تعداد بازدید : 772344
تعداد نوشته ها : 1470
تعداد نظرات : 17
خلاصه: عبدل، نوجوانی است که یک پایش را در جریان گلوله باران دشمن از دست داده است و خاطرات گذشته خود را به یاد می آورد. در جریان گلوله باران، پدرش به شهادت رسیده است. پس از مدتی آوارگی، بالاخره به تهران می رود. برادرش نیز که ابتدابا گروهکهاست، طرفدار جمهوری اسلامی شده و به جبهه می رود. عبدل نیز در تهران شاهد ازدواج ناموفق خواهرش با جوانکی به نام فرامرز است. عبدل کم کم به سیاست روی آروده، در جریان مبارزات سیاسی به روند مخالفت با رئیس جمهور وقت می پیوندد.بالاخره تحت تأثیر آزادی خرمشهر و شهادت اکبر، برادرش، دبیرستان را رها کرده و روانه جبهه می شود، در حالی که شعر در وجودش می جوشد.ساختار سرود اروند
خلاصه : داستان، با زوایه دید یادداشت های روزانۀ راوی هیجده ساله، تاریخبیست وسه روزۀ آغازجنگ درخرمشهر را آنگونه که خود دیده به رشته تحریر در می آورد.راوی با دوستانوآشنایانش به هر کجای خرمشهر سرک می کشد و حماسه های پر شور مقاومت در خرمشهر، در نقطه نقطۀ شهر، گمرک، راه آهن، مسجد جامع، کشتارگاه، فلکه مقبل،کوی طالقانی، استادیوم جنت آباد و...شرکت می کند و درهرکجا، مردی را معرفی می کند، کردی کهمانده، جنگیده و شهید شده است و آرام آرام همراه این مردان و با شرح کمبودها و مقاومت شهدا آخرین شهید را (قاسم) معرفی کرده، می گوید: «چه کنم بی تو؟ بگذار تا گریه کنم قاسم، بگذار.»تحلیل و بررسی «سر
پل معلق 1 2خلاصه : پل معلق بخشی از داستان زندگی سربازی است به نام نادر صدیق که پدافند نیروی هوایی ست. این سرباز در نیمۀ خدمت با از دست دادن پدر، مادر و خواهرش نیلوفر دچار شوکی شدید می شود. و چون در لحظۀ بمباران بخوبی انجام وظیفه نکرده است، خود را در مرگ اعضای خانواده اش مقصر می داند. به همین دلیل می خواهد تا آنجا که ممکن است، از آنچه او را به گذشته پیوند می دهد دور شود. می رود تا شاید روزگار را با دست خود آخرین نقطه را بر صفحۀ پایانی زندگی اش بگذارد و این گونه تن به تبعیدی خود خواسته دهد، اما وقتی در ایستگاه قطاری دور افتاده در پاسگاه تله زنگ هم پناه می گیرد، خاطرات شب گذشته او را رها نمی کند
خلاصه : در روزهای پر آشوب کردستان، گروه سه نفره خبر تلوزیون عازم پاوه می شوند. بین راه دو تن از آنها به دست گروه های مسلح به شهادت می رسند و تنها سعید طهماسب فیلمبردار و مسئول گروه جان سالم به در می برد و می گریزد و خود را به خانۀ پاسداران در پاوه می رساند. او که انگیزه ای برای شرکت در جنگ داخلی ندارد، پیشنهاد پاسداران را برای ماندن و ثبت تصویری تاریخ پاوه رد می کند، اما در آغاز راه بازگشت اسیر دموکرات ها می شود و کم مانده است، به جرم جاسوسی اعدام شود که در آخرین لحظات با نظر دکتر محمدی، رهبر دموکرات ها ی منطقه رهایی می یابد و به مقر سپاه باز می گردد و با بسته شدن راه ها به اقامت اجباری در پاو
خلاصه : جلا آریان کارمند شرکت نفت آبادان در آخرین روزهای پاییز59، به پاریس می رود تا وضعیت درمانی خواهر زداه اش ثریا را که زن جوانیست و شوهرش را درتظاهرات مقارن انقلاب از دست داده و در تصادف به حالت اغما رفته است، سرو سامان بخشد. جلال آریان در پاریس با تیپهای مختلف روشنفکران ایران آشنا شده، همواره نیز حوادث اولین روزهای جنگ را که او ناخواسته در آن حضور داشته، به یاد می آورد. لالاخره تلاش پزشکان برای نجات جان ثریا بی نتیجه می ماند و ثریا هر لحظه به مرگ نزدیکتر می شود.تحلیل متن ثریا در اغما(از صفحات 53 و54)«...بیا!بیا! نسل تون به تون شده رو ببین....مردن بلند شدن بیا از نفیر خمپاره در لین ی
خلاصه : داستان از اولین روزهای آغاز جنگ در خرمشهر شروع می شود. ناصر، شخصیت اصلی داستان است که برادرش حسین و خواهرش شهناز در اولین روزهای جنگ شهید شده اند . خانواده اش به تهران مهاجرت می کنند.خود او نیز چند بار به تهران آمده ولی برای جبهه دلتنگی کرده، بالاخره هبه سوی جنگ بر می گردد. در خاتمۀ داستان، صالح، دوست ناصر زنگ می زند و خبر آزادی خرمشهر و شهادت ناصر را به مادرش می دهد.«با خرمشهر صحبت کنین»صدای تلفنچی قطع می شود و صدای خفیف تری به گوش می رسد.-سلام علیکم!صدا به گوش زن آشناست! صدای صالح است؛ صالح موسی زاده.-سلام علیکم، بفرمائید.-بتول خانم خبر خوش؛ تبریک ؛ تبریک!-چیه صالح؟ چه خب
خلاصه : روجا از میان سه عاشق سینه چاک خود- کاکایی، زال و داوود- داوود را بر می گزیند. داوود به زودی در می یابد که میان فرهنگ او به عنوان یک دبیر دانشگاه رفته و فرهنگ روجا، یعنی دختری کم سواد از اهالی روستای آوشیان رودبار، فاصله وجود زیادی دارد. به همین سبب در خلال زندگی با روجا به رذالت کشیده می شود. به جای مطالعه و سرودن شعربه دنبال درآوردن پول بیشتر و خریدن زمین تعاونی می افتد. در تمام روز تلاش می کند، دروغ می گوید وشب هنگام به حقارت خود می خندد. زال داوود را برای ساختن خانه اش یاری می دهد. داوود جریان عشق زال به روجا را می فهمد.کاکایی که بیشتر به امید پیوند با روجا به خدمت ربازی رفته، بعد ا
خلاصه: بهروز امانی،شاعر و روزنامه نگار، در آخرین سال جنگ،برای فرار از جنگ شهرها،به همراه عده ای از دوستان و اقوام،از تهران به جرگلان گنبد کاووس می رود . پس از چندی برای یافتن بهرام،برادر زنش به تهران می آید و در روزهای موشک باران به خیابانهای خلوت شهر سرک می کشد.تلاش او بی نتیجه است ولی با این تصور دلخوش می کند که احیاناً بهرام،چون از همه کس و از همه جا، خسته شده، خواسته است برای مدتی از دیده ها پنهان شود و از کسی خبر نداشته باشد.بهروز و دیگر دوستان،از جمله مشکات نقاش و شاعر،فریدنیا که خود را درایام آوارگی با نواختن تار تسکین می دهد و اصلان که قبلاً تئاتر کار می کرده، نگران حال بهرام هستند.بهر
روستا دوباره خالی می شود از آدم. حالا فقط باد گرم جنوب بیشتر شده است. با وزیدن باد، کاغذهای خشک کاهی رنگ جعبه های فشنگ، جلدهای پلاستیک زیتونی رنگ آر.پی.جی7، و اگر باد زورش برسد صندوق های حلب کوچک مهمات می پیچد و از خود صدای سوت در می آورد.فرخ آباد روستای مخروبه ای که هواپیمای عراقی هر بار زورش برسد، آن را بمباران می کند! اما هنوز تعدادی از دیوارهای خانه های قدیمی روستا، پابرجاست! رودکوچکی که از ارتفاعات الحمرین سرچشمه می گیرد و به شهر موسیان سرازیر می شود، دستی هم به سر و گوش فرخ آباد می کشد و با سیراب کردن درخت چه های کوتاه، منطقه را سبزتر می کند. آب پس از دور زدن روستا می رود و به رودخانه ی
آن پنج شنبه ی جنگی که مطابق معمول هر هفته، این بار بعد از دو سال و چند ماه برای تشییع جنازه ی چند نفر از مفقودین شهدای عملیات قدس 3 رفته بودم، « محسن نبائیان» را دیدم. نشانه بود؛ با آن میله ی فلزی دور طرف شقیقه ای که بیرون می آمد و روی سر به هم متصل می شد. میله محافظ چند مهره و نخاع له شده ی او بود. عملیات والفجر 10، بعد از پرت شدن تویوتا به داخل دره ی ملخور، معجزه آسا زنده ماند و معجزه آسا پرفسور اعرابی با عمل جراحی، نخاع و مهره های او را ترمیم کرد. محسن نبائیان حالا با درچه سرداری دوران بازنشستگی خود را به دور از هیاهوی روزمره، صرف فعالیت های دینی و خیریه می کند!بابا علی گفت:&laq
- حاجی کتویی زاده، یه وقت می خوام برای مصاحبه! - حاج اکبر، بهتره از بکایی بپرسی! - از اون پرسیدم ، می خوام از شما هم که مسئول تخریب بودی، بپرسم!- قدس 3، تو عملیات نبودم!- اذیت نکن!بیشتر کار تخریب و شناسایی منطقه رو ، تو رفتی؟- گفتم که از بقیه بپرس! چیز زیادی نمی دونم. - حالا یه وقت بده، کی بیام؟- من ساختمون 110 ، پیش حاج مجتبی هسم،- ساعت 10 فردا خوبه؟- من هسم، ولی بگم، چیزی از من دستگیرت نمی شه. خود دانی!ذهنم مشغول شد که برخورد کتویی زاده با خاطرات و مستندات جنگ از روی شکسته نفسی است یا روحیه ی کله شقی متفاوت بعضی از آدم های جنگ! حالا که فکرش می کنم، می بینم با نرفتن سر مصاحبه، خودم هم، فرق چن