دراز می کشی آهسته درد توی سرت
دراز می کشد آهسته تیر در کمرت
نخاع قطع شده در ستونی از ..... کلمه
به روزنامه ی فردا کشیده شد خبرت
نخاع قطع شده در فشارآغوشی
که باز مانده برای ادامه ی سفرت
که سعی می کنم از سنگرت جدا بشوی
کمی به من برسی روی سنگ قبر ترت
پناه می برمت زیر چادر خیسم
دوباره شب شده در چشم های دور و برت
دراز می کشم آهسته در مهی سنگین
میان بستری از خاطرات مختصرت

باید «سحر » مثل همیشه بی خبر باشد در خواب خوش چشم انتظار یک پدر باشد یک آینه یک جفت شمع سوخته کافی است این جشن باید ساده باشد مختصر باشد مردی نشسته منتظر در قالب داماد شاید عروس آن خانم چادر به سر باشد آن زن که ده سال است عادت کرده روز و شب هم مادری دلسوز و هم جای پدر باشد هی مثل یک آیینه در خود بشکند آنگاه سنگ صبور دخترش یعنی سحر باشد با هر صدایی مثل برق از جای برخیزد شاید که مهمان عزیزی پشت در باشد این زن که دیگر خسته است از قصه هایی که در آن همیشه مرد ، مفقود الاثر باشد بی سایه و بی همسر و بی هم سفر باشد دیگر نمی خواهد که سهم دختر از بابا یک قاب عکس کهنه وچشمان تر باشد اما کجا د
سل ندارممثل بیست و هشت سالگی پدرمکه هنوز نیمه شب ها سرفه می کندسل ندارم، ماهواره ندارممشترک روزنامه «شرق» هم نیستماما صدای معده را تشخیص می دهم از صدای قلبچه از رادیوی مجلس بشنومچه از سی دی تاکسیدرست مثل بیست و هشت سالگی پدرمتحت پوشش بیمه اباالفضلممی بینم پرندگانی کوچک را که می پرنداز قلب سردبیر و گاوصندوق ادارهو بر سفره ام می نشینند و نمی نشینندبیمه اباالفضلممی دانم گرگ های انگلیسی به سودای یوسف فاطمهآتش می زنند چاه های عراق راآنان زخم ذوالفقار را چشیده اندمی دانند وقت طلاستفضا پیماشان کرات دیگر را دید می زنندو پزشکانشان قلب کودکان را شنود می کنندDNA ابرهه را یافته اندو روانه اش ک
نیم چشمش به دریا بود و نیم دیگر به خدای دریا !( دریا ننه رو موجی کرده بود !از بس خبر از عیسی نیاورده بود !)دی شب عیسی آمد با چمدانی از نقل و نبات کارون را هدیه آورده بود ! هر جای این خاک که به رنگ پرچم سبز می شود عیسی با روبانی سپید از راه می رسد و قلب وطن را هم چنان سرخ می تپد!عیسی از بابا علی می گفت :تا هفت – هشت سالگی هر جا از علی می شنید عیسی حسین می شد و بابا علی!حالا عیسی رفته بود و دریا را موجی کرده بود !حالا علی مانده بود و دریا سکوت کرده بود ! منبع: کتاب "امواج ارغوانی "به کوشش : سید ضیاء الدین شفیعیبرگزیده آثار هفدهمین کنگره ی شعر دفاع مقدسناشر: بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع م

از کوچه چرا ضجه ی اسفند نیامد
پیغام تو با چفیه و سر بند نیامد
این پاکت کم حوصله را باز که کردم
عطر خوش آیات خداوند نیامد .......
ای قلّه از آن روز که شد برف تنت آب
لبخند به لب های دماوند نیامد
دلشوره ی شیرین من ای شور لبالب
یادی مگرت از زن و فرزند نیامد
سراین طرف آب، بدن آن طرف فاو
کارون به هوا خواهی اروند نیامد ؟
پای تو پدر! بیست بهار است نشسته است
مادر، ( خبر از جسم تو هر چند نیامد )
سیمرغ منی گرچه پر و بال تو بیرون
از آتش سنگین پدافند نیامد
یک عده نشستند که گمنام بمانید
ماندند .. ولی خون شما بند نیامد

کفش هایش به سمت در چرخید، شاید این آخرین سفر باشدآسمان ابر، پشت پایش ریخت، خواست چشمان کوچه تر باشدبه همین راحتی مسافر شد، پا به متن سیاه جاده گذاشتاو که در سطر زندگی می خواست، روی هر واژه ضربدر باشدبعد از آن ماهیان یتیم شدند، آسمان «پا به ماه» شد در حوضمادر پیرش آرزو می کرد: «کاش نوزادشان پسر باشد»همسرش حرف های سربسته، پست می کرد: تا به کی بایدچشم هایم حصیر پنجره ها، گوش هایم کلون در باشدیک کلاغ سپید رو به جنوب، پر زد از کاج های بعدازظهرمادرش زیر لب دعا می کرد: «کاش نوزادشان پسر باشد»ایستاد آنچنان که شاخه کاج، رو به اصرار باد بی مقصدخواست ثابت کند که ممکن ن

به رنگ خوابهای پاییزی
ورق می خورد
و در امتداد باور دشتها
به باران می نشیند
پیشانی اش شکسته تاریخ است
از فصول سرد تا دورهای انتظار
دلواپسی های پشت پنجره
استقامتش را می سابند
و بر قرص ماهش پلنگ می شوند
مثل ماهی و تنگ بی امتداد،
پرنده و آسمان شب،
دلش بی روزنه،
شبش بی فردا،
و غروب با تو آمد!
به تنهایی چهار دیواری اش
و او «پدر» را،
و پدر «او» را
بوسید،
در صمیمیت تابوت
برای همیشه

مثل درخت اگر چه زمینی بود، جایی در این مغاک نمی خواهد این مرد آسمانی خاک آلود، حتی دو متر خاک نمی خواهد مانند موج رفت که برگردد، دریا دلش دچار تلاطم شد طوفان و هر چه داشت به دستش بود، گفت: این سفر که ساک نمی خواهد خورشید از تمام تنش سرزد، نالید در، پنجره گریان شد شب بوی باد به بادیه مستش کرد، با او کویر تاک نمی خواهد بگذار ساده تر بنویسم، ها ...... شاعر که اصلاً اهل تعارف نیست آدم برای گفتن از او حتماً الفاظ هولناک نمی خواهد ! او بچه ی محله ی ما بود، آن گمنام سرشناس تر از باران هر چند استخوانی از او مانده، او خانه اش پلاک نمی خواهد او رفت وعده ای پس از او مردند، خوابی به شکل مرگ .....نه ! سنگی

شب و ماه ، سوت باد در چمن
رقص عاشقانه دو پیرهن
روی بند رخت بند کهنگی
خارج از قیود رسمی بدن
آستین به آستین و شانه ها
تاب می خورند بی خیال تن
شوق تازه ای به روی دست باد
جان گرفته روح مرده در کفن
بند فرصتی دوباره پهن کرد
فارغ از حضور خارج از سخن

من مادر را دوست دارممادر سوادنداردمادر مشق نداردمن قناری را که در قفس می خوانددوست دارمای کاش من هم مشق نداشتم*مدرسه خوب استمن در مدرسه توپ بازی می کنممدرسه دیوار نداردتوپ من در رودخانه گم می شوداگر بزرگ شدمبا پول قلکمبرای مادرم سواد می خرمو برای مدرسه یک دیوار بلند*گیلاس خوب استمن طعم گیلاس قرمز را دوست دارممادر می گویدگیلاس خیلی گران استشقایق، قرمزاستمادر نمی داندگیلاس ویتامین داردمن شقایق را دوست دارم* آموزگار می گوید:«ب» مثل بابامن بابا ندارممادر می گوید:بابا رفت و پرستو شد(بابا یک پرستو است)او مثل قناری نمی خواندمن قفس را دوست ندارم*من با قناری حرف می زنمو بازی می کنمآموزگار م
پوتینی عاج دار اگر بودمگل آلود به حاشیه رودهای عمیق آفریقاپیش از اینها می دانستم...بیدار می شود«حمورابی»از خواب دخمه باغ های معلقدر سطرهای پایانی کتیبه ای در آتنمیان برق رقصان و وهم گون چشم ها و هلهلهمستانه «نرون»«آتیلا»و هنوز کابوس موشکی که درست می خوردوسط فرو رفتگی گونه های «لیلا»و «زهرا» که بختش را گره زده به سبزه های قبری خالیو ام علی که هر شب بالای سر پلاکی شکسته قند می سابدو نمی دانم کدام لحظه کودکیکه از ته تراشیده بودیمکه دستمان به کدام گردوی چرک گرفتهکه پایمان بند کدام درخت آلوچهکه آب بینی مان آویزان کدام زمستان بی نفت...تو که
X