سال هاست که هر شب خواب می بنیم . خواب آب می بینم . خواب آبی که از استخر خانه جاجرود می آید بالا. مادر و اسماعیل و آیدا را آن قدر می آورد بالا که از پنجره آشپزخانه طبقه سوم پرت می شود توی باغ کنار حوض آب می افتند روی برگ های زد . من روی پشت بام ایستاده ام و جیغ می کشم . فرهاد و بنفشه روی بالکن آتش درست می کنند . پژمان و سحر قلیان می کشند . ابی و هادی و لیلا ورق بازی می کنند . خواب می بینم آب می آید بالا و آیدا و آیدین توی سلول جیغ می کشند . مورچه های آرژانتینی روی آب شناورند . مورچه ها روی برگ های زد پاییز باغ جاجرود ، روی آب شناورند . آب می آید بالا . همه ی سنگر را پر می کند . اسماعیل با کلاه خودش آب را از سنگر می ریزد بیرون . حاج ابراهیم توی سنگر روی صخره با دوربینش کوه ها و دره ها را نگاه می کند . میکاییل داد می زند :
-" پدر !"
حاج ابراهیم دوربین را می اندازد توی سنگر و از آن بالا می برد پایین . چهارده نفری آب توی سنگرها را با کلاه خودهای مان خالی می کنیم . باران مثل باران های چند روزهی صد سال تنهایی می بارد . حاج ابراهیم با چفیه ی خیسش موهای جو گندمی اش را می پوشاند . جنازه ها روی آب بالا و پایین می روند . جنازه ی عراقی ها ، جنازه ی بچه های خودمان . بچه های خودمان مرا یاد زیباترین غریق جهان می اندازد . باران همیشه مرا یاد مارکز می اندازد . یاد باران های ماکوندو . یاد باغ جاجرود . یاد روزی که مرتضی را تشییع کردیم . یاد کوه ها و دره های کردستان . یاد حاج ابراهیم . یاد آن گروه شگفت چهارده نفری که با حاج ابراهیم می شدیم پانزده نفر . می شدیم دو تا گروه هفت نفری . توی همان خاک ها و سنگ ها با پوکه ها و فشنگ ها فوتبال بازی می کردیم . حاج ابراهیم می شد داور . حاج ابراهیم بهترین داور دنیا بود . فقط من دوست نداشتم پدر صدایش کنم . اسماعیل و میکاییل از ته دل می گفتند پدر . برای همه ی گروه پدر بود. اما من دوست داشتم همیشه پسر مرتضی باشم . با آن موهای جو گندمی ، قد بلند ، ریش انبوه و چشم های مهربان . از چشم های شهریار هم مهربان تر . اسماعیل داد زد :
" پدر "
حاج ابراهیم برگشت . سنگی به بزرگی یک توپ فوتبال افتاده بود روی پای اسماعیل . حاج ابراهیم خودش را مثل بز کوهی رساند بالای سر اسماعیل . بالای سر بچه ها . بچه همه مات شان برده بود . ما آن همه جنازه دیده بودیم ، ولی در برابر این صحنه مات مانده بودیم . حاج ابراهیم رسید و سعی کرد سنگ را بردارد . سنگ صاف بود و لیز . نگاه که کردم دیدم از توپ فوتبال بزرگ تر است . حاج ابراهیم چفیه اش را دور سنگ پیچید و سنگ را برداشت . اسماعیل داد زد پدر . موهای جو گندمی ابراهیم روی صورتش را پوشانده بود . ابهتی داشت پدر . باران دو ساعت دیگر می بارید . اسماعیل همه ی این دو ساعت را روی صخره دراز کشیده بود . خیس خیس بودیم و سرمای شب هم انگار از لا به لای کوه ها و صخره ها با شتاب به طرف مان می آمد . پای اسماعیل فقط زخمی شده بود . انگار اسماعیل سکوت کرد بود و فقط هر از گاهی که حاج ابراهیم روی صورتش خم می شد و لبخند می زد.
به آرامی می گفت پدر . حاج ابراهیم با سرنیزه پاچه ی شلوار اسماعیل را پاره کرد . باورم نمی شد . پای اسماعیل انگار له شده بود . اما اسماعیل حتی ناله هم نمی کرد . پای اسماعیل را که دیدیم همه گی گریستیم . حاج ابراهیم روی صورت اسماعیل خم شد و لب هایش را بوسید . اسماعیل فقط لبخند زد . سلمان داد زد :
-" پدر ، پدر "
بی سیم را راه انداختم . حاج ابراهیم رفت سراغ بی سیم :
-" یاسر . یاسر . یاسر ."
-" یاسر .یاسر .یاسر پدر"
صدای یاسر را همگی شناختیم صاف صاف بود مثل آسمان پس از باران . حاج ابراهیم گفت ما جای مان خوب است . گفت هیچ بزی نمی تواند از لابه لای این صخره ها و دره ها رد شود . گفت یکی از کبوترها پایش شکسته است .

یاسر گفت فقط تا طلوع خورشید پس فردا دوام بیارید کار تمام است . همه توی سنگرهای مان نشستیم و به دره ها و صخره ها نگاه خیره شدیم. گفته بودند آن ها از این جا می آیند و پانزده نفر که حالا اسماعیل از جمع مان کم شده بود باید جلوی آن ها می ایستادیم . باید نمی گذاشتیم حتی یک نفر از این معبر عبور کند . اگر از این معبر عبور می کردند ، بچه ها قیچی می شدند . بچه ها که قیچی می شدند ، انگار ما هیچ کاری نکرده بودیم . انگار ما اصلا نبودیم .
در همه ی شب هیچ خبری نبود . صدای توپ و تانک می آمد و گلوله و منور همه جا را روشن کرده بود . اما در معبر ما هیچ خبری نبود که نبود . اسماعیل حالا توی سنگر دراز کشیده بود و باز هم ناله نمی کرد .
اسماعیل مثل آن روزی که آیدا آمده بود باغ ومی گفت این کیف زیر تخت را چه کنم ؟ آرام آرام بود . مادر اما خیلی هراسان . مثل همان روز که آیدا کنار استخر از هوش رفت و اسماعیل آرام بود و آرام گفت :
-" به خدا مادر من هیچی به آیدا نگفتم . "
صبح نمازمان را خواندیم و آخرین کنسروها را خوردیم . اسماعیل آرام بود . از قمقمه ی حاج ابراهیم آب نوشید و کنسروش را کامل کامل خورد . از پایش هنوز کم و بیش خون می آمد . رنگش سفید شده بود و همه می دانستیم اسماعیل خواهد مرد . از خودم پرسیدم چرا اسماعیل این طوری بمیرد ؟ اصلا اسماعیل حق نداشت این طوری بمیرد . حاج ابراهیم اما آرام بود و انگار از چیزی مطمئن بود اسماعیل نمی میرد . کاش مطمئن بود هیچ کداممان نمی میریم .
حالا هوا کاملا روشن شده بود و در روشنایی روز دیدیم آن ها در بین صخره ها کمین کرده اند ! برق دوربین ها ی شان را دیدیم . بی شرف ها کی آمده بودند که ندیده بودیم؟! حتمن آن موقع که سنگرها را خالی می کردیم . در آن باران چه طور آمده بودند ؟ چرا شلیک نکردند ؟! لباس های چریکی پوشیده بودند . تا آن جا که می شد دیدشان زدیم . زن و مرد بودند . زن ها ی شان بیش تر بود. انگار چهره ها همه ایرانی بود . حاج ابراهیم گفت :
-" بچه ها خون سد باشین . ما پانزده نفریم . آن ها خیلی بیش تر، اما نترسید . یعنی هول نکنید و گرنه مرد که ترس نمی شناسد . این ها همه دوره دیده اند از لباس هایشان می شود فهمید و جاگیری شان در لا به لای سنگ ها و صخره ها . مستقیم نمی توانند توی سنگر ها را بزنند . مگر با خمپاره ای چیزی . پانزده نفری بتوانیم ، دو ساعت معطل شان کنیم ، کلی کار کرده ایم . آن ها می زنند . ما هم می زنیم . هر کس زودتر شهید شد نوش جانش . ولی هر کس تنوانست دیرتر شهید شود و بیش تر آن ها را به درک واصل کند ، توی بهشت بیش تر حال می کند . بگذارید اول تیر را آن ها شلیک کنند . می خواهم تا جایی که می شود زد شدن آن ها را از این معبر به تعویق بیاندازم . "
به اسماعیل نگاه کردیم . به سنگر تیکه داده بود و اسلحه اش را رو به رو نشانه گرفته بود . انگار قرار نبود اسماعیل از زخم آن سنگ بمیرد . اسماعیل هاج و واج به مادر و آیدا نگاه می کرد . آیدا کنار استخر بی هوش افتاده بود . مادر دوباره گفت :
-" چی گفتی به این طفل معصوم ؟"
من و اسماعیل و مادر روبه روی افسر نگهبان در کلانتری نشسته بودیم . اسماعیل به عکس پدر طالقانی که بالای سر نگهبان بود خیره شده بود . مادر گفت :
-" به خدا سروان به خدا نه به خاطر این که فرهاد و هادی را مثل اسماعیل و بنیامین خودم دوست دارم ، نه به خدا . به خاطر رضای خدا راستش را می گویم . اصلا فرهاد و هادی این کار نیستند . به آقا امام رضا قسم این ها خیلی بچه ها ی آرامی هستند . گاهی وقت ها سیگار می کشند و ورق بازی هم می کنند ولی به خدا اهل دزدی و آدم کشی نیستند . حاج آقای افضلی جای پدر ما بودند . هر کس حاج آقا را آن طوری با چاقو کشته است . ولی این بچه ها این کار را نکرده اند . "
اسماعیل به عکس پدر طالقانی نگاهی می کرد و گاهی زیر چشمی به اسلحه ی که روی کمر افسر نگهبان بسته شده بود ، نگاهی می انداخت . اسماعیل عشق اسلحه بود .
حالا اسلحه اش را رو به رو نشانه گرفته بود . نیم ساعت صبر کردیم . حاج ابراهیم انگار زیر لبی دعا می خواند . هوشنگ گفت :
-" پدر شاید این ها هیچ وقت شلیک نکنند ."
حاج ابراهیم گفت :
-" این ها هم شلیک نکنند ، آن هایی که رفته اند از پشت سرمان بیایند شلیک می کنند . "
تازه فهمیدم این نامردها چرا این قدر صبورند . دو تا گروه هفت نفره شدیم و روبه روی هم نشستیم و به رو به رو خیره شدیم . حاج ابراهیم کنا راسماعیل نشسته بود . یک طوری که به هر دو مسلط باشد . قرار شد که رو به آن ها نشسته بودیم شروع به تیراندازی کنیم . اول خوب نشانه برویم و بعد شلیک کنیم . آن هفت نفر رو به ذو هم اصلا از جای شان تکان نخورند . تا وقتی که تیر اندازی قطع بشود تا آن هایی که از پشت قرار بود حمله کنند برسند . آن ها فکر ش را هم نمی کردند ما تیراندازی را شروع کنیم ، ولی ما فقط پانزده نفر بودیم و آن ها از سیصد نفر هم انگار بیش تر بودند . تیر اندازی را تازه شروع کرده بودیم که آن ها یی که رفته بودند ما را دور بزنند سر رسیدند . حاج ابراهیم جای سنگر ها را طوری انتخاب کرده بود که هیچ کدام به هم مسلط نبودیم . چهل ، پنجاه دقیقه تیر اندازی کردیم . تا دیگر از آن طرف صدایی نیامد . حالا فقط چهار نفر بودیم . حاج ابراهیم و مسعود و من . من یک گلوله به کتفم خورده بود . اسماعیل یک گلوله به شکمش خورد بود ، حاج ابراهیم ظاهرا سالم بود و مسعود انگار دو تا پایش زخمی شده بود . گلوله چه طور به پایش خورده بود خدا می داند . یک ربع سکوت بود و سکوت که دوباره صدای تیر اندازی شروع شد اما ما شلیک نکرده بودیم . انگار چند نفر به کمک ما آنمده بودند ، چند تک تیرانداز . آنها عقب نشینی کردند . حاج ابراهیم هیچی نگفت . مسعود را کول کرد و صد و پنجاه متر برد عقب تر جایی که چند تا از بچه های خودمان بودند . قرار شد من مواظب باشم . گفتم :
-" تک تیراندازها که هستند ؟ "
حاج ابراهیم گفت :
-" مواظب باش اسماعیل را بردم می آیم تو را می برم . "
اسماعیل گفت
-" اول بنیامین "
گفتم :
-" اسماعیل بدون تو بروم مادر می میرد . "
حاج ابراهیم اسماعیل را کول کرد و برد . تک تیر اندازها مثل عقاب مواظب بودند . حاج ابراهیم بیست متر از سنگر دور شده بود که یک گلوله از پشت نشست توی پشت اسماعیل . داد زدم
-" اسماعیل "
اسماعیل داد زد :
-" پدر "
حاج ابراهیم روی زمین دراز کشید و آرام اسماعیل را از پشتش روی زمین غلتاند . تک تیراندازها شلیک کردند . زنی از روی صخره ها پرت شد . گلوله درست وسط پیشانی اش جا خوش کرده بود . هیچ کس او را به آن نزدیکی ندیده بود . ! پشت بوته ای بود هم رنگ لباس ها یش . از سنگر بیرون آمدم و رفتم بالا ی سر اسماعیل . اسماعیل به من نگاه کرد و به حاج ابراهیم. حاج ابراهیم روی صورت اسماعیل خم شد و لب هایش را بوسید . اسماعیل فقط لبخند زد .

مادر گفت :
-" چی گفتی به این طفل معصوم "
اسماعیل فقط معصومانه نگاه کرد . آب استخر آن قدر پایین رفت که می شد ساعت مادر را ته آن دی

درباره نویسنده:متولد 1352، گنبد کاووس
فارغ التحصیل کارشناسی زبان و ادبیات فارسی
-انتشار بیش از 20 عنوان کتاب
-فعالیت در حوزهای های شعر ، داستان ، نقد ادبی ، ترجمه و ادبیات کودکان
-رتبه سوم کتاب سال دفاع مقدی به خاطرکتاب "باران دربهشت "



منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


دسته ها :
شنبه 1389/6/27
X