگاه، فلکه مقبل،کوی طالقانی، استادیوم جنت آباد و...شرکت می کند و درهرکجا، مردی را معرفی می کند، کردی کهمانده، جنگیده و شهید شده است و آرام آرام همراه این مردان و با شرح کمبودها و مقاومت شهدا آخرین شهید را (قاسم) معرفی کرده، می گوید: «چه کنم بی تو؟ بگذار تا گریه کنم قاسم، بگذار.»تحلیل و بررسی «سر
سه شنبه 1389/6/30
پل معلق 1 2خلاصه : پل معلق بخشی از داستان زندگی سربازی است به نام نادر صدیق که پدافند نیروی هوایی ست. این سرباز در نیمۀ خدمت با از دست دادن پدر، مادر و خواهرش نیلوفر دچار شوکی شدید می شود. و چون در لحظۀ بمباران بخوبی انجام وظیفه نکرده است، خود را در مرگ اعضای خانواده اش مقصر می داند. به همین دلیل می خواهد تا آنجا که ممکن است، از آنچه او را به گذشته پیوند می دهد دور شود. می رود تا شاید روزگار را با دست خود آخرین نقطه را بر صفحۀ پایانی زندگی اش بگذارد و این گونه تن به تبعیدی خود خواسته دهد، اما وقتی در ایستگاه قطاری دور افتاده در پاسگاه تله زنگ هم پناه می گیرد، خاطرات شب گذشته او را رها نمی کند
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه : در روزهای پر آشوب کردستان، گروه سه نفره خبر تلوزیون عازم پاوه می شوند. بین راه دو تن از آنها به دست گروه های مسلح به شهادت می رسند و تنها سعید طهماسب فیلمبردار و مسئول گروه جان سالم به در می برد و می گریزد و خود را به خانۀ پاسداران در پاوه می رساند. او که انگیزه ای برای شرکت در جنگ داخلی ندارد، پیشنهاد پاسداران را برای ماندن و ثبت تصویری تاریخ پاوه رد می کند، اما در آغاز راه بازگشت اسیر دموکرات ها می شود و کم مانده است، به جرم جاسوسی اعدام شود که در آخرین لحظات با نظر دکتر محمدی، رهبر دموکرات ها ی منطقه رهایی می یابد و به مقر سپاه باز می گردد و با بسته شدن راه ها به اقامت اجباری در پاو
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه : جلا آریان کارمند شرکت نفت آبادان در آخرین روزهای پاییز59، به پاریس می رود تا وضعیت درمانی خواهر زداه اش ثریا را که زن جوانیست و شوهرش را درتظاهرات مقارن انقلاب از دست داده و در تصادف به حالت اغما رفته است، سرو سامان بخشد. جلال آریان در پاریس با تیپهای مختلف روشنفکران ایران آشنا شده، همواره نیز حوادث اولین روزهای جنگ را که او ناخواسته در آن حضور داشته، به یاد می آورد. لالاخره تلاش پزشکان برای نجات جان ثریا بی نتیجه می ماند و ثریا هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شود.تحلیل متن ثریا در اغما(از صفحات 53 و54)«...بیا!بیا! نسل تون به تون شده رو ببین....مردن بلند شدن بیا از نفیر خمپاره در لین ی
سه شنبه 1389/6/30
خلاصه : داستان از اولین روزهای آغاز جنگ در خرمشهر شروع می شود. ناصر، شخصیت اصلی داستان است که برادرش حسین و خواهرش شهناز در اولین روزهای جنگ شهید شده اند . خانواده اش به تهران مهاجرت می کنند.خود او نیز چند بار به تهران آمده ولی برای جبهه دلتنگی کرده، بالاخره هبه سوی جنگ بر می گردد. در خاتمۀ داستان، صالح، دوست ناصر زنگ می زند و خبر آزادی خرمشهر و شهادت ناصر را به مادرش می دهد.«با خرمشهر صحبت کنین»صدای تلفنچی قطع می شود و صدای خفیف تری به گوش می رسد.-سلام علیکم!صدا به گوش زن آشناست! صدای صالح است؛ صالح موسی زاده.-سلام علیکم، بفرمائید.-بتول خانم خبر خوش؛ تبریک ؛ تبریک!-چیه صالح؟ چه خب
سه شنبه 1389/6/30
X