همانطور که نگاه می کردم، متوجه تردید شدید آن طفل معصوم شدم که با تعجب به ما نگاه کرد و پس از لحظه ای به پدرش زل زد...
بیست و ششم مرداد ماه در تقویم ایران یادآور آغاز بازگشت غرورآفرین هزاران آزاده ای است که با استقامت و پایداری خود بر آرمانهای انقلاب اسلامی، آخرین برگهای صفحات تاریخ هشت سال دفاع مقدس را زرین کردند.
همانانی که با رهایی از تعلقات دنیوی توانستند دوران سخت اسارت در بند رژیم بعث عراق را با سربلندی پشت سر بگذارند و آزاده نامیده شدند؛ رادمردانی که به واسطه درد و رنجی که در غربت و اسارت کشیدند از نوجوانی به جوانی و از جوانی به میانسالی پا گذاشتند و میانسالانی که دوران اسارت گرد پیری بر رخشان نشاند اما ایمان به خداوند امیدی بر دلهای آنها تاباند تا توانستند با پیروزی در جهاد اکبر در کنار همرزمان خویش در خاکریزها پیروزی در جهاد اصغر را برای میهن عزیزمان ایران به ارمغان بیاورند.
در این نوشتار ضمن گرامیداشت یاد همه آزادگان تاریخ در کنار دیگر آزادگان ایران زمین، به ویژه آزادگانی چون شهید امیر سرتیپ خلبان حسین لشکری و مرحوم حجت الاسلام ابوترابی که برای دیگر آزادگان الگویی مثالزدنی باقی ماندند بخشی از خاطرات آزاده سرافراز رامین مهربان بر گرفته از کتاب سقف سنگی در پی می آید.
شهادتی علی اصغرگونه
آسایشگاهی بود که در حدود 12 متر طول داشت و چهار یا پنج متر عرض. تعداد زیادی از اسرا که فقط شلوار به پا داشتند در گوشه ای افتاده بودند. ساعت حدود پنج یا شش بعد از ظهر بود. غروب کم کم از راه می رسید و به دنبالش تاریکی بود که همه جا را می بلعید.
همه ساکت بودند. از کسی صدا بلند نمی شد. تنها صدای یکنواخت پنکه های سقفی بود که به گوش می رسید و نسیم ملایمی که هواکشهای خاموش را می گرداند. در کنارم اسیری نشسته بود که سر به پایین داشت و قوطی کبریتی را به آهستگی زیر و رو می کرد. پرسیدم: چه مدت است اسیر شده ای؟ سر را بلند کرد و هیچ نگفت. چیزی نگفتم. مگر چه فرقی می کرد؟
شب فرا رسیده بود. با لگد محکمی، در باز شد. موقع گرفتن آمار بود. مثل بقیه به صف آمار قرار گرفتیم. فرمان سرها پایین داده شد. هر کسی کوچک ترین حرکت اضافی انجام می داد، زیر باران شدید مشت و لگد قرار می گرفت. با اینکه سرم در پایین ترین حد خمیدگی قرار داشت، باز هم لگد محکمی به پهلویم خورد. به هر حال آمار گرفته شد. پس از رفتن افسر اردوگاه، دیگ بزرگی که به نظر می رسید بسیار سنگین باشد، به داخل آورده شد؛ به همراه پتوی بسیار بزرگی که مملو از نان بود! بلافاصله غذا در دوازده ظرف ریخته شد و به هر گروه پانزده نفره، یک ظرف غذا رسید. اولین لقمه نان همراه با عدس را که به دهانم گذاشتم، حالم به هم خورد. بسیار شور و بدمزه بود. سر و صدای بچه ها بلند شد: اه، بچه ها چقدر شور است! ، چه مزه بدی دارد. چقدر نمک ریخته اند. و ...
به هر حال گرسنگی مجال صحبت کردن و اندیشیدن نمی داد. همگی تا جا داشتند، خوردند. بعد از غذا، تشنگی به سراغ بچه ها آمد اما از آب خبری نبود. به زودی صدای ناله و عطش تمام بچه ها بلند شد. نگهبانها به پشت پنجره آمدند و خواستند که اسرا ساکت باشند و حتی تهدید هم کردند که این سر و صدا بدون جواب نمی ماند. فریاد زدم: یا سیدی! ماء. آب. العطش!
- ما کو ایها الحیوانات!
مگر می شد آب نباشد؟ مگر دنیا بدون آب مانده است؟ پس از ساعتی، رمق از همه گرفته شد. داشتیم هلاک می شدیم و به لبهای تشنه شهدای کربلا و طفلان امام حسین(ع)فکر می کردیم.
در حالت خواب و بیهوشی بودم که صداهایی می شنیدم: سیدی! تو را به جدت آب بده، تو را به قرآن، تو را به امام حسین... آهسته چشمم را باز کردم تا ببینم این لهجه شمالی از کیست که این همه می نالد و اعتراض می کند. صدایش لحظه به لحظه بلندتر می شد. قوطی کوچکی در دست داشت که مرتب به میله های پنجره می زد و فریاد می کشید: آب! آب! . نگهبانی از پشت میله ها یقه اش را گرفت و چندبار سرش را به میله ها کوبید؛ اما او همچنان التماس می کرد: تو را به جدت! تو را به امام حسین، آب...
- یا حیوان! ماکو ماء!
چند سرباز دیگر آمدند و از او خواستند که سر جایش بنشیند و گفتند اگر آرام نگیرد، فردا صبح بلایی به سرش می آوردند که این لحظه، لحظه شادمانیش باشد. نیمه های شب بود. لحظه ها به کندی می گذشت. تشنگی داشت هلاکمان می کرد. در آن شب خوفناک، چندین اسیر به شهادت رسیدند، شهادتی مظلومانه و علی اصغر وار...
شغل رئیس جمهور آمریکا
روزی تمام بچه های اسیر را جمع کردند و گفتند که فرمانده اردوگاه قصد دارد برای شما صحبت کند. هنگامی که همه را در آن آفتاب سوزان نشاندند فرمانده آمد و شروع کرد به صحبت و مترجمی هم صحبتهای او را ترجمه می کرد. از جمله صحبتهایش این بود که می گفت: رئیس مجلس شما-آیت الله هاشمی رفسنجانی- در اینجا نانوا بوده!
یکی از اسرا که نامش عباس بود بلند شد و در حالی که همه به او چشم دوخته بودند، گفت: این چیزی نیست، جیمی کارتر رئیس جمهور آمریکا با آن همه های و هویش مزرعه دار بوده و بادام زمینی می کاشته! به دنبالش روحانی اردوگاه بلند شد و فریاد کشید: چرا راه دور می روی؟ مگر پیامبرانمان چوپان نبودند؟ چرا شغل را عار می دانید؟ چرا ... فرمانده با اشاره او را نشاند و صحبت را عوض کرد و در باب اخلاق و مکارم انسانی داد سخن داد...
نسلهای آینده از پدرانشان سؤال خواهند کرد
یک شب بر اثر سروصدا و همهمه بچه ها از خواب پریدم و دیدم که همه خوشحالند. از سکوت خبری نبود؛ همه می خندیدند. نگهبانها از پشت میله ها به اسرا سیگار می دادند. همان شب بود که پیرمردی مو سپید که ابوعقیل نامیده می شد و شیعه بود، پشت میله ها آمد و سر شوخی را با بچه ها باز کرد. چشمهایش برق می زد و در انتهای نگاهش، محبت دیده می شد. در صورت هیچکدام از نگهبانها این خصوصیت را نمی شد دید. همان شب بود که برای اولین بار آب یخ خوردیم و فهمیدیم که او با پول خودش و دور از چشم فرمانده اردوگاه، نصف قالب یخ برای بچه ها آورده است. عراقیها شدیدا خوشحال بودند؛ چون آتش بس شده بود! اما فردای همان شب، با وجود برقراری آتش بس، کوچکترین تغییری در اخلاقشان به وجود نیامد.
ماهها به دنبال هم پیوسته می آمدند و می رفتند. شاید یکسال گذشته بود که یکروز طبق معمول تیغ آوردند تا سر و صورتمان را بتراشیم. گفتند فرمانده اردوگاه می خواهد بیاد بازدید. پس از اصلاح سر و صورت- در حالی که همگی در صف آمار نشسته بودیم، فرمان بر پا داده شد و سپس خبردار. و پس از آن نشستن و به دنبالش، سرها را پایین گرفتن. فرمانده آمده بود اما این دفعه تنها نبود. صدای پسر بچه ای هم به گوش می رسید که همراهش بود؛ شاید سه یا چهار سال بیشتر نداشت. پسر فرمانده اردوگاه بود. از پدرش پرسید:
- اینها کی هستند پدرجان؟
- کلهم نرمال(همه شان خرند).
پسر با ناباوری به ما نگاه کرد و گفت: ولی پدرجان! اینها همه شان مثل ما هستند، سر دارند، گوش دارند، پا دارند، اینها خر نیستند.
– همگی خرند!