راوی دراین داستان رزمنده ای است که برای شناسایی وارد شهر جنگی خرمشهر می شود . درآن جا به وصف سربازان عراقی و بیان رفتار آنان با خانه های مردم این شهر می پردازد. او وارد سینمای مهتاب می شود و درآن جا به یاد خاطرات دوران نوجوانی اش با دختری به نام فردوس می افتد که به اتفاق هم به سینما می آمدند و او عاشقانه فردوس را دوست داشته است و حالا با دیدن سینمای ویران، یاد فردوس در خاطرش زنده می شود و احساس می کند سینما هنوز بوی عطر سال های بودن با فردوس را می دهد.
نویسنده، این داستان را با زاویه ی دید سوم شخص مفرد ازدیدگاه شخصیت اصلی –رزمنده –نوشته است.
خلاصه داستان
داستان ماجرای رزمنده ای است که برای شناسایی وارد شهر جنگی خرمشهرمی شود. او پس از پیمودن کوچه و خیابان های شهر درحالتی ترس و اندوه وارد سینما مهتاب می شود. درآن جا به یادآوری خاطرات دوران نوجوانی اش با دختری به نام فردوس می پردازد که زمانی به اتفاق هم به سینما می آمدند و عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. حالا با دیدن سینمای ویران و صندلی های سوخته، یاد فردوس درخاطر رزمنده زنده می شود و احساس می کند سینما هنوز بوی عطر عربی سال های بودن با فردوس را می دهد. او ساعاتی سینمای مهتاب را با مرور عشق فردوس پناهگاه تنهایی خود قرار می دهد. بعد ازآن سینما را ترک می کند و به سوی محله ای که خانه ی حاج نواب- پدر فردوس- درآن بود، روانه می شود. زمانی که وارد کوچه ی آن ها می شود خاطرات حاج نواب و قلیانش و همچنین میرزا یوسف- خطاط همسایه ی آن ها- در ذهنش زنده می شود. وارد خانه ی فردوس می شود، اما خانه ی امید و آرزوهایش دیگر همه چیز آن رنگ سیاه باروت و جنگ را به خود گرفته است. خانه ی فردوس مثل هزاران خانه ی دیگر توپ خورده است و سینا- رزمنده موردنظر- دلواپس این است که آیا فردوس زنده است یا نه. دوباره اتاق ها را یکی پس ازدیگری نگاه می کند، تا این که در یکی از اتاق ها عکس دست جمعی خانواده ای را می بیند که درکنار پیرمرد و پیرزنی ایستاده، سه دختر به ترتیب قد دم پای پدر و مادر به زانو نشسته اند. سینا ازمیان عکس ها، خیره ی چشم های دختری می شود که درحال مداوا کردن پای جوانی است. او دختر را می شناسد، خود فردوس است؛ آن که هنوز نگاه رمیده اش، رام نشده است. او دختر را می شناسد، خود فردوس است؛ آن که هنوز نگاه رمیده اش،رام نشده است. او دیگر بزرگ شده است ولی هنوز خسته و رنجور به نظر می رسد. سینا پایین عکس را که تاریخ خورده است: 10/7/59، نگاه می کند، و این تاریخ در ذهنش جاودانه می شود، زیرا آن ایام مصادف است با شروع جنگ، که فردوس شجاعانه درشهر مانده و به مداوای مجروحان جنگی پرداخته است.
منبع:
غلامی/احمد/مجموعه داستان «همه زندگی»/ص


سه شنبه 1389/6/30
X