اکبر نبوى یکى از دوستان و نزدیکان زنده یاد رسول ملاقلى پور همزمان با سالروز تولد این کارگردان سینما (۱۷ شهریور) متن یادداشتى را منتشر کرد.
«جیران» روى تخت خوابیده بود. رنجور و ناتوان. قایقى در امواج بلند مرگ. چشمانش به در بود. به پنجره. هرمنفذى را مى کاوید به دنبال نور. به دنبال «رسول». دوست داشت رسول مثل همیشه کنارش باشد و رسول مثل همیشه مى آمد. پر سر و صدا اما مهربان. کنارش مى نشست.
موهاى «جیران» را نوازش مى کرد. انگشتان حنا بسته اش را مى بویید، «جیران» را مى بوید. مى خواست همه سلول هایش دوباره رنگ و بوى «جیران» را بگیرد.
درست مثل همان ۹ ماهى که «جیران» او را در درون پرورانده بود. رسول که آمد جیران سبک شد. مثل نسیم. گویى کوه انتظار داشت خوردش مى کرد. لبخند زد. بعد چشمانش به گوشه اى خیره شد. انگار چیز خاصى مى دید و مى شنید. بعد سبک تر شد. خیلى سبک. نفس عمیقى کشید و چشمانش را به رسول دوخت. رسول نگاه مى کرد. باهمه وجود نگاه مى کرد. چند دانه اشک روى پرده چشمانش مى لرزید. رسول مقاومت مى کرد تا پایین نیاید. اما در یک لحظه، در یک آن، در یک بى زمانى محض، درمرز بودن و نبودن وقتى جیران آخرین نفس را کشید، اشک هاى رسول هم فرو ریخت.
انگار رسول درخود شکست. احساس مى کرد در کانون گردباد گرفتار شده است. سپس خود را در یک تونل تاریک روشن دید که تا آنسوى مرز بودن امتداد داشت. «جیران» را دید که به سوى انتهاى تونل مى رود.
آن سوى تونل نور بود. جیران مى رفت و هرازگاه بر مى گشت و به رسول نگاه مى کرد. یک باره نور تنوره کشید و «جیران» را در خود فرو برد.
رسول فریاد زد و جیران را صدا کرد. . .
«جیران» درد داشت و با همه وجودش جیغ مى کشید. عرق زن قابله که میان سال بود و صورتى تکیده داشت درآمده بود. نوزاد سرسختى مى کرد. انگار نمى خواست به این راحتى تسلیم شود. قابله سر بلند کرد و به چهره درد کشیده و متورم «جیران» نگاه کرد و گفت: عجب بچه تخس و لجبازیه مثل این که به هیچ صراطى مستقیم نیست. زور بزن جیران جان. بچه هایى که سخت دنیا مى آیند مهربان تر هستند. انگار بعدا این سختى و رنج مادر یادشان مى آید. به همین خاطر تلاش مى کنند که گوشه اى از آن را جبران کنند. زور بزن جیران جان. زور بزن
جیران در میان جیغ و درد زور مى زد. یک لحظه انگار احساس خلاء کرد. چیزى نفهمید. یک کرختى مرموزم که سر بچه هاى قبل تجربه نکرده بود درکاسه سرش به جریان افتاد. همه جا ساکت بود. «جیران» حس مى کرد بى وزن شده است. زن قابله حرف مى زد اما «جیران» فقط تکان خوردن لب هایش را مى دید. چیزى مثل خواب رفتگى پاها تمام جسمش را در خود گرفته بود. احساس کرد که دیگر جیغ هم نمى کشد. هیچ دردى نداشت. سبک شده بود. . .
مدتى گذشت یک دفعه احساس کرد صدایى
مى شنود. اول گوشهایش از کرختى درآمد. دقت کرد. صداى یک نوزاد بود«جیران» متوجه موقعیت خود نبود.
بنابراین از شنیدن صداى نوزاد تعجب مى کرد. بعد به مرور از کرختى درآمد. دید زن قابله نوزادى را لاى یک پارچه سفید پیچیده و مى خندد. یک دفعه «جیران» جیغ کشید یادش آمد که چه گذشته و او اکنون درچه وضعیتى است.
با صدایى پر از شوق اما زخمى و رنجور به زن قابله گفت: رسول جانم را بده. میوه دلم را بده. نوزاد گریه مى کرد. قابله نوزاد را به جیران داد و در همان حال گفت: بیا این هم شازده ات بعد مى خواست به «جیران» بگوید: چه خبره بابا مگه تحفه است.
اما وقتى به صورت سرخ و بنفش نوزاد نگاه کرد گفت: واقعا که تحفه است بعد پیش خود تکرار کرد «رسول».
«رسول» در آغوش جیران آرام گرفت.
«جیران» مى خندید. ازته دل. قهقهه مى زد. صدایش طنین برداشت. سقف اتاق را شکافت. در آسمان پیچید.
بعد با همه جانى که داشت گفت: رسول! خوش گلدون بالام. خوش گلدون. من ایم قلبیم. خوش گلدون. من ایم جانیم. من ایم عمریم. خوش گلدون بالام.
پى نوشت:
«جیران» نام مادر بزرگوار رسول است و رسول فیلم آخرش «میم مثل مادر» را به یاد روح و خاطره او ساخت.