در کردستان ، محور حسن آباد- سنندج ، شبی حسابی شلوغ شد .از هر طرف به سوی پایگاه تیر اندازی می کردند .
من خیلی بچه سال بودم .آموزش درست و حسابی هم ندیده بودم .آن قدر ترسیدم که بی اختیار شلوارم خیس شد . فرمانده برای فراری دادن دشمن دستور داد بچه ها سطل سطل بنزین از تانکر بیاورند و از زیر سیم خاردار و لوله فاضلاب توالت صحرایی پایین بریزند و من در این میان مانده بودم که بعد از پایان کار اگر زنده ماندم چگونه و به چه بهانه ای لباسهایم را آب بکشم و... .از ترس و سرما دست و پایم می لرزید .
فکر کردم بردن سطل بنزین بهانه خوبی است .سریع به آنها ملحق شدم و سعی کردم هر چه بیشتر خودم را به بنزین آغشته کنم که خیسی بنزین بر خیسی دیگر غلبه کند .
وقتی چند سطل بنزین بردم ، فرمانده دستور داد با آتش همه زمین های اطراف پایگاه را مشتعل کند .بعضی افراد دشمن که بدنشان آغشته به بنزین شده بود به سرعت با شعله های آتش مشتعل گردیدند .دیوانه وار به هر سو می دویدند و من که تا چند لحظه پیش می لرزیدم ، از ته دل شروع به خندیدن کردم و آن موقع بود که فهمیدم چرا فرمانده اصرار داشت به بالای کوهی که نه محل تردد ماشین بود و نه موتور برقی مستقر بود ، مرتب بنزین حمل کنیم .دشمن فراری شده بود و حالا وقت برگشتن و به بار نشستن ابتکار من بود .
به محض ورود به سوله هوای گرم داخل آن باعث شد بوی بنزین لباسم بلند شود و بچه ها کلافه بشوند .آنها با اصرا ر مرا برای تعویض لباس فرستادند بیرون در حالی که خود من به حسن ابتکار فرمانده احسنت می گفتم ، در دل برای خلاقیت خودم کف می زدم و خدا را شکر می کردم که اگر بنزینی نمی شدم باید برای تعویض بی موقع لباسم به همه حساب پس می دادم .
منبع:"فرهنگ جبهه،خلاقیتها"نوشته ی سید مهدی فهیمی ومحسن مهر آبادی،نشر فرهنگ گستروسروش،تهران-1382