مثل درخت اگر چه زمینی بود، جایی در این مغاک نمی خواهد این مرد آسمانی خاک آلود، حتی دو متر خاک نمی خواهد مانند موج رفت که برگردد، دریا دلش دچار تلاطم شد طوفان و هر چه داشت به دستش بود، گفت: این سفر که ساک نمی خواهد خورشید از تمام تنش سرزد، نالید در، پنجره گریان شد شب بوی باد به بادیه مستش کرد، با او کویر تاک نمی خواهد بگذار ساده تر بنویسم، ها ...... شاعر که اصلاً اهل تعارف نیست آدم برای گفتن از او حتماً الفاظ هولناک نمی خواهد ! او بچه ی محله ی ما بود، آن گمنام سرشناس تر از باران هر چند استخوانی از او مانده، او خانه اش پلاک نمی خواهد او رفت وعده ای پس از او مردند، خوابی به شکل مرگ .....نه ! سنگی

شب و ماه ، سوت باد در چمن
رقص عاشقانه دو پیرهن
روی بند رخت بند کهنگی
خارج از قیود رسمی بدن
آستین به آستین و شانه ها
تاب می خورند بی خیال تن
شوق تازه ای به روی دست باد
جان گرفته روح مرده در کفن
بند فرصتی دوباره پهن کرد
فارغ از حضور خارج از سخن

من مادر را دوست دارممادر سوادنداردمادر مشق نداردمن قناری را که در قفس می خوانددوست دارمای کاش من هم مشق نداشتم*مدرسه خوب استمن در مدرسه توپ بازی می کنممدرسه دیوار نداردتوپ من در رودخانه گم می شوداگر بزرگ شدمبا پول قلکمبرای مادرم سواد می خرمو برای مدرسه یک دیوار بلند*گیلاس خوب استمن طعم گیلاس قرمز را دوست دارممادر می گویدگیلاس خیلی گران استشقایق، قرمزاستمادر نمی داندگیلاس ویتامین داردمن شقایق را دوست دارم* آموزگار می گوید:«ب» مثل بابامن بابا ندارممادر می گوید:بابا رفت و پرستو شد(بابا یک پرستو است)او مثل قناری نمی خواندمن قفس را دوست ندارم*من با قناری حرف می زنمو بازی می کنمآموزگار م
پوتینی عاج دار اگر بودمگل آلود به حاشیه رودهای عمیق آفریقاپیش از اینها می دانستم...بیدار می شود«حمورابی»از خواب دخمه باغ های معلقدر سطرهای پایانی کتیبه ای در آتنمیان برق رقصان و وهم گون چشم ها و هلهلهمستانه «نرون»«آتیلا»و هنوز کابوس موشکی که درست می خوردوسط فرو رفتگی گونه های «لیلا»و «زهرا» که بختش را گره زده به سبزه های قبری خالیو ام علی که هر شب بالای سر پلاکی شکسته قند می سابدو نمی دانم کدام لحظه کودکیکه از ته تراشیده بودیمکه دستمان به کدام گردوی چرک گرفتهکه پایمان بند کدام درخت آلوچهکه آب بینی مان آویزان کدام زمستان بی نفت...تو که

قلم بچرخد و
من چیزی نیابم تا بر آسمان بومم بیفشانم
و حتی چند کلاغ نباشد
تا خال آبیهاشان کنم
قلم بچرخد و چیزی شبیه اره
دستهایم را بساید و چیزی شبیه ابر
چشمهایم را بپوشاند
و چیزی شبیه تو بگوید
شعر را خط نزن
گاهی دستمال گریه های ماست.

کلمات غایب این متنرفته اند جاییمثلاً کربلالا... لاکه اصغر را توی خوابآباین جا میدان شهدامن با کلمات غایب این متن / کربلالا... لاتو خوابت می برداینجا بندر که باشدمن با عباسرفته ام جایی برای بردن آبمی چرخانم این کرهجمع می کنم آب های جهانکه بپاشم روی همین کلماتماتکه خواهران مننداین سبزه های کنار خیابانآدم چهارضلعی می شود اینجاشکل تابوت شهدای گمنامدارد تمام می شود رودخانه واین آقا معلم است یا سقا؟زینب،آب خورده اند طفل ها؟دارد می سوزد خیمه ای کنج دلمو باز خواهرم دیر کرده و چشمش راتوی مغازه آن آقا...یا فاطمه الزهرا«مرد را دردی اگر باشد خوش است»«درد بی دردی علاجش آتش است»باید

 هلا پاسداران آئین سرخ
سواران شوریده بر زین سرخ
به شعر دلیری تصاویر زیبا
به دیوان مردی مضامین سرخ
از این باغ، زنگار زردی زدود
وفاتان به آن عهد دیرین سرخ
گذشتید چون از حصار خزانی
چه دیدید آن سوی پرچین سرخ
پس از برگریزان و پرپر شدن ها
مبارک شما را گل آذین سرخ

 

سفر به خطه خورشید انتخاب تو بود
بهار و آیِنه و عشق در رکاب تو بود
سوال من همه این بود، ره چگونه بری؟
عبور با کفنی لاله گون جواب تو بود
به روز هجرت گلگونت ای پرنده سبز
شهاب، مانده و درمانده از شتاب تو بود
دل شقایق آتش گرفته با من گفت
که راز سوختن او ز التهاب تو بود
تو را ز عرش چو خواندند بر ضیافت عشق
عجب نبود اگر رنگ خون خضاب تو بود
من از تفاهم پرواز با تو دانستم
سفر به خطه خورشید انتخاب تو بود

خون تو در درون کف جوش می زند
روح تو در فضای وطن جوش می زند
خون تو ای قرنفل سرخ شرف مدام
در جام لاله های چمن جوش می زند
فریادهای سرخ غرورآفرین تو
در شعر و حرف و نغمه من جوش می زند
خفتی به خاک سرد ولی خون گرم تو
در ذره های خاک وطن جوش می زند
افسانه های فخر و غرور و نبرد تو
در هر پیام و شعر و سخن جوش می زند

قسم به آن کبوتری که بی صدا شهید می شود
به آن سری که در نماز عشق ناپدید می شود
به آن دلی که در شب سیاه، مثل روز روشن است
و چشم او تجلی نماز صبح عید می شود
به آن کسی که یک شبه ره هزار ساله می رود
به غنچه ای که قبل از این که گل شود شهید می شود
اگر تو پر شکوفه شوی بهار سبزتر شود
و از خدای ما با ما عنایتی جدید می شود
ز هفتخوان شب گذشته اند خوب های خوبمان
ولی مگو جهان به کام عده ای پلید می شود
همیشه شب سیاه بوده ای درخت طور موسوی
اگر ز شوق شعله ور شوی شبت سپید می شود

در سحرگاه تجرد بیکران
چنان مست بر آمدی
بر آستانه خون
چنان مؤمنانه
که تیغها از تماشای عریانی تو
ترسیدند
اما آن دست تیره روز
(اگر چه خدا نیز به خون عاشق تو فکر میکرد)
از غریبی انسان، هیچ نمی دانست
و از لحظه های منتظر بی تو...
ان گاه
زمان تابوتی شد
بر دوش مهربان فرشته ها
و نسیم حقیقت وزید
از سمت گیسوی تو
اینک
هزار سال از خون تو می گذرد
و تو
تیغ خود را غلاف کرده ای
و انسان تنهاست
بر دروازه های جهان
این که هزار سال است
از نیسم یاد تو
گویی روزنی خنده میزند
بر تابناک جان

X