هم جبهه، هم پشت جبهه در آن روزهایی که دشمن، پشت دیوار خرمشهر منتظر ورود بود و شهر به تدریج از ساکنان خود خالی می شد، خواهران بسیج و سپاه خرمشهر از جمله زنانی بودند که ضمن جلوگیری از مهارت خانواده هایشان، خود به محافظت از انبار مهمات پرداختند. کار این خواهران تحویل مهمات و رساندن آنها به رزمندگان اسلام بود. محل استقرار عده ای دیگر از این زنان شجاع، مسجد جامع خرمشهر بود که برای کندن سنگر به نقاط حساس شهر اعزام می شدند. با اینکه تعداد آنها اغلب زیاد نبود ولی دلهایشان چون دریا وسیع و چون کوه محکم و استوار بود و این شجاعت و رشادت، باعث دلگرم شدن رزمندگان و پایداری آنها در برابر دشمن بعثی می شد. زنان تا آخرین روزها در خرمشهر باقی ماندند. تا جایی که برادران با زور آنها را از شهر خارج کردند. زنان نه تنها با کندن سنگر و تهیه غذا باری رزمندگان و حفاظت از مهمات، ایشان را یاری می دادند، بلکه گاهی با اینکه تعلیمات نظامی را در سطح ابتدایی گذرانده بودند ساعت ها در خط مقدم جبهه در برابر دشمن بعثی می جنگیدند. • پیرزن و سربازان عراقی پیرزنی عرب، در سوسنگرد زندگی می کرد و با داشتن شوهری پیر و نابینا خیلی شجاعانه از شهر دفاع کرد، معروف است که او با چوب دستی خود، چند سرباز عراقی را از پای درآورد . • اسارت عراقی ها شیرزنی یازده تن از سربازان عراقی را به اسارت می گیرد. این زن رزمنده که مادر شهید نیز بود، هنگامی که عراقیها به شهر سوسنگرد آمدند آنها را به خانه خودش دعوت می کند و برایشان غذا تدارک می بیند، موقعی که آنها مشغول استراحت بودند، درب اتاق را از پشت قفل کرده و نیروهای بسیجی را خبر می کند و آنها را به اسارت می گیرد . • دفن شهدا و نگهبانی جنازه ها در خرمشهر خواهری بود به نام زهره حسینی، او در هفته اول جنگ پد شهیدش را با دست های خود دفن کرد و روز یازدهم مهر هم بدن قطعه قطعه شده برادرش علی را، که در مدرسه به شهادت رسید. خداوند به او و خواهرش چنان تحمل داده بود که کارشان در گلزار شهدا دفن شهیدان و نگهبانی جنازه ها شد. • وقتی اسیر شدم اردوی تابستانی سپاه تمام شده بود. خودم را با قطار به اهواز رساندم. آن روز تمام منطقه را بمباران کرده بودند. همانطور که می رفتم با تشییع اولین شهید جنگ رو به رو شدم. درگیری های اصلی در آبادان و خرمشهر بود و من دنبال راهی بودم که خود را به آنجا برسانم. وسیله ای برای رفتن نبود. نمی دانستم چه باید کرد و چگونه می شود به آبادان رفت. کاش اصلاً از آبادان به تهران نرفته بودم که حالا اینطور سرگردان شوم. اگر برادرم بود کمکم می کرد، اما اهواز کجا و سپاه آبادان کجا؟ ناگهان دیدمش. باورم نمی شد. آمده بود اهواز تا سی نفر را به پشت جبهه منتقل کند. گفتم: اینها کی هستن؟ گفت: هیچی! پس برای چی به اهواز آمده اید؟ گفت: مشکل بنزین داشتیم. آمدیم بنزین ببریم. گفتم: من هم با شما می آم. گفت: نمی شه. اینها معتادن. زندان آبادان روزدن، مجبور شدیم بیاریمشون اینجا. و ادامه داد: چون اینجا جای مناسبی پیدا نکردیم، داریم برمی گردونیمشون به همون آبادان. به نظر معتاد نمی آمدند. قیافه های شان با بروبچه های ما فرق داشت. وحشت زده به نظر می رسیدند. عربی حرف می زدند. گفتم: اینها چرا عربند؟ چرا می ترسند؟ چیزی نگفت. من هم اصرار نکردم. وقتی در آبادان آنها را تحویل دادند، فهمیدم آنها اولین گروه اسرای عراقی بوده اند که در مرز شلمچه اسیر شده بودند. آن روز سی و یکم شهریور بود. هر کس به کاری مشغول بود که ناگهان شهر از این رو به آن رو شد! ولوله ای در شهر افتاد! آسمان را ابری از هواپیما پوشاند. عده ای رفتند و عده ای ماندند و پناه گرفتند. به سپاه آبادان رفتم و گفتم که آماده انجام هر کاری هستم و بدین ترتیب نماینده فرماندار در پرورشگاه و بیمارستان ها شدم. تعدادی بچه در پرورشگاه بودند. آذوقه شان کم بود. مسئولیت خروج انها را از منطقه به عهده گرفتم. در شهر به هیچ وجه نمی شد جان پناهی پیدا کرد. بچه ها را به کمک خواهر بهرامی و دکتر عظیمی و دستیارش «صفر» و یک پزشکیار و راننده به شیراز بردیم و با خیالی آسوده به آبادان برگشتیم، البنه نه به آبادان، بلکه... شب به «سربندر» رسیدیم. نیروهای زیادی آنجا بودند. می گفتند: شهر دارد سقوط می کند. جاده ها را بسته اند! رادیو این خبر را تایید نمی کرد. رایدو می گفت: عراقی ها آن سوی مرزها هستند! برای اینکه بی گدار به آب نزنیم، شب را در آنجا صبح کردیم. صبح حدود ساعت هفت به طرف آبادان راه افتادیم. در طول راه بچه های زیادی را می دیدم که آذوقه به شهر می بنرد. تعدادی دامدار هم بودند که دام و طیور به شهر وارد می کردند. صحنه ای غیرمعمولی بود، وجود انسان و حیوان در کنار هم! یکدفعه متوجه شدم عده ای زیر لوله های نفت دراز کشیده اند. هوا خیلی گرم بود. داشتم آنها را که در آن گرمای سخت زیر لوله های نفت دراز کشیده بودند دعا می کردم که دیدم دارند به طرف جاده می آیند. لباس سپاه به تن داشتند. باور نمی شد بچه های سپاه به سوی ما و به سوی وسایل نقلیه ای که کمی جلوتر و پشت سر ما می آمدند شلیک کنند! آرپی جی هم می زدند! بر اثر شلیک آرپی جی ماشین ما نصف شد. پزشکیار همراهمان به شهادت رسید و «صفر» جراحات عمیقی برداشت. من گیج و منگ شیشه ماشین را پایین کشیدم ببینم آنها که هستند! فکر می کردم ما را با نیروهای دشمن اشتباه گرفته اند! چون راننده گفت: یعنی نمی فهمند ما خودی هستیم؟ و با لحن ادامه داد: مثل اینک خودی و غیر خودی حالیشون نیست! و ماشین را نگه داشت. آنها داشتند عربی حرف می زدند: گفتم: اینها عربند! عرب؟! عراقی اند! راننده آرام گفت: پس اسیر شدیم! به او پرخاش کردم: ما را آوردی که تحویل عراقی ها بدی؟ گفت: خواهر؛ ما همه اسیر شدیم! همین طور که با راننده حرف می زدیم، عراقی ها رسیدند. در ماشنی قفل بود و نمی توانستند آن را از بیرون باز کنند. می شنیدم که می گفتند: گوم! گوم گفتم: چی می گید؟ دوباره گفت: گوم! فهمیدم منظورش این است که بلند شو! با فکر این که اسیر شده ایم. از ماشین پیاده شدم! برای ما اسارت در آن منطقه خیلی سخت بود، درست نزدیک شهر خودمان. و از آن سخت تر این که آنها ماهرانه ما را فریب داده بودند. باورمان نمی شد که اسیر شده باشیم، آن هم به این راحتی!