مهدوی بالای کانال چشمش می افتد به سنگر کمین دشمن. با احتیاط از کانال بالا می رود. کنار سنگر کمین، جسد درجه دار عراقی را می بیند! نزدیک می شود . روی چشم جسد عینک قشنگی می بیند. دست که می برد عینک را بردارد، جسد تکان می خورد...
طهماسبی و چند نفری که مین های ضد تانک حمل می کردند، خودشان به عالیکار می رسانند.
- حاجی با اینا چیکار کنیم؟
- مگه ندادید به بچه های تخریب؟!
- خبری از بچه های تخریب نیس!
- خبری نیس!
- تو این مدت کسی از بچه های تخریب رو ندیدیم.
عالیکار می گوید:
« خودتون یه کاریش کنید!»
- حاجی چاشنی ندارن!
- چاشنی نداره! بگو سنگ دست تونه!
- با سنگ فرقی ندارن، به درد نمی خورن!
- بریزیم شون زمین.
- برشون گردونیم.
- خودمون هم نای عقب رفتن نداریم، چه برسه به اینا رو هم حمل کنیم.
- چیکار کنیم حاجی؟
مهدوی خودش را به عالیکار می رساند.
- حاجی، می کاریم شون تو جاده.
- جاده! مسخره می کنی. اینا چاشنی ندارن!
- عراقیا که نمی دونن! لااقل مدتی معطل می شن!
- فکر خوبیه، ترتیبش رو بده!
طهماسبی می خندد.
- خدا رو چه دیدی، شاید عمل کرد!
طهماسبی که دور می شود، عالیکار می گوید:
« آماده ی حرکت، آب رو یه دفعه مصرف نکنید! هنوز خیلی راه داریم! هوای هم رو داشته باشید... کسی عقب نیفته!»
حمل زخمی های گردان با آن مسافت زیاد، گرمای روز و خستگی، حرکت توی شیار مالحه که رمل داشت، مشکل است.
آتش توپ خانه ی ایران و عراق یکی شده و منطقه را شلوغ کرده. دولاغ و باروت مشام را می آزارد. عالیکار فرمان توقف می دهد: مهدوی بالای کانال چشمش می افتد به سنگر کمین دشمن . با احتیاط از کانال بالا می رود. کنار سنگر کمین، جسد درجه دار عراقی را می بیند! نزدیک می شود. روی چشم جسد عینک قشنگی می بیند. دست میبرد عینک را بردارد،جسد تکان میخورد و دستهایش را بالا می برد.
- انا مسلم... دخیل... دخیل...
مهدوی بی اختیار عقب می نشیند. به خودش که مسلط می شود، جلو می رود و دست عراقی را می گیرد و می اندازد توی شیار.
- اینو هم ببرید!
گردان هنوز زیاد توی شیار پیش نرفته که دهانه ی شیار زیر آتش تیربار قرار می گیرد! همه ی گردان کف شیار می خوابند. تیرها شلیک می شود می خورد لب شیار و مرمی های تیر داخل کانال می ریزد روی سر و صورت افراد.
- پیدامون کردن! نکنه راه رو ببندن!
عالیکار صدا می زند:
« قشقایی، قشقایی...»
جعفر قشقایی از نیروهای زبده اطلاعات خودش را می رساند.
- حاجی در خدمتم!
- جعفر، ببین می تونی تیربار رو خفه کنی!
قشقایی تند خودش را به شیب شیار می رساند؛ جایی را انتخاب می کند که تیر کمتر می آید. با خیز از شیار بیرون می رود. سینه خیز رد تیربار را دنبال می کند. فکری می کند و برمی گردد. عالیکار بی سیم را از قنبرزادگان گرفته و با عقبه حرف می زند. رگه های سفید عرق خشک شده پشت پیراهن قنبرزادگان و عالیکار را گرفته. قشقایی قمقمه اش را از فانوسقه در می آورد. به اندازه ی سر قمقمه آب می ریزد. لبش را تر می کند و آب را توی دهان می گرداند. قرچ! قرچ! شن ها را زیر دندان
حس می کند. عالیکار گوشی بی سیم را به معاونش می دهد. قشقایی باقی مانده ی آب توی دهان را که قر! قر! می کند. همراه شن ها تف می کند و می گوید:
« حاجی آتیش از طرف سنگر کمین بالای شیاره!»
- چیکار کنیم! با این وضع یه نفر هم نمی تونه از شیار رد بشه!
- یه راهی رو بلدم که می شه سنگر رو دور زد.
قشقایی جلو می افتد و بقیه پشت سرش. باکمی راه پیمایی از شیار بیرون می روند. تپه ی کوچکی را دور می زنند و از آن طرف سنگر کمین بیرون می آیند.
داخل شیار می شوند. کم کم معدودی از نیروها توان خود را از دست می دهند. معدودی هم به وحشت افتاده اند! هاشم دین پژوه از فرمانده دسته های زبده و قوی هیکل گردان، گوشه ای زانو می زند و به جایی خیره می شود! جوری که گویا برق خشکش کرده است. قنبرزادگان نزدیکش می شود. پلک هم نمی زند. مهدوی فرمانده ی گروهانش هم از راه می رسد.
- شهید شده!؟
قنبرزادگان دست به هاشم دین پژوه می زند.
- به نظرم شوکه شده!
آرام شانه اش را تکان می دهد.
- هاشم جون، چرا نشستی این جا!؟
هاشم تکان نمی خورد.
- بابا علی، اجازه بده!
قاسم مهدوی با تکان دادن او، تشرش می زند:
- با توام! بلند شو نیروهات رو ببر عقب!
از خط عراق سرو صدای انفجارهای شدیدی بلند می شود و منوری که توی روشنای روز به آسمان می رود!
- مگه با تو نیستم هاشم!
دین پژوه آرام سرش را بالا می آورد و سرد و بی حال می گوید:
« نمی تونم!»
- نمی تونی!؟ بلند شو جلو نیروهات با اون هیکل گنده ت!
- به خدا نمی تونم راه برم!
- تو که اینو بگی، بقیه ی بچه ها چی می گن؟
هوار می کشد:
« نمی تونم قاسم!»
این بار مهدوی هوار می کشد:
« بلند شو ببینم!»
- نمی شم، هرکاری می خوای بکن!
مهدوی از کوره در می رود، یک قدم عقب می رود. اسلحه ی کلاش را روی دست می گیرد. گلنگدن اسلحه را می کشد و فریاد می زند:
« به والله اگه حرکت نکنی، می زنم!»
هاشم مثل فنر، شق می ایستد. با خشم نگاهی به صورت برافروخته ی مهدوی می اندازد و تلو تلو راه می افتد. دورتر چند نفری هم که بریده اند، حساب دست شان می آید و آهسته بلند می شوند و راه می افتند.
وسط ستون قشقرق به پا می شود. عالیکار برمی گردد به طرف همهمه. دور افسر اسیر عراقی شلوغ شده است و تعدادی از بسیجی ها احاطه اش کرده اند. افسر با دیدن عالیکار از جمع جدا می شود و خودش را به او می رساند. روی دست و پای عالیکار می افتند. عالیکار هاج و واج می گوید:
« چه خبره؟! اینا چی می خواین؟»
بسیجی جوانی با لب های داغمه بسته با اسلحه انگار اجل معلق خود را می رساند بالای سر اسیر.
- برید کنار! باید یی نامردها رو کشت! کنار...
اسلحه اش را مسلح می کند و جلوتر می آید. مهدوی خود را بین افسر عراقی و بسیجی قرار می دهد.
- اسلحه رو بده من!
- نمی دم، رفیقم رو کشتن! باید تقاص شو بگیرم!
افسر می لرزد. بسیجی می آید هجوم ببرد برای کشتن افسر، مهدوی امان نمی دهد و سیلی محکمی می خواباند توی گوش بسیجی. بسیجی تند عقب می کشد و بین نیروها گم می شود. اسیر این بار به دست و پای مهدوی می افتد.
- شکرا! شکرا!
گردان امام مهدی غیر از دسته ای که مفقود داده بود، تنها 4 زخمی داشت. هرچند نفریک زخمی را با خود حمل می کردند. از چند نقطه، شیار تیر تراش می شود. به کسی تیر نمی خورد. توپخانه ی عراق شروع می کند به ریختن آتش. بی سیم صدا می کند و از عقبه ی جبهه اطلاع داده می شود:
« زود خودتون رو بکشید عقب، توپ خانه می خواد آتیش بریزه روی منطقه!»
مدت زیادی طول نمی کشد که آتش توپ خانه ی ایران عقبه دشمن و منطقه ی عملیاتی را زیر آتش می گیرد.
قنبرزادگان خود را به عالیکار می رساند.
- ولی نوری پشت خط کمک می خواد!
عالیکار به سرعت گوشی را از او می گیرد.
- نوری، نوری، به گوشم کردیم... منور بزن!
عالیکار با کلت منور یک گلوله ی منور توی آسمان می کارد.
- نوری بیا طرف منور...
- جعفر! تو میدون مین گیر کردیم... یه کاری کن!
- قنبرزادگان رو می فرستم دنبالشون. تماس قطع نشه!
عالیکار بی سیم را زمین می گذارد و می گوید:
« بابا علی، چند نفر رو بردار و برو کمک ولی نوری! بی سیم با خودت ببر!»
منبع: خیلی خیلی محرمانه(بازخوانی داستانی عملیات قدس 3 لشگر19 فجر)