کردستان بعد از انقلاب اسلامی و مخصوصاً در هشت سال دفاع مقدس، منطقه فعالیت و درگیری گروهکهای ضد انقلاب کومله، دمکرات و دیگر گروهها بود. حمله بعثی ها و بمبارانهای هوایی، در کنار فعالیت نیروهای ضد انقلاب باعث ناامنی کردستان شده بود. برادران سپاه و ارتش و نیروهای انتظامی در کنار برادران و خواهران مسلمان کرد سعی در برقراری امنیت در کردستان را داشتند و در کنار عملیات نظامی، فعالیت فرهنگی را نیز انجام می دادند. در این دوران، هر کسی طرفدار انقلاب اسلامی بود و عشق امام و اسلام در قلبش بود، امنیت جانی نداشت. گروهکهای ضد انقلاب او را شناسایی می کردند و در فرصتی با حمله و اسارت او را ناجوانمردانه به شهادت می رساندند. و ناهید فاتحی کرجو از جمله این مظلومه ها به شمار می رفت. ناهید روز دوشنبه هشتم آذر 1361 به هنگام خروج از منزل توسط نیروهای ضد انقلاب ربوده و به روستای هشمیز به اسارت برده می شود. این دختر 18 ساله یازده ماه مورد سخت ترین و ناجوانمردانه ترین اذیت و آزار و شکنجه ها قرار می گیرد. گروهکهای ضد انقلاب، ضمانت آزادی او از زندان اسارت- خانه ای در روستای هشمیز- را توهین به امام و انقلاب قرار می دهند. روزهای اسارت همراه با سخت ترین شکنجه ها پشت سر هم می گذرد، اما ناهید، این دختر مسلمان کرد همچون آسیه حسرت حتی یک توهین و پشت کردن به موسی زمان را بر دل ضد انقلاب می گذارد. مردم روستای هشمیز بعدها تعریف کرده اند که گاهی می دیدند گروهک ضد انقلاب، ناهید را از محل اسارت بیرون می آورند تا دست و صورت خونین خود را بشوید، اما به خاطر تهدید و رعب و وحشتی که ضد انقلاب در دل مردم آن روستا انداخته، آنها هیچ کاری نمی توانند انجام بدهند. و سرانجام ناهید فاتحی تمام غرور ضد انقلاب را در هم می شکند. آنها جلو چشمانش گوری آماده کرده و این دختر مسلمان را پس از یازده ماه اسارت با تنی مجروح و خونین از شکنجه های وحشیانه زنده به گور می کنند. مراسم با اهداء لوح تقدیر به خانواده های شهدا به پایان رسید. دلمان نمی خواست از آن فضای معنوی و محفل الهی بیرون برویم. نگاهمان به نگاه مادران و پدران شهید گره می خورد و اندوه عمیق از سنگینی رسالتمان، ما را درهم می شکست. مردمی ساده و خونگرم، رنجدیده اما مقاوم و صبور که از شهرها و روستاهای اطراف برای شرکت در یادواره به سنندج آمده بودند. از سقز، دیواندره، بانه، مریوان، کامیاران و ... هرکدام لوح تقدیر از فرزند شهیدشان را همچون یادگار گرانبهایی در آغوش گرفته بودند و با چشمان مرطوب، اما تبسمی محزون و نگاهی پرسشگرانه تا بی انتها، آماده می شدند تا به شهر و روستایشان بروند. ظاهراً مراسم تمام شده بود. اما روایات حدیث این زنان شهید هنوز ادامه داشت. بعد از ظهر در محل استقرار، گفتگوی دوستانه با خواهران کردستانی آنقدر به درازا کشید که به شب خاطره تبدیل شد و البته فرصت خوب و گرانبهایی برای تجدید خاطرات بود. احمدپور- از خواهران نیروی مقاومت بسیج تهران- از شهادت همسرش می گفت. یعقوبی- همکار او- از سفرش به آذربایجان غربی و فعالیت مخلصانه خواهران بسیجی در دورافتاده ترین مناطق محروم با حداقل امکانات و هاشمی نسب و بشیریان و شکری از خواهران کردستانی، از ایام هشت سال دفاع مقدس و حضور زنان در سنگرهای مختلف پشتیبانی، امداد، فرهنگی، آموزش و حتی اسلحه بدست گرفتن و رویارویی با دشمن. منبع خاطرات بودند، اما لبریز از درد و حسرت و اندوه. حسرت باقی ماندن از قافله شهدا و درد فراموش شدن و اندوه و ارزشهای اسلامی توسط بعضی ها... گفتند و گفتند حتی از برادران شهید. از شهید عزیز کریمی که گروهکهای ضد انقلاب او را به اسارت می گیرند. دو کتف او را سوراخ می کنند و طنابی از آن عبور می دهند. دو زانویش را نعل می زنند و با طنابهای کتفش، او را دور تا دور روستا می چرخانند و بعد از شکنجه های بسیار او را در مقابل چشمان 2 فرزندش در تشت روغن سرخ می کنند و به شهادت می رسانند. از خوهر احمدی گفتند که به خاطر فعالیتش در ستادهای پشتیبانی جبهه ها به مادر احمدی معروف بود. مادر احمدی، پسرش را نیز در جبهه ها تقدیم اسلام کرده بود. از خواهرانی گفتند که به خاطر حضور در جبهه ها و فعالیت شدید در هشت سال دفاع مقدس ازدواج نکردند و عروس شدنشان را موکول به بعد از جنگ نمودند. و پس از پایان جنگ نیز، شرط ازدواج خود را، همسری جانباز قرار دادند. از خواهر تقوی، خواهر آقایی، خواهر بیات، خواهر قیصریان، خواهر قاضیان و صدها خواهر دیگر که پس از پایان جنگ هرکدام به شهرهایشان برگشتند و اکنون بسیاری از آنها به فراموشی سپرده شده اند. از شهدای گمنامی گفتند که در رویاهای صادقانه شناسایی می شدند. از رزمندگان مجروحی که توسط نفوذی های ضد انقلاب با آمپول هوا در بیمارستان به شهادت می رسیدند. و از جوی جلو استانداری کردستان که به جای آب، در آن خون شهدا جاری بوده است. شکری نیز از دوران کودکی و نوجوانی اش در دوران جنگ می گوید و این که چگونه چادر او را ضد انقلابیون یکبار پاره می کنند و یک بار دیگر به آتش می کشند تا دست از حجابش بردارد، از اهالی بیرجند است. در دوران جنگ به کردستان می آیند، خانوادگی بسیج اند و ... زمان اقامت به اتمام رسید و موقع برگشتن بود. خواهر بشیریان تا فرودگاه همراهی مان کرد و متواضعانه و صمیمی چند بار تکرار کرد، باز هم بیائید. ما را تنها نگذارید... خدایا همدلی چه شیرین است. همدردی چه لذتی دارد. گشتن و همدیگر را یافتن چه نعمتی است و اینها چه گرانبها گوهرهایی هستند که هنوز هم ساده، بی توقع، دور از هیاهو و جنجال فعالیت می کنند و برای استقرار درخت اسلام و انقلاب اسلامی زحمت می کشند و ما قدرشان را چه کم می دانیم... سینه شان گنجینه ای است از خاطرات حماسه ها، صندوقچه ای از حماسه های ناخوانده که هرکدام برگی از تاریخ مقاومت و ایثار زنان و مردان در هشت سال دفاع مقدسمان است که هنوز هم ایستاده اند. چه کسی حماسه های آنها را رویت خواهد کرد؟ چه زمانی تشنه شنیدن خواهیم شد؟ و این روح های خفته کی از خواب غفلت بیدار خواهند شد تا شرمنده خون شهدا نباشیم.... زهره یزدان پناه