سنگری که ما در آن گیر افتاده ایم درست پشت داده به دژ اول دشمن که سه روز است سقوط کرده. از ساکنانش که سحرگاه حمله غافلگیرشان کرده ایم اثری نمانده است، اما سنگرشان همچنان است که بود. وما دراین سه روز، تک های دشمن را شمرده ایم که از ده گذشته است و حالا نگران وعدۀ ظهر امروزمان هستیم. دژی که ما را در سینه اش پناه داده خاکریز بلند سه متری ای است که چند بار دست به دست شده و هربارپس از ویرانی، از نو بر خرابه ای جان پناه های گذشته بالا آمده است. از هر روز وشبی نشانی دارد. پیروزی و شکست. خاک بر خاکستر. خاکستر بر خاک. بلدوزرها هربار دل و رودۀ زمین را بالا آورده اند وجان پناهی را با کسانی که درآن جان داده اند، به هم پیچیده اند؛ کوه نخاله ای که همه چیز درآن پیدا می شود؛ تراورس های سوخته وتکه تکه شده، بلوک های سیمانی، سیم خاردار، قوطی های کنسرو، جعبه های مهمات، مرمی های منفجر نشده، زنگ خورده، وبیش ازهمه، موش؛ که ازمیان دست وبال می گریزند وهمه جا پیدایشان می شود. درهر سوراخش لانه
کرده اند وراه های بی شماری را درآن نقب می زنند، بوی کهنۀ نم، همراه با تعفن جسدهای درحال تلاشی، منتشر می شود؛ و آن صدای خرخر جویدن های چندش آور مدام. که وقتی فکر می کنی می بینی دراین کوه برآمده درمیان دشت، سنگی ندیده ای وهرچه چشم می آمده، خاکی به نرمی سرمه بوده. و شاید دندان های پیشین شان درحال جویدن استخوانی است. انگار در زاویه ای از مغز است که می جود. گویا بر گذشته و آینده ات راه می رود و هراندیشه ای را که به ذهن آورده ای زیر
دندان هایش رشته رشته می کند.
این جا زمانی سنگر فرماندهی دشمن بوده است. حسن فرمانده دسته ماست. هرجا برود ما دو- سه تا مثل ریسه دنبالش هستیم. داوود بیسیم چی اش شده. عباس پیک است. من هم به قول حسن، روضه خوان دسته ام. بچه ها به شوخی به ما می گویند دستۀ امامزاده حسن.
داوود، خیک چربی اش را توی سنگر می اندازد. با یک دستش کلاه آهنی را روی سرش چسبیده و با دست دیگرش جعبۀ فشنگی را زیر بغل زده. می گوید: « براتون یه چیزی آوردم که اگر نشونتون بدم، جفت دستامو ماچ می کنین!»
حسن می گوید: « ازکجا بی سیم رو کش رفتی؟»
عباس خیز برمی دارد تا جعبه را از دستش بقاپد که داوود خودش را روی جعبه مچاله می کند. هروقت این کار را می کند دیگر چند نفری هم قادر به تکان دادنش نیستیم. عباس ازروی بادگیر دنبال جایی می گردد تا قلقلکش دهد. اما دست داوود باز نمی شود. می گوید: « جون رضا تا مشتلق ندید نشونش نمی دم!»
گلی را که ازشیار انگشتانم پاک کرده ام به طرفش نشانه می روم. می خواهد کلاهش را حایل کند که کلاه از سرش می افتد وهمان طور که سربلند کرده خمیر چسبناک گل، پخش پیشانی اش می شود. صدای خنده مان درسنگر می ترکد. حسن در کوله اش را باز کرده ومی گوید:« حالا که دستی تمیزتـر ازمن نیست تکه های جیرۀ نـان خشک را در دهانش بگذارم!» انگشت شست دست راستش را باند پیچی کرده. خون وگل، چیزی از سفیدی باند باقی نگذاشته است.
خنده ها که می خوابد، صدای خش خشی از بیرون می ریزد، بعد صدای کوبیدن چیزی به دیوارۀ جعبه. داوود می گوید:« حسن جون، می گه من اون یکی شست حسن ام می خوام که رو هم بشه صد وبیست!»
عباس، خیز برمی دارد به جلو:« ببینمش اژدهاتو!»
داوود می گوید:« برو کنار. بچه بازی که نیست!»
بعد روبه حسن می گوید:« خود خودشه جون حسن!»
عباس می گوید« باز رفته بود مرده خوری؟!»
داوود جعبه را تکان می دهد ومی گوید: « فکر می کنی همه مثل من وتواند؟ طرف رفته بود توی یه کوله، سراغ کنسرو مرغ غنیمتی که شانس نیاورد وگیر داداشت افتاد.»
حسن، دهان ازلقمه ای که برایش بالا آورده ام پس می کشد. تکۀ نان در دهانش سنگ شده است. به سرفه می افتد. چند بار به پشتش می کوبم. نفسش که بالا می آید، با دست چپ، سمت راست فانوسقه اش را می کاود. نیم خیز می شود، که سرش به تراورس های سقف می خورد. کمر درد نفسش را می بُرد. زیر لب بد وبیراه نثار می کند. روبه من می گوید:« اون نارنجک رو از فانوسقه ام بکن!»
عباس می گوید:« حسن آقا من هم هستم!»
می گویم:« حالا بشین... موضوع چیه داش محسن؟»
حسن می گوید:« معطلش نکن رضا، نمی بینی؟! همین نامس دستم رو ناقص کرد.»
داوود، لای درجعبه مهمات را باز می کند. می گوید:« یه بند انگشت، می شه به قاعده نیم درصد مجروحیت!»
صدای جیغ مانندی ازجعبه بیرون می ریزد. عباس می گوید دیشب هم دیده اش که کنار جنازۀ
کشته ها می پلکیده. اول خیال کرده گربه است اما بعداً فهمیده خودش است؛ البته از دمی که نداشته واین که ازش فرار نکرده!»
داوود می گوید:« دستت روبکش تا ناکارش نکرده!»
جعبه را که بالا می آورد، آب ازدرزهای جعبه شُره می کند. کف سنگر آب جمع شده. آب نیست، گل است؛ سیاه وسرد وبدبوست. لجن است. بوی روغن سوخته وباروت می دهد. آن طرف دژ، دریاچ است؛ آن طرف تر، تنها جادۀ تدارکاتی. دو طرفش تانک ها و نفربرهای سوخته تا کمر توی گل چپه شده اند یا با سر توی آب رفته اند. هرجا چشم بیندازی بدنی افتاده است. آنهایی که درآب افتاده اند، مثل قایق های بی سرنشین با موج ها بالا وپایین می روند. آنها که بیرون دریاچه اند، رفته رفته زیر گل ها دفن می شوند. ما میان آب وگلیم. پوتین هامان تا بالای پاشنه درآب نشسته است. لباس هایمان را لایه ای ازگل پوشانده است.
حسن برکف سنگر زانو زده وتقلا می کند تا قلاب نارنجک را از فانوسقه اش جدا کند. توی خودش مچاله شده. نفس هایش بریده بریده وخشم خورده است.
اگر این وضعیت ادامه پیدا کند کسی جلودار حسن نیست؛ بلایی سر خودش می آورد. روزها مثل سنگ، سخت و سرد وسنگین است. شب ها، گوشه ای از خاکریز می نشیند، با خودش حرف می زند وگریه می کند. همه مان این را می دانیم. به همین خاطر دور وبرش را می گیریم تا تنها نماند.
می گویم:« داوود، همۀ این جا را به نجاست کشیده ای. باید همان جایی که پیداش کردی ولش
می کردی.»
داوود می گوید:« کجای ما پاک است که این یکی بخواهد نجسش کند؟ این اولاً؛ ثنیاً، پاکی را
می خواهند برای نماز خواندن؛ ما هم که تو عذر شرعی هستیم؛ نه آب برای وضو، نه خاک خشک برای تیمم!»
سه روز است که باران می بارد؛ باران نیست؛ گویا گلوی مشک آسمان را رها کرده اند. دریاچه ای که دشمن ازآب اروند پشت خاکریزها انداخته، ساعت به ساعت بالاتر می آید. از زمین وآسمان آب می جوشد.
حسن، بی حال پشت به دیوار می دهد.
عباس می گوید: « تنها چاره اش دادگاه صحرایی است . حکم عادلانه اش هم این است که بدهیمش حسن هم یک گاز ازش بگیرد!»
داوود گوشش را می چسباند به نوشته های عربی روی تخته. می گوید:« البته نظر موکل بنده این است که به جای دندان از لب استفاده شود؛ می گوید به جای گاز گرفتن لب بگیریم. رمانتیک هم هست!»
داوود وعباس می زنند زیرخنده؛ هم کلاسی اند. داوود به خاطر هیکلش زودتر اعزام شده اما عباس با دوز وکلک آمده. عباس می گوید:« حسن جون، ما می ریم بیرون که یک وقت خجالت نکشی!»
حسن، نارنجک را ازگل فانوسقه اش آزاد کرده. اما درد و ضعف رمقش را کشیده است. دست باند پیچی اش چرک کرده. چرک تا مچش بالا آمده. متورم و بدبو است. مثل عضو زاید وناکارآمدی ازگل گردنش آویزان است. از دیروز وبال گردنش شده. خمیده خمیده پیش می رود و به داوود می غرنبد: « بیارش بیرون!»
داوود خنده اش را می خورد:
« داش حسن چیکارش می خوای بکنی؟!»
حسن، دست دراز می کند تا جعبه را از بین داوود وعباس بیرون بیاورد. عباس می گوید:« حاجی، دشمن رو دژ دید داره!»
حسن می گوید:« کدوم دشمن؟ فعلاً که دشمن تو این جعبه اس!»
صدای پکیدن خمپاره از دل زمین بیرون می ریزد. وقتی عمل می کنند انگار زمین زیر پایمان، گل وآب را از دهانۀ انفجار غثیان می کند. بوی باروت می پیچد توی سنگر. هر سه مان خیز برمی داریم تا منصرفش کنیم. حسن می گوید:« شماها دخالت نکنید. خودم می دانم چکار می کنم.»
داوود می گوید:« صاحاب داره، بی صاحاب نیس که قربونی اش کنی !»
عباس می گوید:« مشتلق دارد!»
حسن زیر لب به حیوان دشنام می دهد.
می گوید:« مسئول دسته منم. من می گم که چطور باید بمیره.»
عباس می گوید:« مگه اسیر جنگیه؟»
داوود می گوید:« اگر دشمن باشه، لابد حالا اسیر هم هست!»
حسن طوری به جعبه چنگ انداخته که داوود با آن کوه گوشتش نمی تواند از سریدن جعبه ممانعت کند. انگار گلوی حیوان را درمشتش گرفته است ومی خواهد آن را خرد کند. لاغرتر ازهمه است. اما عصبانی که می شود مثل آهن سخت می شود؛ سخت وتلخ وتند. عباس می گوید:« می زنندت!»
حسن می گوید:« اول وآخرش می زنند!»
چشمانش به خون نشسته است. برق درد به صورتش می دود. چشم هایش به هم می آید. دست به کمر می برد. درد مثل مار دربدنش پیچیده که این طور روی زمین کش می آید. به رو، کف سنگر دراز می شود. بادگیرش ازحجم گل ولای به رنگ خاک درآمده است.
داوود دست می برد زیر سینه اش و او را به رو برمی گرداند.
« نفس بکش. خودت رو ول کن!»
نفس حسن بالا نمی آید. دیروز صبح، موج کاتیوشا ازبالای دژ جاکنش کرد وکوباندش پاز خاکریز. ازآن وقت به رویش نیاورده، اما نفسش که می رود وبدنش که مانند چوب خشکی سفت می شود، هیچ کداممان جرأت نمی کنیم چیزی بگوییم. چند سالی ازهمه ما بزرگ تر است. دراین یک روز هرچه اصرار کرده ایم نگذاشته به کمر کوبیده اش دست بزنیم. داوود جعبه را عقب می دهد. نارنجک از گره مشت حسن به میان مانداب ته سنگر می غلتد. چشم هایش بسته است. روبه داوود می گویم:
« مقصر تویی! نباید می آوردیش سنگر.»
می گوید:« جون داش رضا اگر می دانستم این طور می شه! گفتم بعد این دو- سه روز شاید خلقتون بازشه.
عباس گه گاه لای درجعبه را باز می کند وبه فضای تاریک میانش خیره می شود ومثل کفتربازها برایش موچ می کشد. می گوید:« آن قدر لاشه مُردار خورده که گرگ شده ناکس! حقش بود می گذاشتی حسن با نارنجک بپُکُوندش!
آب ازسقف چکه می کند. سه روز است خیال می کنیم دنیا را آب برداشته است. سه روز است که چشممان به یک وجب جای خشک نیفتاده است. تنمان لیج افتاده است. آرزو می کنیم لحظه ای ابرهای ضخیم شکافته شود تا خورشید را ببینیم. آسمان تنها ابر می زاید و ابرها باران. تکه نانی که دردست داشته ام خمیر شده است. نگاه که می کنم می بینم دست هایم درتماس با آب، پنجاه سال پیر شده است؛ عضوی بدون خون. بدون حس. بدون گرما.
می گویم: بهتر است حسن حیوان را رها کند تا غائله ختم شود. عباس می گوید:« این همه آدم را تکه پاره کرده آن وقت ولش کنیم؟»
داوود می گوید:« اگر ولش کنید قول می دهم همین امشب بیاید سراغتان. این موشی که من دیده ام ازآدم هم کم نمی آورد.»
داوود؛ حسن را به دیوار سنگر تکیه می دهد. چهره اش درهم رفته است. می گویم:« دلیل ندارد که اگر در این سه روز کسی را از دست داده ایم تلافی اش را سراین حیوان در بیاوریم.»
حسن با چشمان بسته می نالد:« رضا لازم نکرده منبر بری! می بینی که نماز هم به ما واجب نیست!»
عباس می گوید:« کسی که نماز هم برش واجب نباشه، دیگه چه حرجی بهش هست؟!»
داوود می گوید:« اگه می خوای گلایۀ حسن روبه خدا بکنی باید وقت پیش بگیری؛ تا وقتی که یه قمقمه آب خوردن گیر بیاری. فعلاً که همه خط ها مسدوده!»
می گویم:« آن حیوانی که زندانی اش کرده اید اگه چیزیش به شما عاقلا رفته بود درست بود محاکمه اش کنید. اما غیر ازاین است که طبیعتش همین است؟»
عباس روی جعبه ضرب می گیرد. با این کارش حیوان بی تاب تر می شود. می گوید:« کدام طبیعت؟! اگه یه روزی همین حیوان زبان بسته لالۀ گوش جنابعالی رو قورت می داد بهش می گفتی موش، یا توله سگ؟!»
حسن می گوید:« جنگ، طبیعت همه را عوض می کند. من وتو می شیم سرباز، موش هم می شه مردارخوار!»
داوود به لهجۀ ترکی دست وپا شکسته ای می گوید:« اونایی هم که اون ور کانال ماهی اند به خدا قسم یه وقت آدم بودند. الان طبیعت شون الاغ شده!»
می گویم:« کسی به زور نیاوردتان این جا. هرچی هستید خودتان تصمیم گرفتید.»
عباس می گوید:« قربون اون قیافۀ نورانی ات برم برادر، من از هنرستان رازی فرارکردم تا در رکاب داش حسن باشم، حکم بنده را بفرمایید مرخص شم!»
حسن می گوید:« توی جنگ همیشه تو تصمیم نمی گیری. گاهی وقت ها دشمنت تصمیم می گیره تو چیکار کنی. وقتی اسلحه اش را به طرفت می گیره، یعنی اگر من را نکشی می میری!»
می دانم، همین بی رگی حسن است که توی خط ، دسته را جلو می برد. گاهی گروهان هم دسته امامزاده حسن را جلو می اندازه چون می دونه چیزی جلودارش نیست. اما بی خیال حسن گاهی مثل آب سردی است که آدم را می شکنه. ازخودش سوال می کنه برای چی باید دست به هرکاری بزنه. حسن همیشه یه جواب برای این سوال داره:« اگر نکشی می میری!» با همین جمله، شب عملیات یه اسیر رو کشت. به این دلیل که کسی رو برای مراقبتش نداشت ودست وپا گیر بود. می گویم:« این؛ یعنی اون موش هم حق داره گاز بگیره، بجوه، بخوره وگرنه می میره.
پس فرقش با ما چیه؟!»
داوود رو به جعبه می گوید:« فکر کنم تو هم داوطلبانه اومدی!»
عباس معطل نمی کند:« سنش کمه، اما هیکلش غلط اندازه!»
داوود با مشت می کوبد روی کلاه آهنی عباس. روبه حسن می گویم:« اون نارنجکی که جناب عالی می خواستی باهاش بُپکونی ش مصرف جنگی داره، مال بی صاحاب نیست!»
حسن، دست به کمر می گیرد وخودش را راست می کند ومی گوید:« برو توهم حال داری. این جا خروار خروار باروت آتیش می گیره کسی نمی پرسه ازکجا می آد!»
داوود دست می برد میان گودال. نارنجک را بیرون می آورد. صدای انفجاری از بالای سنگر هرچهارنفرمان را ساکت می کند. داوود نارنجک را مقابل چشمش می آورد. لایه های گل سیاه رنگ را از شیارها و برجستگی های چهارخانه اش به نرمی پاک می کند. با دست آن را نوازش می کند ومی گوید:« شما خودت بگو! نه خودت بگو، این حیوان زبان بستۀ تو جبهۀ خودیه یا تو جبهۀ دشمن؟»
می خواهم چیزی بگویم که داوود با لهجۀ آذری اش می گوید:« جناب نارنجک، شما بفرمایید اگه این حیوان خودی است پس چرا حسن رو گاز گرفته؟ پس معلوم می شه یا حسن دشمنه، این خودیه، یا این دشمنه وحسن از خودمونه!»
می گویم:« اگر حسن بکُـشتش دیگـه فرمانش را لازم نیست اجرا کنید!»
عباس رو به داوود می گوید:« چی چی گفت؟!»
روبه حسن می گوید:« تا وقتی که این کار رو نکردی فرمانده ای!»
خشکشان می زند. باور ندارند که چنین حرفی ازدهانم بیرون آمده باشد. حسن، درد را فراموش کرده است. عباس می گوید:« خودت فهمیدی چی گفتی؟!»
داوود می گوید:« یعنی فرمانده دسته کشک.همه چی فدای یه پای موش!»
حسن می گوید:« شما ازهمین الان هم آزادی آقا رضا! می خوای به پای این حیوون بیفتم تا از سر تقصیراتم بگذره!»
می گویم:« نه!»
حسن می گوید:« دست بردار رضا! نمی دونم چی تو مُخت کردن که هرچی می شه، یه انگار و اما واگری، توش می آری؟»
برافروخته شده است. داوود به من اشاره می کند تا بحث را قیچی کنم. وقتی حسن این گونه
می شود، غیرقابل پیش بینی است. روبه داوود می کند. گویا با او وعباس صحبت می کند. می گوید:
« به خدا توی این چند سال چند تا جوون مثل گل تو دامنم پرپر شدند؟ اگه یکی شون مثل تو بودند، که نرسیده به نقطه رهایی کپ می کردند؟!»
عباس می خواهد خودش را وسط بیندازد که حسن می گوید:« نـه، آخه با منبر وموعظه که نمی شه جلوی این نامردا در اومد. تویک کاره این همه عراقی رو ول کردی، سنگ یه موش روبه سینه می زنی؟!»
نمی توانم آرامش کنم اما به خودم جرأت می دهم و به میان حرفش می پرم. شاید اگر این بار موفق نشوم دیگر نتوانم نظرش را جلب کنم. می گویم:« حسن آقا، اون کسی که شما را فرمانده کرده کی بوده؟»
بی اعتنا حوابم را نمی دهد. می گویم:« هرکی که بوده اگه عدالت نداشته نمی تونسته شما رو فرمانده کنه. تو هم اگه عدالت نداشته باشی نمی تونی فرمان بدی! اون وقت می شی درست مثل آدم های اون طرف دریاچه!»
حسن، درد کمرش را فراموش کرده:
« منظورت چیه؟»
عباس می گوید:« یعنی تا به حال پیشنماز بودی، ازاین به بعد هرکی نماز خودش رو می خونه.»
حسن برمی آشوبد:
« یعنی می گی هرکی به هرکی بشه؟!»
می گویم:« وقتی به این حیوون ظلم کنی، دیگه عادل نیستی!»
داوود زیر بغلش می زند:
« ما به بهشت و جهنمش کاری نداریم، ولش می کنم تا غائله ختم بشه.»
حسن سرخ می شود. انگار حرف داوود را نشنیده. به داوود نگاه می کند. بعد به عباس. انگار منتظر است آنها چیزی بگویند. آنها ساکتند. داوود با حلقۀ ضامن نارنجک بازی می کند. آن را تا نقطۀ رهایی ماشه بیرون می کشد وباز به داخل می فرستد. عباس می گوید:«ا این همه آدم تو جنگ نفله کردیم اینقد مُلانقطی بازی درنیاوردیم!»
حسن هنوز آشفته است. گویا جواب عباس، او را آرام نکرده است. گویا به او دشنام داده ام. به فکر رفته است. نگاهش به جای دوری است. اطمینان دارم هیچ تصویری ازمانداب گل آلود کف سنگر در ذهنش نقش نبسته است. شاید دارد درباره آدم هایی که درطول جنگ با آنها جنگیده فکر می کند. شاید دربارۀ کارهای دیگری که به گمان من هم نرسیده است. داوود چیزی به خاطرش آمده.
می گوید:« الان خودم جوابش را می دهم.»
قبل ازاین که چیزی بگوید صدای انفجاری سنگر را می لرزاند. بوی باروت هوای سنگر را سنگین می کند. به سرفه می افتیم. ما سه نفر: من، عباس و داوود. حسن گویا درجمع ما نیست. داوود صدایش را صاف می کند ومی گوید:« حیوان موذی کشتنش ایراد که ندارد هیچ، جایز هم هست!»
می گویم:« حیوان موذی را، راه نفوذش را می بندند. در ثـانی، اگر عقل واراده ای درکار نباشد مجازات و اعدام چه معنی دارد؟ ثالثـاً، مصرف مهمات جنگی غیر ازاین است.»
عباس، صورت به درجعبه می خواباند ومی گوید:« فکر می کنم آخر سرچیزی به تو بدهکار بشویم!»
حسن آرام تر ازپیش می گوید:« آن عقلی را که تو می خواهی، در آدم ها هم کم تر پیدا می شود . با لشکر فرشته ها جنگ را اداره می کنید؟ با لشکر جن ها به خط دشمن می زنید؟!»
اکنون جملات آتشینش به سؤال بدل شده است. نـه، آن لحن پیـشین را ندارد. با احتیاط سخن می گوید. منتظر جواب می ماند. صدای عبور نفربری از بیرون می آید. هیاهوی گنگ درخط پیچیده است. اما کسی از بیرون نمی پرسد. گویا جنگ برای ما درهمین سنگر خلاصه شده است. آبی که ازسقف بر سرم می چکد از تیرۀ پشتم می گذرد وازانتهای شلوار شش جیب، بر زمین جاری می شود. می گویم:« مجازات و عقاب ما شاید درهمین باشد که نپرسیم ازچه کسی فرمان می گیریم. ندانیم ظلم چیست وبه همین دلیل عدل را هم نفهمیم.»
دست عباس از روی جعبه کنار رفته است. صدای ماشین هایی که می روند بیشتر شده است. داوود به جعبه اشاره می کند ومی گوید:« حالا با این چه کار کنم؟!»
کسی ازآن سوی دژ شروع کرده و نام دسته ها را صدا می کند که به خط شوند. درجعبه باز می شود وموش، هراسان خودش را به میان آب وگل میانۀ سنگر می اندازد. داوود پیش دستی می کند وکلاهش را روی سرحیوان می گذارد. موهای چندش آور موش با لایه ای ازگل پوشانده شده است. خودش است؛ به اندازۀ یک گربه آن قدر جسور هست که دستی را که به سویش می رود گاز بگیرد. کسی ازبیرون فریاد می زند:« آب... آب... غذا... غذا رسید!»
داوود، چشم درچشم حسن دارد. حسن، روبه داوود می گوید:« شیخ محمود تو کدوم سنگر بود؟»
عباس خودش را کنار کشیده. چهره اش از تقلای چندش آور موش درهم کشیده شده است. داوود می گوید:« دریاچه را که بری جلو، کنار شش ضلعی ها داشت برای وضو، آب صاف می کرد.
حسن نگاهش را ازمن می گیرد. کسی «غذا» را فریاد می زند. عباس ازسنگر بیرون می پرد. من هم پشت سرش می روم. داوود مانده است. صدایش می آید که می گوید:« بالاخره با این ننه مرده چکار کنم؟»
حسن، شیخ محمود را برپشت موتورپیک، نشان کرده است. عمامۀ سفیدش درگردان، نشانه است.
می گوید:« همان طور نگهش دار تا برگردم!»




منبع: منتخب جایزه ادبی یوسف(مسابقه سراسری داستان دفاع مقدس)


دسته ها :
سه شنبه 1389/6/30
X