تعداد بازدید : 772315
تعداد نوشته ها : 1470
تعداد نظرات : 17
« سلام خواهرالهه، فرموده بودید که بیام برای تعویض پانسمان دستم، من هم خدمت رسیدم!»« گفته بودم هرسه روز یکبار، شما درعرض یک هفته شش بار آمدید برای تعویض پانسمان؟»« آخه دستم خیلی...»« اگه درد دارید باید مسکم مصرف کنید نه این که پانسمان عوض کنید؛ حالا که تشریف آوردید بفرمایید بنشینین تا لوازم پانسمان رو آماده کنم.»« خواهر الله؟!»« لعنت به این شهره که اسم منو انداخت تو دهن اهالی منطقه!»« چیزی گفتید خواهر؟»« فامیل من شهابیه، برادر رضوی! اگر فامیلو بگید، رسمی تر و بهتره.»« چشم خواهر الهه... شهابی!&r
دختر چادرش را روی سر مرتب کرد و خیرع شد به چهره ی پسر جوانی که رو به رویش می خندید.-" سلام بابایی !خوبی ؟ منم خوبم ، خوب خوب .. راستی !طه سلام رسوند. خیلی دلش می خواست با من بیاد تا با هم دعوتت کنیم ،اما خودت که می دونی این روزها حسابی سرم شلوغه ..."پیرمردی عصا زنان ، با قرآن و صندلی تاشو زیر بغل شمره گام بر می داشت ، نزدیک دختر شد و ایستاد .-" الا ه رحمت السین "دختر نگاهی به او کرد و چیزی نگفت . پیرمرد قرآن را از زی بغل به دست گرفت .-" باجی!براش قرآن بخونم ؟"- " ممنون حاج آقا خودم قرآن دارم ."پیرمرد چند قدم جلوتر آمد .- " خب چه اشکالی داره ،منم بخونم ،ثوابش بیش تره ،مخصوصا امروز که جمعه اس "د
در باز بود و باد قوس ، نسیم نم دار دریا را آرام به داخل اتاق می فرستاد . توی حیاط ظلمات بود و سکوت . دیگه حتی از صدای قارقار کلاغ ها هم خبری نبود . تنها سکوت بود و دلهره . نخل توی حیاط را نمی دیدم . اما می تونستم حجم سیاهش را گوشه حیاط ، توی باغچه حدس بزنم . حال که از زحمت بار خرمای کبگاب خلاص شده بود ، قدش بلنتر می نمود . دیگه داشت نوبت درخت نارنج می شد تا عطر بهارش را در فضا بریزد و بیامزد با بوی شرجی و زهم دریایی که همین نزدیکی بود . هوا گرم بود و پره های پنکه ی سقفی به آهستگی می چرخید و کمی از هوای تب کرده ی اتاق کم می کرد. غروبی زودتر از همیشه آمد خوه ، با سگرمه هاییی درهم . جواب سلامم را
سکوت اتاق شکست .صدای کش دار آژیر قرمز توی برخورد با دیوارها هزار بار به سمت زن برگشت . چشم هایش را باز کرد. آرام به سمت بچه ها رغلتیذ .دستش را روی سینه ی علی گذاشتو تکانش داد:-"پاشو مامان! زود باش .. بدو... "پسرک غلتی زد . دستش را روی موهای نم دار پیشانی اش کشید :-" تشنمه "زن دو دستش را روی زمین ستون رد .بلند شد . دست کوچک علی را گرفت و کشید :-" امروز نوبت توئه که شعر بخونی ها ! .... پاشوو به ات آب بدم ، بدو مامان ... "علی چشمانش را با دست کوچکش مالید و به نور خورشیدی که از پنجره وسط اتاق آمده بود ، نگاه کرد . مادر دخترک را که روسری توری پولک دارش را دور عروسک می پیچید ، بغل کرد . نفس هایش عمی
سال هاست که هر شب خواب می بنیم . خواب آب می بینم . خواب آبی که از استخر خانه جاجرود می آید بالا. مادر و اسماعیل و آیدا را آن قدر می آورد بالا که از پنجره آشپزخانه طبقه سوم پرت می شود توی باغ کنار حوض آب می افتند روی برگ های زد . من روی پشت بام ایستاده ام و جیغ می کشم . فرهاد و بنفشه روی بالکن آتش درست می کنند . پژمان و سحر قلیان می کشند . ابی و هادی و لیلا ورق بازی می کنند . خواب می بینم آب می آید بالا و آیدا و آیدین توی سلول جیغ می کشند . مورچه های آرژانتینی روی آب شناورند . مورچه ها روی برگ های زد پاییز باغ جاجرود ، روی آب شناورند . آب می آید بالا . همه ی سنگر را پر می کند . اسماعیل با کلاه
آفتاب یک ریز ، دنبالم می کرد و باد گرم صورتم را سیلی می زد . تنوره ی گرما بود و خاکی که بر می خاست و تمام تن جاده را عقب سرم ، بر می داشت . یاماهای محسن را گاز می دادم و بی این که بخواهم برسم . گازمی دادم . گاز می دادم ، چرا ؟ مگر کسی هم بود به غیراز من ، که با چیزی که می دانست و کاش نمی دانست ، برود سراغ رحمت آقای سلامی ؟دنبالم انگار گذاشته بودند . از قلعه نو که محسن موتورش را داد ، تا سواد عشق آباد ، هزار بار ، دهانم را باز کرده ام . مثل دیوانه ها و گذاشته ام هُرم نامرد گرما ، برد ته حلقم و بغض ِ از خودش نامردترم را بسوزاند . مَنِ خر چرا ملاقات را رد کردم ؟تابلوی سبزش را دیده بودمو دو دل ، گ
مامان از توی آشپزخانه می دود بیرون ! چادر سرمه ای گل سفیدش را می اندازد روی سرش . بابا هانیه را بغل می کند. رادیو مشکی اش را از کنار روزنامه ها بر می دارد . من از خوش حالی دست هایم را به هم می زنم و می پرم بالا . جامدادی قرمز رنگم را از پشت کمد بر می دارم . می دوم سمت در . از روی جا مدادی گچ ها را لمس می کنم . از روی اندازه ها ی شان می توانم حدس بزنم کدام سفید است و کدام قرمز . رادیو آژیر قرمز می کشد . کنار در که می رسیم . برق قطع می شود . ناخنم را می کشم روی برآمدگی های شیشه ی در و می گویم :-"مامان دمپایی هام ؟"مامان می زند روی دستم و می گوید :-" نکن این طوری "مچ پایم را می گیرد و پاهایم را ف
قطار دارد کوه بینالود را دور می زند و من دستگیره بغل پنجره ی توی سالن را سفت چسبیده ان تا به عقب و داخل کوپه پرت نشوم . کسی انگار از پشت دست هایش را محکم دور کمرم حلقه کرده و به عقب هلم می دهد . دارم زور می زنم تشویش و نگرانی رااز ذهن خسته ام دور کنم . از پنجره ای که کنارش ایستاده ام لوکومتیو را تا سه واگم چسبیده به اش می بینم که هر هر کنان پیش می رود و لش سنگین هشت واگن دیگر را دنبال خود می کشد. حالا که از پای کوه بینالود می گذریم اصلا شبیه هیولای ترسناک توی ایستگاه نیست ، قطار را می گویم . بیش تر به یک کرم سیاه لاجان می ماند که دارد دنبال شکافی در دل کوه می گردد تا خودش را در آن پنهان کند .
عادت ندارم بنشینم روی صندلی و زل بزنم به تلویزیون؛ بنشینم و اصلاً نفهمم این تلویزیون سعودی کجا را نشان می دهد. بنشینم و زیر چشمی حواسم به زهره باشد تا بلکه خوابش ببرد. اما می نشینم. زهره، همۀ دعاهایش را می خواند. مسواکش را می زند و دراز می کشد. اما حواسش به من است.« پاشو دو – سه ساعت بخواب! باید بریم برا نماز شب.»صدای نفسش که آرام می شود؛ از جا بلند می شوم. رو به روی آینه می نشینم. گیرۀ پشت موهام را باز می کنم. گوشواره ها و گردبند را بیرون می آورم. یک آن نگاهم روی خط گردنم می ماند. وضو می گیرم و عکس را به گردن می اندازم، که صدای زهره بلند می شود:« خیر باشه... کجا؟»
مرضیه چهار بشقاب رو میز می گذارد، می گوید:-" اشتباه کردیم ، جای باباتون اون جا نبود ."وحید برشی از کوکو را تو بشقابش می گذارد:-" اون جا براش بهتره . مامان مثل این که خودتم از دردسر بدت نمی یاد ؟"مریم سس را روی سالا می ریزد :-" وقتی هم که نیست انگار نمی تونیم مثل آدم زندگی کنیم ، صدای داد و فریادهاش ، همش تو گوشمه . نصفه شب از خواب پریدم فکر کردم از زور سیاه سرفه داره حفه می شه . "مرضیه پارچ آب را می کوبد رو میز ، می نیشند رو صتدلی ، می گوید:-" یه کم دیگه نمی تونی دندون رو جیگر بذاری ؟ بابا به چه زبونی بگم عادت می کنی ، اونم عادت می کنه ، دلت برا چی تنگ شده ؟ شب بیداری هاش یا دردسراش ؟ گفته باش
خلاصه : جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیارنیافتم که فروشنده بخت در بازارکفن بیاور و تابوت و جامعه نیلی کنکه روزگار طبیب استو عافیت بیمارزمانه مرد مصاف است و من زساده دلیکنم به جوشن تدبیر وهم دفع مضارزمنجنیق فلک سنگ فتنه می باردمن ابلهانه گریزم درآبگینه حصاریونس شبیران افسر احتیاط منقضی پنجاه وشش است که سال 59 به خدمت فراخوانده می شود.بعد از مدتی که در جبهه می گذراند، به خاطر ترس از روبرو شدن با مرگ،از جبهه می گریزد و حالا در جلسۀ قصه خوانی استاد مسیح بروشکی نشسته و به همراه عده ای دیگر مشغول بازخوانی رمان خود است.در این میان مسیح بروشکی نیز سر شوق می آید و داستانی از خلبان نصرت الله آقایی را