از خصوصیات آقای رجایی این بود که وقتی پارچ آب دستش بود و می خواست برای کسی آب بریزد لیوان را تا نصفه می ریخت یک روز از او پرسیدم عموجان چرا لیوان را نصفه آب می کنی ؟ گفت دو حالت را دارد یا سیر می شوی و ته لیوانت آب نمی ماند که اسراف بشود و یا اینکه اگر تشنه ماندی مجدداً نصف دیگر می خواهی که اظهار می کنی و دوباره برایت می ریزم !
*
در دوران نخست وزیری آقای رجایی یک روز صبح زود که از کوچه ای که منزلشان در آن قرار دارد رد می شدم دیدم منتظر ماشینی است که بیاید و او را ببرد و از فرصت استفاده کرده و جلوی منزلش را آب و جارو می کند . بعد از سلام و احوالپرسی دیدم که ایشان حتی جلوی منزل همسایه ها را هم جارو می کند .
*
در دوران ریاست جمهوری آقای رجایی یک بار که همسر ایشان به منزل ما آمده بود که به اتفاق همسر و مادر همسر بنده به مجلس ختمی بروند چون وسیله ای نبود سوار یک وانت شدند و رفتند مادر همسر من که بدلیل درد کمر جلو نشسته بود به راننده گفته بود هیچ می دانید که عقب وانت شما خانم رئیس جمهور نشسته است ؟ وقتی او باور نکرده بود گفته بود می توانید از خودشان سؤال کنید به مقصد که رسیدند . وقتی راننده با تعجب پیاده شده و این مطلب را سؤال کرد و پاسخ مثبت شنید خیلی تعجب کرده و اظهار شرمندگی نمود .
*
شب شهادت شهید رجایی یک زن به منزل ایشان مراجعه کرد و گفت که می خواهد در شستن ظروف غذا به ما کمک کند هر چه گفتم نیازی نیست قبول نکرد چون نیازمند بود به او غذا دادیم که ببرد خیلی اصرار داشت که می خواهد کمک کند ما هم ناچار شدیم او را بپذیریم وقتی وارد منزل شد و از جلوی یکی از اطاقهای ایشان که بچه های کوچک در آن خوابیده بودند عبور کرد تا چشمش به سر و وضع ساده اطاق و رختخوابها افتاد شروع کرد به صدای بلند با لهجه ترکی گریه کردن و مطالبی را گفتن ما هم که می ترسیدیم از سر و صدای او بچه ها که بزحمت خوابیده بودند بیدار شوند او را به هر طور بود ساکت کردیم . علت گریه اش را که پرسیدیم گفت من یک زن فقیر و مستمند هستم اما سر و وضع زندگی و رختخوابهای منزلم از آقای رجایی که رئیس جمهور مملکت بود بهتر است . پس از این نگاه به لحاف و کرسی اطاق می کرد و به سر و صورت خود می زد و گریه می کرد.
*
از خاطرات عجیب دوران کودکی من و آقای رجایی این است که ایشان وقتی یک طفل چند ساله بود ،در حیاط منزل ما با یک خروس بازی می کرد،وقتی به دنبال خروس افتاد که آن را بگیرد ،ناگهان چاه دهان باز کرد و او به داخل چاه افتاد. عمق آن چاه 15 متر بود . من فوراً مادرم را خبر کردم و گفتم :دایی ام در چاه افتاد . او هم سراسیمه به بالای چاه آمد و از بس شتابزده بود ،آجری از زیر پای او به داخل چاه افتاد که سر دایی ام را شکست . بلافاصله به منزل عمویم رفتم و او را خبر کردم که رفت و یک مقنی آورد و او را از داخل آن چاه که فاضلاب بود بیرون آورد بعد او را به حمامی در قزوین برده و شستشو دادند و پهلوی مادر بزرگم که خیلی نگران بود آوردند ایشان وقتی در چاه بود و بی تابی خواهرش را می دید او را دلداری می داد و می گفت خیالت راحت باشد من طوری نشده ام بعد که سرنوشت ایشان را دیدیم احساس کردیم خداوند ایشان را برای چنین روزهایی زنده نگه داشته است .
*
آنچه از دوران نوجوانی آقای رجایی که با ایشان پسر خاله و همبازی بودم و در ذهن من مانده این است که از همان ابتدا رفتارشان با سایر همسن و سالهایی که داشت تفاوت می کرد و در آداب و معاشرت و احترام به بزرگان فامیل زبانزد بود . وقتی دوستانش به برخی بازی های آن دوران که گاه جنبه لهو و لعبی هم پیدا می کرد ،مشغول بودند ،ایشان خودش بود و کتابش . در بعضی از جلسات فامیلی پس از حال و احوالپرسی اولیه ،سرش توی کتابش بود . مثل بقیه اینطور نبود که ساعت ها بنشیند و ببیند دیگران چه می گویند ،بلکه تعارفات معمولی که تمام می شد می رفت سراغ درس و کتاب هایی که داشت .
*
پس از شهادت شهید رجایی که شهید نامجو با جمعی از دانشجویان و مسئولان دانشکده افسری به منزل ایشان آمدند و از نزدیک با زندگی ساده و متوسط او روبرو شدند شهید نامجو در حالی که گریه می کرد کلاهش را به زمین زد و به همراهشان گفت بچهها ببیند کی بر ما حکومت و ریاست می کرد ؟ شما را بخدا این زندگی را ببینید خدا وکیلی کدامیک از شما این زندگی را دارید ؟
*
در ایام نوروز سال 59 اولین نماز جمعه در بهشت زهرا خوانده می شد. وقتی نزدیک ظهر به بهشت زهرا رسیدیم نزدیک قطعه شهدا که خواستم از شیر آبی که در نزدیکی آنجا بود وضو بگیرم آقای رجایی را که در آن موقع وزیر آموزش و پرورش بود را دیدم که بدون هیچ تکلفی آستینهایش را بالا زده و دارد وضو می گیرد . پس از سلام و علیک پرسیدم تنها هستید ؟ گفتند: بله. پرسیدم با چه آمدید ؟ گفت :خیلی راحت سوار اتوبوس شدم و به بهشت زهرا آمدم پس از وضو با همدیگر به نماز رفتیم کم کم مردم ایشان را شناختند و می خواستند اطراف او جمع بشوند که اجازه نمی داد . پس از نماز جمعه چون من ماشین داشتم هر چه به او اصرار کردم با من بیاید نپذیرفتند و گفتند دلیل ندارد راهت را برای من دور کنی . بعد دست در جیبش برد و بلیط اتوبوسی را که همراه داشت نشان داد و گفت بلیط دارم . این را گفت و رفت تا سوار اتوبوس بشود و مرا در حالی که از سادگی و تواضع او در حیرت بودم تنها گذاشت .
*
در موقعی که آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش بود با یکی از دوستان که در مدرسه کمال ، افتخار شاگردی ایشان را داشتیم قرار گذاشتیم، به دیدن او برویم . قبلاً تلفن زدیم که می خواهیم خدمت برسیم ایشان گفت من در این ساعت می خواهم به وزارت راه بروم شما به اینجا بیایید با همدیگر می رویم و توی راه صحبت می کنیم ما با ژیان دوستمان راهی میدان بهارستان شدیم و ایشان را از وزارت آموزش و پرورش سوار کردیم و براه افتادیم در طول مسیر آقای رجایی می گفتند من ترجیح می دهم مثل شما در ماشین ژیان سوار بشوم تا این ماشین های تشریفاتی وزارتخانه ها ، که وقتی آدم سوار می شود احساس می کند کم کم گردنش بطرف عقب پیش می رود و یک حالت تکبری به او دست می دهد بعد گفت من اصلاً از این تشریفاتی که هست خوشم نمی آید .
*
یک روز که با آقای رجایی در ساختمان اکباتان ـ میدان بهارستان ـ در نخست وزیری جلسه داشتیم پس از جلسه من با یک موتور دنده ای کوچکی که داشتم آماده خروج از نخست وزیری بودم ایشان هم از دفترشان بیرون آمد که به جلسه ای که در بیرون داشت برسد . ماشین مخصوص ایشان با یک اسکورت آماده بود ولی آقای رجایی به ساعتش نگاه کرد و چون احساس کرد با این اسکورت و شلوغی خیابانها نمی تواند سر وقت مقرر در جلسه حضور پیدا کند نزدیک من که داشتم موتور را روشن می کردم آمد و گفت : مرا با موتور می بری به فلان جا که جلسه دارم ؟ من که از سادگی و تواضع ایشان ذوق زده شده بودم گفتم: بله در خدمت هستم. ایشان هم بدون هیچ تکلفی به ترک موتور کوچک من سوار شد و جالب اینکه ماشین و اسکورت ایشان هم دنبال ما راه افتادند وقتی ایشان را به داخل کوچه های شاپور بردم موتور سوار و ماشین اسکورت ما را گم کردند من ایشان را در محل مقرر پیاده کردم و در حال بازگشت بودم که دیدم دارند دنبال ما می گردند آنها را متوقف کرده و آدرس جلسه ای را که آقای رجایی در آنجا بود به آنها دادم تا در برگشت بتوانند ایشان را به نخست وزیری برسانند.