شب و ماه ، سوت باد در چمن
رقص عاشقانه دو پیرهن
روی بند رخت بند کهنگی
خارج از قیود رسمی بدن
آستین به آستین و شانه ها
تاب می خورند بی خیال تن
شوق تازه ای به روی دست باد
جان گرفته روح مرده در کفن
بند فرصتی دوباره پهن کرد
فارغ از حضور خارج از سخن
قلم بچرخد و
من چیزی نیابم تا بر آسمان بومم بیفشانم
و حتی چند کلاغ نباشد
تا خال آبیهاشان کنم
قلم بچرخد و چیزی شبیه اره
دستهایم را بساید و چیزی شبیه ابر
چشمهایم را بپوشاند
و چیزی شبیه تو بگوید
شعر را خط نزن
گاهی دستمال گریه های ماست.
هلا پاسداران آئین سرخ
سواران شوریده بر زین سرخ
به شعر دلیری تصاویر زیبا
به دیوان مردی مضامین سرخ
از این باغ، زنگار زردی زدود
وفاتان به آن عهد دیرین سرخ
گذشتید چون از حصار خزانی
چه دیدید آن سوی پرچین سرخ
پس از برگریزان و پرپر شدن ها
مبارک شما را گل آذین سرخ
سفر به خطه خورشید انتخاب تو بود
بهار و آیِنه و عشق در رکاب تو بود
سوال من همه این بود، ره چگونه بری؟
عبور با کفنی لاله گون جواب تو بود
به روز هجرت گلگونت ای پرنده سبز
شهاب، مانده و درمانده از شتاب تو بود
دل شقایق آتش گرفته با من گفت
که راز سوختن او ز التهاب تو بود
تو را ز عرش چو خواندند بر ضیافت عشق
عجب نبود اگر رنگ خون خضاب تو بود
من از تفاهم پرواز با تو دانستم
سفر به خطه خورشید انتخاب تو بود
خون تو در درون کف جوش می زند
روح تو در فضای وطن جوش می زند
خون تو ای قرنفل سرخ شرف مدام
در جام لاله های چمن جوش می زند
فریادهای سرخ غرورآفرین تو
در شعر و حرف و نغمه من جوش می زند
خفتی به خاک سرد ولی خون گرم تو
در ذره های خاک وطن جوش می زند
افسانه های فخر و غرور و نبرد تو
در هر پیام و شعر و سخن جوش می زند
قسم به آن کبوتری که بی صدا شهید می شود
به آن سری که در نماز عشق ناپدید می شود
به آن دلی که در شب سیاه، مثل روز روشن است
و چشم او تجلی نماز صبح عید می شود
به آن کسی که یک شبه ره هزار ساله می رود
به غنچه ای که قبل از این که گل شود شهید می شود
اگر تو پر شکوفه شوی بهار سبزتر شود
و از خدای ما با ما عنایتی جدید می شود
ز هفتخوان شب گذشته اند خوب های خوبمان
ولی مگو جهان به کام عده ای پلید می شود
همیشه شب سیاه بوده ای درخت طور موسوی
اگر ز شوق شعله ور شوی شبت سپید می شود
در سحرگاه تجرد بیکران
چنان مست بر آمدی
بر آستانه خون
چنان مؤمنانه
که تیغها از تماشای عریانی تو
ترسیدند
اما آن دست تیره روز
(اگر چه خدا نیز به خون عاشق تو فکر میکرد)
از غریبی انسان، هیچ نمی دانست
و از لحظه های منتظر بی تو...
ان گاه
زمان تابوتی شد
بر دوش مهربان فرشته ها
و نسیم حقیقت وزید
از سمت گیسوی تو
اینک
هزار سال از خون تو می گذرد
و تو
تیغ خود را غلاف کرده ای
و انسان تنهاست
بر دروازه های جهان
این که هزار سال است
از نیسم یاد تو
گویی روزنی خنده میزند
بر تابناک جان