تعداد بازدید : 772254
تعداد نوشته ها : 1470
تعداد نظرات : 17
سوخت گیری هوایی، یکی از با ارزش ترین توانایی های نیروی هوایی به شمار می آید و کمک شایان توجهی به افزایش توان رزمی کرده است. برای اجرای ماموریت های گوناگون، قابلیت فوق العاده ای به هواپیماهای شکاری می بخشد. هواپیماهای شکاری بمب افکن "اف-14" که ماموریت حراست از قلمرو هوایی کشور را به عهده دارند، توانایی انجام سوخت گیری در هوا را دارا می باشند.
12 ساعت بدون فرود، در حال گشت هوایی در طول جنگ تحمیلی، با استفاده از سوخت گیری هوایی در تمام مدت شبانه روز، این امکان فراهم شد که هواپیماهای شکاری بمب افکن، به ویژه هواپیماهای "اف14" بتوانند برای مدت های طولانی در آسمان باقی مانده و به حفاظت از آسمان کشور
اواخر سال 1361، مسئولیت فرماندهی یکی از پایگاه های هوایی - که سهم عمده ای در حفاظت از آسمان میهن اسلامی را داشت - به من سپرده شد. این پایگاه، علاوه بر تامین پوشش هوایی مناطق مرکزی و جنوب کشور، ماموریت حراست از پهنه نیلگون خلیج فارس را نیز عهده دار بود.اسکورت کاروان کشتی های تجاری و نفتکش ها در مسیر پایانه های نفتی و بنادر شمال غرب خلیج فارس نیز از جمله مسئولیت های هواپیماهای اف 14 این پایگاه به شمار می آمد. استفاده گسترده از میگ 25 برای شناساییدشمن برای شناسایی مناطق حساس و حیاتی و شریان های اقتصادی، نیاز به وسیله ای مطمئن داشت و این نیاز را به تازگی با بهره گیری از یکی از بهترین پدیده های هوا
چند روزی از شروع جنگ تحمیلی می گذشت و من ماموریت های مختلفی بر روی مواضع و استحکامات دشمن بعثی انجام داده و هر بار با عزمی راسخ تر به ماموریت دیگر اعزام شده بودم. برابر دستور، ماموریت جدیدی به ما محول شد که طی آن می بایست مرکز تجمع نیروهای بعثی که قصد نفوذ به خرمشهر را داشتند، بمباران کنیم. بر همین اساس از قبل شناسایی و عکس برداری هوایی توسط خلبانان هواپیمای شناسایی آر.اف.4 صورت گرفته بود و موقعیت نیروهای بعثی در تصاویر برداشته شده به وضوح مشخص بود.در این گونه موارد، زمان، نقش مهمی در اجرا و انجام ماموریت دارد. عملیات می بایست در کوتاه ترین زمان ممکن انجام می گرفت. با از دست دادن فرصت، تغییرات
بسیجى هستم، بسیجى پایگاه شهید عبدالهادى ناحیه 16 امام مهدى(عج) که خدا قسمت کرد از تهران فرار کردم و رفتم منطقه. مدتى را در آنجا هواگیرى کردم; چون پس از مدتى ماندن و کار کردن در تهران احساس سازشکارى و... مى کردم.
یکراست رفتیم کمیته مفقودین در اهواز، الحمدالله قبول کردند به منطقه بروم و مرا تا طلائیه رساندند. طلائیه منطقه اى است باتلاقى و آب گرفته که خصوصاً جاهایى که پیکر شهدا افتاده و بچه ها کار مى کنند روى مینهایش را هم آب گرفته و خود بخود حساس شده اند.چند روزى که طلائیه بودم، خیلى اصرار داشتم که بروم فکه و حداقل محل شهادت برو بچه هاى تفحص، عباس صابرى، سعید شاهدى، و محمود غلامى، م
بعد از ظهر روز 12 تیر ماه سال 1365، درحالی که گردان پروازی را ترک می کردم، بر روی تابلوی مخصوص برنامه های پروازی، نام خود را دیدم که طبق آن، می بایستی از طلوع آفتاب فردا، به عنوان فرمانده دسته 2 فروندی، در آماده باش باشم تا در صورت تجاوز هوایی دشمن، به سرعت به پرواز درآییم. آن روز کمی دیرتر گردان را ترک کردیم؛ زیرا جلسه خاصی جهت توجیه نحوه عملیات درگیری هوایی 2 فروند از هواپیماهای خودی با هواپیماهای متجاوز دشمن که در چند ساعت قبل اتفاق افتاده بود تشکیل شده بود و خلبانان آن دو، رویدادهای این نبرد هوایی را تشریح می کردند. آرزو می کردم جای آنها بودم. اصولا بالاترین افتخار برای یک خلبان شکاری، سرن
«معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند.هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند.
خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق
23مرداد ماه 1365بود. با این که در صبح آن روز ماموریت های انهدامی مختلفی توسط خلبانان شجاع نیروی هوایی بر روی چندین نقطه از مواضع مهم نظامی و اقتصادی عراق انجام شده بود، اما با این حال در بعد از ظهر که از نظر دشمن زمان غیر معقولی به نظر می رسید، از طریق فرماندهی عملیات ماموریتی به ما محول شد. پروازهای عصر هنگام تا زمان غروب آفتاب، به دلایل بسیاری خطرناکند. در چنین زمانی شرایط جوی برای پرواز مساعد نیست. چرا که هدف به خاطر ایجاد سایه های شدید و نیز گرد و خاکی بودن هوا به درستی نمایان نیست. دید خلبانان نیز به خاطر زاویه تابش آفتاب کم است و در عوض دشمن، دید کامل دارد. به سوی هدف پرواز کردیم فرمانده
ارتفاع 112 از آن جاهایى است که بچه ها زیاد مقاوت کرده و شهید شده اند. از صحنه هاى بسیار جالب و تکان دهنده آنجا، یافتن پیکر شهدایى بود که براى زدن تانک و دوشکا، از بقیه نیروها جدا شده اند. یک تنه زده اند به دریاى بلا تا راه را باز کنند و خطر را بشکنند.
این یکى دیگر خیلى عجیب بود. یعنى چطور مى توانست باشد. همه تجهیزات بود، کوله پشتى، فانسقه و قمقمه و جیب خشاب ها، حتى کلاه آهنى، ولى هیچ اثرى از خود شهید نبود، اعصابم داشت خرد مى شد، یعنى چى شده؟ کجا مى توانست رفته باشد؟آهان! حتماً تجهیزاتش را باز کرده تا سبکتر شود. تا راحت تر گام بردارد. سریعتر بپرد. اما کجا؟ به کدام سمت. چه جایى بوده که آن جوان
تابستان سال 72 بود که همراه نیروهاى تفحص در جنوب و منطقه شلمچه مشغول کار بودیم. روزى در مقر بودم که یکى از بچه هاى گروه تفحص لشکر 7 ولى عصر(عج) آمد طرفم. تازه از کار برگشتم بودند.
با حالتى منقلب و هیجان زده، دست من را گرفت و برد داخل معراج شهداى مقرشان و گفت که مى خواهد صحنه جالبى را نشانم بدهد. پارچه اى را روى زمین باز کرده بودند. پیکر کامل شهیدى در حالى که شلوار و پیراهن بادگیر به تنش بود، پوتینهایش هم در پاهایش بودند. جالبتر از همه این بود که ماسک ضد گاز شیمیایى هم به صورت داشت. یک قبضه اسلحه کلاشینکف هم به پشتش بود. وقتى ماجرا را پرسیدم گفت:- در منطقه شلمچه چشممان به او افتاد که به
همراه سید میرطاهرى و چند تاى دیگراز بچه ها، روى ارتفاع 112 فکه ایستاده بودیم و اطراف را نگاه مى کردیم. کمى آن سوتر، چند نفر که لباس سبزشان ظاهراًنشان مى داد سپاهى هستند، نظرمان را جلب کردند. البته اول بعید ندانستیم که عراقى باشند.
گاهى نیروهاى عراقى براى شناسایى به مواضع ما مى آمدند. به خاطر فاصله زیاد، چهره هایشان را نمى شد تشخیص داد. دوربین هم نداشتیم که دقت کنیم عراقى هستند یا ایرانى. بحثمان بالا گرفته بود. من مى گفتم عراقى هستند، بچه ها مى گفتند که: «نه لباس فرم سپاه تنشان است و خودى هستند».نگاهمان به آنها بود که به طرفمان مى آمدند. ناگهان دیدم زیرپاى نفر جلویى شعله اى ن
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح کار کرده بودیم و هیچ شهیدى خودش را نشان نداده بود. همین مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسایل را جمع کرده بودیم که برویم. خورشید، پشت ارتفاع 146 فکه، سرخ مى شد و پائین مى رفت.
در کنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربایجان مى آمد. پاسدار وظیفه لشکر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجایش ایستاد. بدون هیچ حرکتى. من هم ایستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:- براى چى وایسادى؟ راه بیفت بریم، شب شد...او حرکت کرد. ولى نه به طرفى که ما مى رفتیم. برگشت طرف محلى که کار مى کردیم. تعجب کردم. با خودم گفتم حتماً چیزى جدا گذاشته، به همی